خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و یکم

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۶/۶/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و یکم

    بخش اول




    بوسیدمش و سرش ، صورتش ، دستش و پاهاش رو غرق بوسه کردم ...
    دلم قرار نمی گرفت ...

    - قربونت برم مامان جان ... ثمرم , عزیزم , عشقم , امیدم ... دلم برات تنگ شده بود ...
    صورتم رو بین دست های کوچولوش گرفته بود ... سرشو  به من نزدیک کرده بود و گفت : مامان تو رو خدا دیگه نرو ... بابا به من قول داده دیگه تو رو نزنه .... خودش به من گفت قول می دم ... نرو , پیش من بمون ......
    گفتم : بیا بریم تو با هم حرف بزنیم ...

    بغلش کردم ... سرشو گذاشت رو شونه م ... با مامان و رزیتا روبوسی کردم و وارد خونه شدیم ...
    دیدم همه ی اثاث جمع شده و چیز زیادی نمونده ...
    مامان گفت : شرمنده ی تو هستم لی لا ... به خدا نمی دونم چی بگم ... حالا می خوای چیکار کنی ؟

    گفتم : می خوام با دخترم حرف بزنم ...
    ثمر رو گذاشتم زمین و روی مبل نشستم ... گفتم : بیا اینجا رو پای من بشین عزیز مادر ...
    رزیتا گفت : لی لا بذار ...

    وسط حرفش دویدم و گفتم : نه , اجازه بدین فعلا در مورد این چیزا بحث نکنیم ... الان می خوام از وقتم استفاده کنم و با ثمر حرف بزنم ...
    ببین عزیز دلم ... من و تو یک قراری با هم می ذاریم ... به هم قول می دیم ... تا وقتی دوباره به هم برسیم , این بین من و تو باشه ... قبول ؟ ...
    گفت : نه , نرو ... نمی خوام برسیم ... می خوام تو اصلا نری ...
    گفتم : گوش کن دخترم ... بهت قول می دم زیاد طول نمی کشه ...
    حالا خوب گوش کن ... تا اون موقع برسه , با هم قرار می ذاریم ... هروقت خواستی بخوابی و رفتی تو رختخواب , چشمتو ببند و خوب گوش کن ... صدای منو می شنوی تو قلبت که دارم برات لالایی می گم ... که دارم قربون صدقه ات می رم و برات شعر می خونم و کنارت می خوابم ...
    سرمو می ذارم کنار بالش تو و اونقدر نازت می کنم تا خوابت ببره ... بعد تو هم آروم بخواب و صبح قبل از اینکه چشمتو باز کنی , بوسه ی منو بگیر و بعد من می رم ولی دوباره شب میام پیشت ... اینو بدون من یک لحظه هم بدون تو زندگی نمی کنم ...
    همش با توام ... یکم صبر کن ... این بار با خوشحالی پیش هم برمی گردیم ... دلم می خواد یک دختر عاقل و خانم باشی ... هر روز بهت زنگ می زنم و باهات حرف می زنم ... ما عاشق هم هستیم ... مگه نه ؟ می تونیم از هم جدا بشیم ؟
    گفت : مامان تو رو خدا نرو ... دیگه منو ول نکن ... دیشب تو برام شعر خوندی , صداتو شنیدم ...
    در آغوشش گرفتم و گفتم : دیدی گفتم ؟ می دونستم که می شنوی ... تا صبح برات خوندم ...
    شروع کرد به گریه کردن که : تو رو خدا مامان از من جدا نشو ... نرو , دلم برات تنگ میشه ...
    گفتم : عروسک هاتو جمع کردی ؟
    گفت : تُپل هنوز هست ...
    گفتم : برو بیار بده به من , پیش من باشه ... شب ها من اونو به یاد تو بغل می کنم و تو هم اون عروسکی که خودم برات خریدم رو بغلت کن ... اینطوری نه تو نه من احساس تنهایی نمی کنیم ... البته مامان بزرگ هست , عمه رُزی هست , باباتم هست ...
    منم پیش مامانی می مونم ولی چون دلمون همدیگه رو می خواد , اینطوری به یاد هم می مونیم تا من بیام ... قول می دم زیاد طول نکشه ... هر روزم باهات حرف می زنم ... باشه ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۶/۶/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم




    تا ساعت سه اونجا موندم و از ترس رضا , در حالی که قلبم رو پیش ثمر جا گذاشته بودم , با هزار مکافات ازش جدا شدم ...
    مامان می گفت : بخوابونش بعد برو ...

