خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش ششم




    یک نگاهی به مامان کردم و با اشاره پرسیدم : چی می گه ؟
    شونه هاشو بالا انداخت که نمی دونم ... مغزم داغ شده بود ... دیگه باید حرفمو می زدم ...
    گفتم : عمه جون حالا کی می خواست شوهر کنه ؟ من الان عزادارم , وقت این حرفا نبود قربونتون برم ...
    ببخشید , شما همیشه سنجیده تر حرف می زدین ...
    اگر منظورتون محمده که من همچین خیالی ندارم ... دیشب هم من دنبالش نفرستادم , اینجام نگهش نداشتم ... دنبال شوهر هم نیستم ... تو رو خدا به من طعنه نزنین ... من از این کار , به خصوص از طرف عزیزانم خیلی ناراحت می شم ... خودتون می دونین که چقدر برای من عزیزین و اینم می دونین که محمد دنبال منه ... پس فقط جلوی اونو بگیریین , به من کاری نداشته باشین ...
    بابا ناراحت شد و گفت : بسه لی لا , عمه ت منظورش این نبود ...
    عمه گفت : آره عمه جون , منظورم این نبود ... تو الان پول میاد تو دست و بالت ... اونقدر گرگ گرسنه اون بیرون هست که نمی تونی بفهمی کی راست می گه , کی دروغ ... عمه جون به خاطر خودت می گم ...
    من سکوت کردم ولی دیگه اعصابم تحمل هیچ حرفی رو نداشت ... به هم ریخته بودم و دلم می خواست همه رو از خونه ام بیرون کنم و با درد خودم تنها بمونم ...
    فکر کرده بودم اون روز می تونم یکم غم هامو فراموش کنم ولی نشد ...

    درو باز کردم و گفتم : سامان دیگه نمی خوام , بیاین تو ... بسه تا همین جا , دستتون درد نکنه ...
    سامان پرسید : چی شده ؟ چرا عصبانی هستی ؟ ... بد برف ها رو پاک کردیم ؟ می خوای برشون گردونیم سر جاش ؟

    شوخی اونو نشنیده گرفتم ... درو زدم به هم ...
    عمه سعی می کرد برای من توضیح بده که منظورش چی بوده و از دلم دربیاره و تا محمد نیومده کارشو رفع و رجوع کنه ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم ...
    اون روز دیگه با هیچ کدوم حرف نزدم ... حتی برخلاف میلم از محمد تشکر هم نکردم و تقریبا با اوقاتی تلخ بعد از ناهار رفتن ... در حالی که محمد نمی دونست عمه چی به من گفته ...
    از فردا هر روز می رفتم شرکت و سعی می کردم سرمو با کار گرم کنم ... آقای آذری به همه کار می رسید و خیالم راحت بود ولی اون معتقد بود که مقدار زیادی پول , بدون حساب و کتاب خرج شده و تو صورت وضعیت ها نیست ...
    تا بالاخره رد اونو زدیم و متوجه شدیم که شریفی در غیاب رضا کارایی کرده ... من از آقای آذری خواستم فعلا صداشو درنیاره و تا ساختمون تموم بشه حرفی نزنه که باعث دلخوری باشه ولی از اون به بعد حواسشو جمع کنه ...
    چهلم رضا رو به خوبی برگزار کردم و حالا باید اسباب کشی می کردیم به آپارتمان خودم ... اثاث خونه ی رضا رو کاملا بخشیدم و بدون اینکه یک سوزن ازش بردارم , خونه رو خالی کردم و مستاجر رفت بالا و منم باید می رفتم به آپارتمان خودم ...
    اون روز با آقای آذری و بابا رفتیم در اون خونه ...
    غم عالم به دلم بود ... صورت رضا جلوی نظرم میومد ... مدام به من نگاه می کرد و لبخند می زد ...
    آیا اون واقعا از این کارمن راضی بود یا من تصور می کردم اینطوره ؟ ...
    دلم نمیومد پا تو اون خونه بذارم  ...

    خیلی روزگار عجیبیه ... درست روزی که من و رضا اثاث می بستیم که بیایم اینجا زندگی کنیم , همه چیز نابود شد ... و حالا با این وضع ، بدون رضا , با دو تا بچه ، تنها برای زندگی میومدم اینجا ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان