داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و هشتم
بخش چهارم
گفت : نفهمیدم ... چی روشنه ؟ اینکه تو با من حرف نمی زنی برای چیه ؟ ... چرا اون رفتار رو با من کردی ؟ فکر می کردم مانع بین ما رضاست ولی اینطور که معلومه تو مشکل دیگه ای داری ...
گفتم : مانع ما رضا نبود ولی حالا هست ... اون موقع من فکر می کردم زن گرفته و بچه داره و خوشبخت شده ... دیگه چه مانعی ؟ ولی حالا فهمیدم که همه چیز اون طوری که ما فکر می کنیم , نیست ...
کاش می شد فکر آدم ها رو هم دید ... رضا از نظر احساسی هرگز به من خیانت نکرد ... من تنها عشق اون بودم و حالا دیگه برای همیشه خواهم بود ...
محمد , منم می خوام همینطور باهاش بمونم ... اگر اون زمان رضا منو نمی دید , حالا در همه حال کنارم احساسش می کنم ... می خوام بهش وفادار بمونم ...
گفت : به نظرت دور از عقل نیست ؟ می خوای یک بلایی سر خودم بیارم که تو منم درک کنی ؟ احساس من که زنده ام برات مهم نیست ؟ این حرفا رو قبول نمی کنم ...
می دونم تو چیز دیگه ای تو فکرته که نمی خوای به من بگی ... تو یک دفعه تغییر اخلاق دادی ... من نگاه عاشق تو رو دیدم و می دونم تو هم منو دوست داری ... حالا چرا این کارا رو می کنی و نگاهت رو از من می دزدی , نمی دونم ...
گفتم : ای بابا ول کن دیگه ... یعنی چی نگاهت رو می دزدی ؟
گفت : اگر راست میگی به من نگاه کن ...
گفتم : چشم , دیگه چیکار کنم ؟ ...
گفت : جرات نداری چون می ترسی دستت رو بشه ولی مطمئن باش روزی می فهمم ... شنیدم رزیتا اومده بود اینجا .. چی می خواست ؟ ...
شروع کردم براش تعریف کردن ... اون گفت و من گفتم و اونقدر با هم حرف زدیم که زمان از دستم خارج شد و نفهمیدم چطوری ساعت نزدیک یک شب شده و با صدای امین به خودم اومدم ... رفتم که بهش شیر بدم ...
محمد بلند گفت : وای لی لا یک متر برف اومده ... من برم , فکر نکنم دیگه بشه ماشین رو حرکت داد ...
من رفتم ... می بینمت عشقم ...
و از در رفت بیرون ...
با خودم گفتم : ای لعنت به من ... مثل اینکه دوباره امیدوارش کردم ... ای خدا چقدر بد شد , کاش باهاش حرف نمی زدم ولی انگار دلم براش تنگ شده بود ...
الان یکم بهتر شدم ... تا خدا چی بخواد ... الهی به امید تو ...
و در حالیکه دلم گرم شده بود , خوابم برد ...
ناهید گلکار