    گفتم : نه , بذار رفتنم رو ببینه ... بیدار بشه ببینه نیستم , اذیت میشه ...
    کیفم و مقداری لباس و وسایل شخصی خودمو برداشتم و با دلی خون برگشتم خونه ی مامانم ...
    آخر شب رزیتا زنگ زد و گفت : لی لا خیلی به ثمر سفارش کردیم که به رضا نگه ولی بالاخره فهمید و غوغا راه انداخت ... مامان بهش گفت من کردم ... برای همین کوتاه اومد ... اگر می فهمید کار من بوده که هیچی دیگه , حتما منو زده بود ولی فکر کنم دیگه حواسش باشه ... من باهات تماس می گیرم ولی تو دیگه اینجا نیا ...

    آه عمیقی کشیدم و انگار بند دلم پاره شد ... تو وجودم احساس خلاء کردم ...
    آخر شب بی قرار شدم ... بی اختیار راه افتادم رفتم در خونه ... از اون طرف خیابون به خونه ای که تمام زندگی من بود ,  نگاه می کردم ... هر سایه ای که از پشت پنجره رد می شد , برای من مهم شده بود ... فکر می کردم ممکنه ثمر کنار اون سایه باشه ...
    وقتی برگشتم خونه , فورا رفتم تو یک اتاق و درو بستم و عروسک ثمر رو بغل کردم .... اونقدر لالایی گفتم تا خودمم خوابم برد ...
    مثل مرغی پر کنده , بال بال می زدم و چاره ای به ذهنم نمی رسید ... تنها یک فکر بود و اونم دزدیدن ثمر ...
    ولی اول باید جایی رو پیدا می کردم که اونو ببرم ...
    خوشبختانه مدرسه ها تعطیل بود و من درگیر اون نبودم ولی جایی رو نداشتم ... دفتر پس اندازم , طلاهام و هر چه که داشتم دست رضا بود ...
    دائم راه می رفتم و با خودم تکرار می کردم چیکار کنم ...
    هر روز می رفتم در اون خونه تا شاید ثمر رو رضا با خودش بیاره بیرون و من ببینم ... رزیتا و مامان دیگه حاضر نبودن اونو به من نشون بدن ...
    حتی رضا ممنوع کرده بود که با تلفن با ثمر حرف بزنم ... نمی خواستم خودمو بیشتر از این کوچیک کنم و به رضا التماس کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم




    تا یک روز که رفتم در خونه , دیدم خونه خالیه و اونا از اونجا رفتن ...

    با عجله خودمو رسوندم به میدون کاج و از اونجا پیاده رفتم تا دم آپارتمان ...
    در بسته بود ... زنگ اولی رو زدم و گفتم : من هوشمندم ... می شه درو باز کنین ؟ ...

    باز کرد ... سوار آسانسور شدم و رفتم بالا ... می خواستم مطمئن بشم که بچه ام اونجاست ...
    هنوز مقداری کارتون و اثاث بیرون بود ... صدای ثمر رو شنیدم ...
    دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم : قربونت برم مادر ... قربون اون صدای قشنگت برم , عزیز دلم ...
    یک مرتبه در باز شد ... از ترس داشتم قالب تهی می کردم ...
    خوشبختانه مامان بود ... منو که دید دارم اشک می ریزم و پریشون پشت در ایستادم , با دست اشاره کرد : برو کنار ... برو , من الان میام ...

    و فورا رفتم تو راه پله ها ...
    بعد با صدای بلند گفت : ثمر جان بیا به من کمک کن کارتون ها رو جمع کنیم ...

    ثمر گفت : دارم به عمه کمک می کنم نمیام ...
    مامان دوباره گفت : بیا من به کمکت احتیاج دارم ...

    و ثمر رو از خونه آورد بیرون و درو بست ...
    آهسته گفت : می برمت مامانتو ببینی ولی اگر به بابات بگی , دیگه نمی تونی این کارو بکنی ...

    ثمر ذوق زده گفت : نمی گم مامان بزرگ ... نمی گم ... کو مامانم ؟ کجاست ؟ ...
    قلبم داشت تو سینه ام می کوبید ... من کنار راه پله قایم شده بودم ... اومدم جلو ...

    ثمر ذوق زده پرید تو بغلم و دوباره من و اون در هم ذوب شدیم ... این بار ثمر گریه افتاد ...

    بغلش کردم و با مامان رفتیم تو پاگرد بالا , روی پله نزدیک پشت بوم نشستم و اونو در آغوش گرفتم ...
    یکم باهاش حرف زدم و گفتم : ثمر جان , عشقم اگر بابا بفهمه نمی ذاره تو رو ببینم ؛ پس بهش نگو ... اون وقت هر روز میام پیشت ...
    صدای رضا بلند شد : مامان کجا رفتی ؟

    گفت : این بالا ... فعلا چند تا از کارتون ها رو اینجا گذاشتم ...

