داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و هشتم
بخش سوم
نیم ساعت بعد , صدای زنگ در اومد ... فکر کردم سامان اومده ولی محمد بود سراسیمه خودشو رسونده بود که نکنه من با آقای آذری تنها بمونم ...
وقتی درو باز کردم که محمد بیاد تو , دیدم داره برف میاد ... هنوز روی زمین ننشسته بود ...
پرسیدم : تو اومدی چیکار تو این سرما ؟
گفت : سامان هنوز برنگشته بود , گفتم شاید کارت طول بکشه ، اومدم کمک ... بد کاری کردم ؟ ...
گفتم : خوش اومدی , بفرمایید ... تو اون اتاق هستن ...
محمد رو معرفی کردم و براش چایی آوردم ... از اینکه اون هنوز به فکر من بود , ته دلم خوشحال شدم و انگار روحیه ام کاملا عوض شد ...
احساس خوبی به من دست داد ... با خودم گفتم خدا رو چه دیدی , شایدم محمد راست می گفت و ما تقدیر هم هستیم و همه ی این حوادث برای همینه ...
دیگه من و آقای آذری تمرکز روی کارمون نداشتیم ... یکم دور هم حرف زدیم و اونا رفتن تا برف سنگین تر نشده , برسن خونه شون ...
محمد نشسته بود و از جاش تکون نمی خورد ...
رفتم پشت پنجره و به بیرون نگاه کردم ... حس عجیبی بود ...
حالا من بودم و محمد ... اونم ساکت بود و مثل من نمی دونست چی بگه که شایسته اون موقعیت باشه ...
بالاخره پرسیدم : شام می خوری ؟
گفت : آره , اگر داری می خورم ...
خندیدم و گفتم : ندارم , همین طوری تعارف کردم ...
پرسید : خودت خوردی ؟
گفتم : یکم با ثمر خوردم ولی دیگه میل ندارم ... اگر تو کاری نداری برو خونه ی مامان , حتما منتظرت می شن ... مامانم برای تو شام نگه می داره ... عمه حالش خوبه ؟
گفت : چرا این روزا با من حرف نمی زنی ؟
گفتم : چی بگم محمد ؟ حرفی نمونده , همه چیز روشن و واضح جلوی چشم ماست ... حتی لازم نیست بهش فکر کنیم ...
ناهید گلکار