داستان دل ❤️
قسمت سوم
بخش پنجم
به محض اینکه بابا ماشین رو روشن کرد , شروع کرد به فحش دادن به عماد ...
مامان هی می گفت : هیس مرتضی ... تو رو خدا , می شنون ...
و بابا داد زد : به درک ... برن جلوی اون پسر بی شرفشون رو بگیرن ...
من دیدم با لی لا چیکار کرد ... یعنی اونا ندیدن ؟ گِل گرفته اون دهن صاحب مرده شون رو ؟ خوب بود عروسی رو به هم می زدم و می رفتم می کوبیدم تو دهنش ... اگر حسام دیده بود که الان غوغا به پا می شد ...
مامان گفت : ولش کن , اینم روی بقیه ی کاراشون ... همشون امشب که لی لا رو دیدن و با اون دختره مقایسه کردن , خودش فهمیده چه غلطی کردن ... دیدی دختره رو چه شکلی بود ؟ تازه , عروس هم بود و یک عالمه بزک داشت ... رفته یک دختر قدکوتاه پیدا کرده ... اگر یک ذره از لی لا سرتر بود , اینقدر دلم نمی سوخت ...
و اونا گفتن و گفتن تا رسیدیم خونه ...
داشتم بالا میاوردم ... نمی دونم از غصه بود یا شیرینی زیاد ... ولی خیلی بد بودم و توصیفی براش ندارم ...
حرکت احمقانه ای که عماد با من کرد , کاملا مطمئنم کرد که اون منو بازیچه ی خودش قرار داده بود و شاید از این کار لذت می برد ...
به خونه که رسیدیم , مامان یک نصف قرص آورد و داد به من وگفت : اینو بخور , منم می خورم ... وگرنه تمام لباس های تنم رو تیکه تیکه می کنم از بس حرص خوردم ...
و با خوردن اون قرص من فردا رو تا ظهر خوابیدم ...
وقتی بیدار شدم دیدم مامان داره حاضر میشه و همه در حال جنب و جوش هستن ...
کسل و افسرده بودم ... پرسیدم : چیکار می کنین ؟
گفت : زود باش حاضر شو می خوایم بریم شمال خونه ی کبری خانم ...
گفتم : ای بابا چه وقت شماله ؟ من آمادگی ندارم , شما برین ...
گفت : بابات می خواد تو رو ببره ... به هوای تو راه افتادیم , زود باش ... اینجا بمونیم که چی بشه ؟ کاری نداریم , باباتم مرخصی گرفته ...
و این طوری شد که سرنوشت پر از ماجرای من تو این سفر شمال نوشته شد ...
پدرم سفر رو دوست داشت ... هر سال وقتی مرخصی سالیانه اش رو می گرفت , راهی یکی از شهرهای ایران می شدیم ...
قدم به قدم نگه می داشت ... بساط پهن می کردیم ، لذت می بردیم ولی بیشتر پنجشنبه ها و جمعه ها رو شمال بودیم ...
بابا تو ماشین نوار می گذاشت و مامانم که زن خوش اخلاقی بود با سر و گردن می رقصید و ما سه نفر هم اون عقب همین کارو می کردیم ...
خوشحال بودیم ... اغلب هم ساقی و عادل با ما میومدن و اونطوری هم به من و هم به پسرا خوش می گذشت ...
اون وقت ها سفر کار سختی نبود ... کافی بود چند تا زیرانداز و کمی وسیله همراهت داشته باشی ... همه جا سبز و خرم بود ... جنگل و دریا تمیز و پاک ...
جاده ی شمال مثل حالا پر از آشغال و بطری آب و نوشابه نبود ... کافی بود مقداری مواد غذایی از خونه برداری , اون وقت خرج زیادی نداشتی ...
خونه ی کبری خانم تو بابلسر بود و ما یکراست می رفتیم اونجا ...
همیشه یک اتاق برای ما داشت ... حتی اگر خونه اش پر از مسافر بود , یک جایی رو برای ما در نظر می گرفت ...
خونه ی کبری خانم تو کوچه پس کوچه های باریکی قرار داشت ولی نزدیک دریا بود ... می تونستیم به راحتی هر روز بریم و تنی به آب بزنیم ...
پدر و مادرم جوون بودن و اهل خوشگذرونی ... این بود که به ما هم خیلی خوش می گذشت ... دوران خوشی که تکرار شدنی نیست ...
ولی توی اون سفر من مات مونده بودم ... قلبم چنان شکسته بود که از همه ی دنیا بدم میومد ...
و این حالت من روی بقیه هم اثر کرده بود و جز موقعی که برای ناهار نگه داشتیم , بقیه راه توی ماشین سکوت بود و سکوت ...
ناهید گلکار