    و دست ثمر رو کشید و انگشتشو گذاشت روی بینیشو گفت : هیس ...فهمیدی ؟

    و ثمر رو کشید ... دست بچه ام تا آخرین لحظه که از دست من جدا شد , روی هوا موند ...

    اونجا ایستادم تا رفتن تو ... با سرعت از پله ها رفتم پایین ... زار می زدم ... آخه سیر نشده بودم , بچه مو می خواستم ...
    و در حالی که احساس می کردم به شدت گلوم درد می کنه , برگشتم خونه ... یادم رفت شماره ی تلفن اون خونه رو بگیرم ... نمی دونم اصلا وصل شده بود یا نه , چون رضا خیلی وقت بود تقاضا داده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۶/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    حالا کاری نداشتم جز اینکه از صبح تا شب , دور اون خونه مراقب باشم تا شاید ثمر رو بیارن بیرون و من از دور نگاهش کنم ...
    ولی نه متوجه ی رفت و آمد رضا می شدم نه هیچ کدوم اونا رو می دیدم و ده روز به همین منوال گذشت ...
    چند بار تا بالا رفتم ... صدای ثمر رو از پشت در گوش می دادم و برمی گشتم خونه ...
    تا دوباره یک روز مامان زنگ زد و به من گفت : می خوام ثمر رو ببرم پارک انتهای کوچه ... اگر می خوای ببینیش زود بیا اونجا ...
    از ذوقم نمی دونستم چطوری حاضر بشم ... سر راه برای ثمر یک مقداری خوراکی هایی رو که دوست داشت خریدم و خودمو رسوندم به اون پارک ... همه جا دنبال ثمر می گشتم ولی اون نبود ...
    فکر کردم زود اومدم ... بازم گشتم و توی کوچه سرک کشیدم ولی خبری نبود ...

    خوب رضا که خونه نبود , کاش می رفتم ببینم چی شده نیومدن ...
    که یک مرتبه رضا رو دیدم که جلوم سبز شد ... از ترس داشتم سکته می کردم ... با غیظ اومد جلو و گفت : دوست دارم تا می تونم زجرت بدم , تا این همه مدتی که منو زجر دادی تلافی بشه ...
    گفتم : رضا تو دلت می خواد که من مقصر باشم ... دلت می خواد این طوری فکر کنی ... باور کن تو عمدا داری منو مقصر جلوه می دی که خودتو از اون عذاب چند ساله خلاص کنی ... برای همین منو ول کردی ...
    تو می دونی که من بی گناهم ... خیلی خوبم می دونی چون خیلی روشنه ... من قسم می خورم که حتی تو فکرم هم به تو خیانت نکردم و دوستت داشتم ولی برای اینکه خودتو راحت کنی , داری با من این کارو می کنی ...




    ناهید گلگار

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۶/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم




    - خیلی خوب من گناهکار ... قبول ... ثمر چه گناهی داره ؟ ... بذار بیام از اون مراقبت کنم ... هیچ انتظار دیگه ای ازت ندارم ...
    گفت : تو هم همینو می خواستی که من کاری به کارت نداشته باشم ...
    گفتم : چی داری میگی ؟ فقط مونده بود سرمو ببُرم بذارم تو طاقچه تا تو باور کنی که دوستت داشتم ... به خدا داشتم ... به جون ثمر داشتم ولی دیگه عقلم نمی رسید چیکار باید می کردم که نکردم ؟
    تو خودتو بذار جای من ... یادته سالگرد ازدواجمون بود , من مرغ سوخاری درست کرده بودم با سالاد و سوپ ؟ خودم کیک پختم ... کادو خریدم ... از راه که رسیدی , درو باز کردی و گفتی اَه اَه ... چه بوی گندی میاد ...
    بلد نیستی مرغ درست کنی , خوب نکن ... حالم به هم خورد ... دیگه نمی تونم شام بخورم ... بوی زُخم مرغ همه ی خونه رو گرفته ...
    گفتم : رضا جان امشب شب به خصوصیه , بداخلاقی نکن ... تو چی گفتی ؟ زر نزن ... تا باهات حرف می زنن میگی بداخلاقی ... خودت از بوی گند این مرغ حالت به هم نمی خوره ؟ و رفتی تو اتاق و درو بستی ...
    میز رو چیدم ... شمع ها رو روشن کردم و اومدم سراغت ... گفتی من باید نقشه یک ساختمون رو بکشم , مزاحم من نشو ... فقط یک چایی برام بیار , شام نمی خورم ...
    خوب تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ... یادته برات تولد گرفتم همه رو دعوت کردم تا تو اومدی خونه غافگیر بشی ... دیر کردی زنگ زدم به شرکت ... گفتی جلسه دارم ... گفتم رضا جان امشب برات تولد گرفتم , همه خونه ی ما هستن ... گفتی ول کن این لوس بازی ها رو ... من هزار تا بدبختی دارم , تو بچه بازی از خودت درمیاری ... شما شامتون رو بخورین ... نگفتی ؟

    تولد گرفتن بچه بازی نیست ... ایجاد محبت و عشقه ... زن و شوهر بودن فقط رختخواب نیست , این احساس آدمه که تو این رابطه مهمه ... هر وقت خواستم کاری بکنم که بهت نزدیک بشم که کم هم نبوده , خودت زدی تو ذوقم ... آخه بابا منم آدمم ... این فقط تو نیستی که مهمی ...
    به صِرف این که منو دوست داری , نمی تونی هر کاری دلت خواست با من بکنی ...
    یکم قدم زد و فکر کرد و برگشت منو نگاه کرد و گفت : آره تقصیرها رو بنداز گردن من ... اگر اینقدر که می گی بد بودم , چرا با من زندگی می کردی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و دوم

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و دوم

    بخش اول




    - الان چرا می خوای برگردی خونه ؟
    گفتم : به خاطر ثمر , اون احتیاج به مادر داره ...
    گفت : ثمر احتیاج به تو نداره ... زن می گیرم ... براش مادر میارم ...
    اصلا دوباره با سارا عروسی می کنم , اونم از خدا می خواد ... حداقل می دونم که دوستم داره ...
    گفتم : رضا تو رو خدا بس کن , دست از این کارات بردار ... تو مثل بچه ای هستی که ادای آدم بزرگ ها رو درمیاره ... اگر الان تمومش کردی که هیچی , با هم حرف می زنیم و مشکل رو حل می کنیم ... اگر نکردی ,
    دیگه سراغ من نیا ... برو با همون سارا زندگی کن ... طلاق منو هم بده ولی من نمی ذارم ثمر رو ازم بگیری ... حق همچین کاری رو نداری ....
    گفت : طلاق ؟ پشت گوشتو دیدی , طلاق هم می بینی ... هرگز تو رو طلاق نمی دم تا موهات بشه رنگ دندونات ... اونقدر اذیتت می کنم تا تقاص کاری رو که با من کردی بدی ...
    گفتم : رضا تو رو خدا درست فکر کن ... من واقعا چیکار کردم ؟ چه گناهی داشتم ؟ ... این تو بودی که همیشه منو اذیت می کردی ولی با قیافه ی حق به جانب کاری می کردی که من همیشه از خودم دفاع کنم و از کاری که نکردم پشیمون باشم ... این تو بودی که اصلا منو آدم حساب نمی کردی ... منو می رنجوندی و تمام مدت یک چیزی هم طلبکار بودی ... به خدا خودتم می دونی که من بی گناهم ... چرا می خوای منو آزار بدی ؟ ...
    نگاهی به من کرد که انگار اون عاقله و من دیوونه ... طوری که یعنی تو که نمی فهمی من چی دارم بهت بگم و بدون اینکه حرف بزنه , راه افتاد به طرف خونه ..
    گفتم : رضا بذار ثمر رو ببینم ... نه برای خودم , برای اون بچه ... به خدا گناه داره ...

    نشنیده گرفت و به راهش ادامه داد ...
    مثل یخ وارفته بودم و همین طور نا امیدانه نگاهش می کردم ... بعد یک مرتبه برگشت و گفت : اومده بودم با هم حرف بزنیم ... اگر می گفتی تو رو دوست دارم و می خوام به خاطر تو برگردم , همه چیز تموم می شد ولی بازم همون حرفا ... بازم تو دل من تردید انداختی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم




    - گفتی به خاطر ثمر می خوای با من زندگی کنی ... من زنی که به خاطر بچه با من زیر یک سقف باشه نمی خوام ...
    دویدم به طرفش و جلوشو گرفتم و گفتم : رضا تو رو خدا اینقدر زندگی رو سخت نگیر ... منم غرور دارم ...
    همین الانم دارم خودم می شکنم که جلوی تو ایستادم ... آخه تو از زنی که اینطور بی گناه از خونه انداختی بیرون , چه انتظاری داری ؟ الان من چی بهت بگم که تو راضی بشی ؟ تو منو گذاشتی زیر پات و له کردی ...
    منو ببین ... از اون لی لا چی باقی مونده ؟ ... یک زن که همه چیزش رو از دست داده و در فراق بچه اش می سوزه و نگرانشه ...

    چی می خوای ؟ ... بگو من چیکار کنم که تو راضی بشی ؟ ...
    می خوای روی زمین سینه خیز برم ؟ می خوای تو میدون شهر جار بزنم که حق با تو بود و من گناهکارم ؟ ... یا اینکه فریاد بزنم من شوهرمو دوست دارم ولی اون نمی خواد بفهمه ؟
    دیگه طاقت نیاوردم ... اشک هام سرازیر شد و با بغض و گریه و با التماس گفتم : اگر به من رحم نمی کنی به ثمر رحم کن ... بذار اون بچه رو ببینم ... اینقدر ما رو عذاب نده ...
    گفت : هیچی ازت نمی خوام ... فقط سر راه منو ثمر سبز نشو ... این بار این طرفا تو رو ببینم , از این جا می رم به جایی که ما رو پیدا نکنی ...
    گفتم : رضا , ثمر بچه ی منم هست ... اصلا مال منه ... نه ماه از خون من خورده و تو شکم من بوده و دو سال شیره ی جونمو بهش دادم ... تو چطور می تونی منو انکار کنی ؟
    نکن رضا , خدا رو خوش نمیاد ... من آدم با خدایی هستم و تو هر کارم خدا رو در نظر دارم ... با من در مقابل خدا در نیفت ... نبوده کسی که بهم بدی کنه و سزاشو نبینه ...

    عصبانی شد ... به طرف من پرخاش کرد که : گمشو ... از جلوی چشمم برو ... کم آزارم دادی , حالام تهدیدم می کنی ؟ فکر می کنی من از تو می ترسم ؟ منو از مجازات خدا می ترسونی ؟ ... من از هیچی نمی ترسم ... یک کاری نکن همین جا توی کوچه تا می خوری بزنمت ...
    سر جام موندم و دیگه قدرت حرکت نداشتم ... غرورم لگدمال شده بود و دلم می خواست یک آن از صفحه ی روز گار محو بشم ... بمیرم که چنین روزی رو نبینم که آدمی شده باشم که این طوری به مردی مثل رضا التماس کنم و روی اون اثری نداشته باشه ...
    شایدم داشت لذت می برد از اینکه منو خورد کرده ... از خودش راضی بود ... همینطور ایستادم تا اون رفت ...
    اینو می دونستم که رضا خودش این نقشه رو کشیده بود تا منو ببینه ...
    پس چرا با من راه نیومد ؟ برای چی این کارو کرد ؟

    من توی پارک نزدیک یک ربع ساعت این طرف و اون طرف دویدم که ثمر رو پیدا کنم و اون از دور شاهد بود و از آشفتگی من لذت می برد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم




    با چشمانی گریون و دلی پر از خون برگشتم خونه ...
    حالا اگر امیدی هم تو دلم بود , از بین رفت ... با این دیداری که با رضا داشتم به نا امیدی تبدیل شده بود ...
    احساس می کردم دارم ازش متنفر می شم ... از به یاد آوردن اسمش و صورتش چندشم می شد و هر بار با بغض شدیدی اونو از ذهنم دور می کردم ...
    دلم می خواست یک جایی گیرش میاوردم و هر چی به سرم آورده بود , تلافی می کردم ... به فکر انتقام میفتادم ... نقشه می کشیدم که چطور زجرش بدم ولی در پایان می دیدم که اهل هیچکدوم از این کارا نیستم ...
    هر شب تو خونه ی ما بحث و گفتگو بود و همه بی نتیجه ...
    ولی من مایوس نمی شدم ... توی اون سرمای زمستون هر روز در خونه ی رضا می رفتم ؛ شاید ثمر رو از خونه بیارن بیرون و من اونو ببینم ... از رزیتا و مامان بیشتر انتظار داشتم ..ن. می دونم چرا اونا کلا خودشون رو داده بودن دست رضا ...
    البته قابل پیش بینی بود چون تمام هزینه ی زندگی اونا رو رضا می داد و طبیعی بود نمی تونستن برخلاف میل اون رفتار کنن ...
    گاهی که در باز می شد تا یکی از همسایه ها بره تو یا بیاد بیرون , فورا خودمو می رسوندم به پشت در خونه تا شاید فقط صدای ثمر رو بشنوم که حالش خوبه یا نه ؟ و اگر این اتفاق میفتاد , یکم خیالم راحت می شد و برمی گشتم خونه و می رفتم زیر پتو , در حالی که می لرزیدم زیر لب لالایی می خوندم تا ثمر خوابش ببره ...
    کم کم داشتم مثل دیوونه ها رفتار می کردم ... بیست و پنج روز بدون اینکه تغییری تو وضعیت من به وجود بیاد , گذشت ...
    یک روز بعد از ظهر وقتی رسیدم در خونه , دیدم درِ بزرگ ساختمون بازه ... فورا رفتم تو و برای اینکه صدای آسانسور رضا رو متوجه ی اومدن کسی به طبقه ی بالا نکنه , از پله ها رفتم بالا ...
    ماشین خودمو تو پارکنیگ دیدم ولی ماشین رضا نبود ... با این حال احتیاط کردم ... دیگه طاقت نداشتم ...
    با خودم فکر کردم در می زنم و حتی اگر رضا هم بود , خودمو می رسونم به بچه ام ...

    نفسم به شماره افتاده بود ... دلتنگی برای ثمر به من شجاعت داد تا زنگ در خونه رو به صدا در بیارم ... امیدوار بودم ثمر درو باز کنه ولی صدایی نشنیدم ... چند بار زدم به در ولی معلوم می شد که کسی خونه نیست ...

    صدای آسانسور اومد که داشت میومد بالا ... با عجله خودمو تو راه پله مخفی کردم ...
    رضا از در اومد بیرون ... یک لحظه اونو دیدم ... سراسیمه و پریشون به نظر میومد ...

    درو باز کرد و رفت توی خونه ولی درو باز گذاشت ... خیلی کوتاه چیزی از توی خونه برداشت و دوباره درو بست و سوار آسانسور شد و برگشت پایین ...
    حتم کردم ثمر تو ماشین باشه و رضا چیزی جا گذاشته که اومده برداره ...
    با سرعت از پله ها رفتم پایین و تو طبقه ی دوم از پنجره دیدم که تنهاست و داره می ره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم



    از حال و روزم فقط خدا خبر داشت و بس ...
    اینطور مواقع انگار خدا به آدم قدرتی می ده که می تونه تحمل کنه وگرنه این لحظات حتی تو تصور آدم سخت و دشوار به نظر میاد ...
    فردا و پس فردا و فردای دیگه من رفتم درِ اون خونه ولی کسی نبود ...
    دیوونه شده بودم و همش احساس می کردم ثمر داره صدام می کنه ...
    گاهی با صدای بلند جواب می دادم که : جانم ... عزیز دلم ... ماددددر ... ثمرم کجایی ؟ ...

    و بعد , های و های گریه می کردم و ساعتی اشک می ریختم ...
    تو اون زمان , اصلا از محیط اطرافم چیزی نمی فهمیدم ... یا در خونه ی رضا بودم یا زیر پتو و عروسک ثمر بغلم بود و لالایی می خوندم ...
    یک مرتبه متوجه شدم که ورم گلوم به قدری بزرگ شده که داره آزارم می ده ... آب دهنم پایین نمی رفت و احساس می کردم دارم خفه می شم ... تو تمام این مدت فقط صدا کردم خدا , فقط خودت باید به داد من برسی ... من نه قرشمالم نه کولی ... نمی تونم داد و هوار راه بندازم و حقمو بگیرم ... گرفتن حقم با تو ...
    مامانم با وجود اینکه مجبور بود کارای نامزدی حسام رو بکنه , مثل من داشت غصه می خورد ...
    می گفت : اگر ثمر بچه ی توست , تو هم بچه ی منی ... داری منو دق می دی ... تا ابد که نمی خواد ازت دور باشه ... من بهت قول می دم یک روز رضا میاد و رو دست و پات میفته و تو به ثمر می رسی ... کی تا حالا تونسته مادر و فرزند رو از هم جدا کنه ؟ ...
    ولی من صبر نداشتم و می خواستم بدونم اونا کجا رفتن که خونه نیستن ...
    روز بعد صبح رفتم شرکت رضا تا دوباره باهاش حرف بزنم که بذاره حد اقل ثمر رو ببینم ...
    در شرکت بسته بود ... زنگ زدم ... کسی درو باز نکرد ...
    مدتی همون جا موندم ولی سیدخندان اون روز خیلی شلوغ بود ... از یکی از مغازه ها پرسیدم : آقا ببخشید می دونین این شرکت چرا درش بسته است ؟

    پرسید : اینجا کاری دارین ؟

    گفتم : بله ...
    گفت : خیلی وقته مهندس سر کار نمیاد و تعطیل شده ...
    تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که رضا ثمر رو برده مسافرت تا بهانه ی منو نگیره ...
    این بود که برگشتم خونه ... خیلی سرد بود ... همه جا شلوغ بود ... بعضی از خیابون ها بسته بود و به زحمت خودمو به خونه رسوندم ...

    وقتی رسیدم کسی نبود , مامان و بابام رفته بودن برای خرید ...

    احساس سرما و گلودرد داشتم ... رفتم تو آشپزخونه یک لیوان برداشتم تا برای خودم چایی بریزم که صدای زنگ در بلند شد ... به خیال اینکه یکی از پسرا باید باشه , اول چایی رو ریختم تا دوباره بر گردم تو آشپزخونه ...
    در حالی که دسته ی لیوان تو دستم بود , درو باز کردم و یک مرتبه رضا رو با ریش بلند , چشمی گریون و پریشون و درمونده پشت در دیدم ...
    لیوان رو رها کردم و چشمم رو بستم و فقط با صدای بلند داد زدم : نگو برای ثمر اتفاقی افتاده ... نگو ... نگو .... به من نگو ... رضا می کشمت ...
    بازوهای من گرفت و در حالی که به شدت به گریه افتاده بود و التماس می کرد , گفت : لی لا ... تو رو خدا ... تو رو خدا بیا بریم ... زود باش , بیا بریم ... ثمر داره از دست می ره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم




    داد زدم :کجاست ؟ ثمر کجاست ؟ چیکارش کردی بچه مو ؟ ... چی شده ؟
    گفت : تو بیمارستان ... بیا بریم ... بیا دیگه زود باش ...
    لباسم رو درنیاورده بودم  ... کفش پوشیدم و مثل مجنون ها دنبالش دویدم ...
    خیابون ها بسته بود ... انگار همه ی مردم از خونه هاشون اومدن بیرون ...
    فریاد می زدن شاه رفت ... می خندیدن و خوشحالی می کردن و اغلب از شادی زیاد می رقصیدن ...

    از ماشین پیاده شدم و فریاد زدم : گم شین احمق ها ... از جلوی ماشین برین کنار ... چرا خوشحالین ؟ شماها باید گریه کنین ...  همتون گریه کنین ... احمق ها ... بی شعور ها ... برای چی خوشحالین ؟ گریه کنین ... اشک بریزین ...
    داد می زدم و به همه فحش می دادم ... دلم نمی خواست رضا چیزی از ثمر به من بگه ... می ترسیدم طاقت نیارم و بهش نرسم ...
    رضا خواست حرفی بزنه , جیغ کشیدم : یک کلمه , حتی یک کلمه از دهنت بشنوم خدا رو شاهد می گیرم می کشمت ... دیگه آمادگی دارم ... اگر یک مو از سر بچه ام کم بشه , تو رو زنده نمی ذارم ...
    بقیه راه احساس خفگی شدید به من دست داده بود ... نمی تونستم درست نفس بکشم ... طوری که وقتی از راهروی بیمارستان می خواستم خودمو به ثمر برسونم , دیگه قدرت راه رفتن نداشتم ... دستمو گرفتم به دیوار و موندم ... رضا زیر بغلم رو گرفت ... چند تا نفس عمیق کشیدم و با زحمت دوباره راه افتادم ...

    رزیتا با چشم گریون تو راهرو بود ... زدم تو صورتم و با گریه گفتم : رزیتا , بچه ام ... ثمر چی شده ؟ ...

    درِ اتاق رو باز کردم .... مامان بالای سر ثمر بود ... انگار یکی اون بچه رو تراشیده بود ... لاغر و نحیف ... چشم هاش بسته بود و سُرم به دستش بود و توی دماغش لوله بود و با دستگاه نفس می کشید ...
    همین طور خیره مونده بودم .. باور نمی شد این ثمر باشه ... از اون بچه شاداب و سر حال فقط دو پاره استخون مونده بود ...
    سرمو تکون دادم و با اشک و آه گفتم : مگه شِمرین ؟ ( رو به مامان )  تو کی هستی ؟ چجور مادری هستی ؟ ... چطور دیدی این بچه داره نابود میشه و بازم اونو از من جدا نگه داشتی ؟ بی رحم ...

    اون سه نفر فقط گریه می کردن  ... خودمو رسوندم به ثمر ... دستشو گرفتم تو دستم و گفتم : مامان جان من اومدم , دیگه ولت نمی کنم ... دیگه تموم شد , نمی ذارم کسی تو رو ازم بگیره ... تموم شد ... چشمتو باز کن ...

    ولی اون حتی پلک چشمش هم خشک شده بود و دکترا جوابش کرده بودن ...
    گفتم : نمی ذارم تو چیزیت بشه ... من دیگه اومدم ... ثمر ... عزیز مادر ... ببین , من اومدم ... غلط کردم تنهات گذاشتم ... تو رو خدا چشمتو باز کن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۵   ۱۳۹۶/۶/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و سوم

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و سوم

    بخش اول




    پرستار کنار تخت ثمر ایستاده بود ... نگاهی دلسوزانه به من کرد و گفت : بیا اونا رو ول کن ... این بچه تا وقتی به هوش بود همش مادرشو صدا می کرد , حالا وقت رو از دست نده ...

    و در حالی که به گریه افتاده بود , ادامه داد : می خوای قیچی بیارم یکم از موهاشو برداری ؟

    گفتم : تو رو خدا این حرف رو نزن ... میشه منو با بچه ام تنها بذاری ؟ ...
    انگار یکی اون بچه رو تراشیده بود ... لاغر و نحیف ... چشم هاش بسته بود و سُرم به دستش بود و توی دماغش لوله بود و با دستگاه نفس می کشید ...
    همین طور خیره مونده بودم ... باور نمی شد این ثمر باشه ... از اون بچه شاداب و سر حال فقط دو پاره استخون مونده بود ...
    سرمو تکون دادم و اشکم رو پاک کردم و صورتش رو نوازش کردم ... گردن و بدنش رو ماساژ دادم و خوندم ... آروم با صدایی که بوی غم ازش نیاد و دوباره از پایین پاش تا فرق سرش رو لمس کردم و باهاش حرف زدم :
    ثمر جان ... مامانم ؟  دلت می خواد با هم بریم پارک ؟ ... من که دلم خیلی تنگ شده که یک گردش درست و حسابی با هم بریم ... می دونستی دایی حسام داره عروسی می کنه ؟ می خوام یک لباس عروس هم برای تو بدوزم تا تو دنبال عروس رو بگیری ... یعنی بشی عروس کوچولو ...
    می خوای یکم اون شب برات ماتیک بمالم ؟ ... آره , همیشه دوست داشتی این کارو بکنی ... حالا شب عروسی دایی بهترین موقع است که روی لب های قشنگت ماتیک بمالم ...
    ثمرم می خوای بغلت کنم ... می خوام دست بندازی گردن من و به سینه ام بچسبی , منم اونقدر تو رو روی سینه ام فشارت بدم تا دلم خنک بشه ...
    و باز خوندم و ماساژش دادم ... احساس کردم پوستش خیلی آسیب پذیر شده ... دستم رو چرب کردم و باز به کارم بدون وقفه ادامه دادم ...
    این کارو تمام شب کردم ... بدون اینکه لحظه ای رو از دست بدم ...
    رضا گاهی با چشمون گریون میومد تو اتاق و یکم ما رو نگاه می کرد و می رفت پشت در و صدای هق هق گریه شو می شنیدم ولی من گریه نمی کردم ... نمی خواستم ثمر کوچکترین احساس بدی پیدا کنه ... اما ثمر هیچ تغییری نکرد ... همون طور مثل یک چوب خشک شده , روی تخت افتاده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم




    ولی من مایوس نمی شدم ... همین طور که براش لالایی زمزمه می کردم , با خدا هم راز و نیاز می کردم و بچه مو ازش می خواستم ... نذر و نیاز کردم ... التماس کردم و به درگاهش نالیدم ولی مایوس نشدم ...
    برام باورکردنی نبود که ثمر رو از دست می دم ...
    با روشن شدن هوا , پرستار ها اومدن ، دکتر اومد و همه طوری به من نگاه می کردن که کار بیهوده ای انجام می دم ولی وقتی دکتر اونو معاینه کرد , گفت : چی بگم به خدا ؟ باورکردنی نیست ... یکم آثار حیاتی تو بدنش پیدا شده ... هر کاری کردی ادامه بده شاید امیدی پیدا شد ... برای خدا کاری نداره که برای توی مادر معجزه ای اتفاق بیفته ...
    این بچه دیروز تموم کرده بود ... با دستگاه به خواهش پدرش نگهش داشتیم تا شما برسین ولی امروز نمی تونم اینو بگم ...
    من حالا با امید بیشتری با ثمر حرف می زدم و بدنشو لمس می کردم و ماساژ می دادم ... بعد از ظهر , خودم احساس کردم صورتش فرق کرده ... کمی رنگ گرفته بود و خشکی چشم هاش از بین رفته بود ...
    صدا زدم دکتر اومد و با خوشحالی گفت : بله درسته , آثار حیاتیش خیلی بهتر شده ... شاید تا فردا دستگاه رو ازش قطع کنیم ان شالله ... بهتون تبریک می گم ... اگر این وضعیت رو به بهبودی بره , شما این بچه رو نجات دادین ... مادر واقعی به شما می گن ... خدا کنه عشق شما این معجزه را انجام بده ...
    تازه اون موقع یادم اومد که مامانم خبر نداشت من کجام ... شماره دادم به پرستار و بهش گفتم : من نمی تونم از بالای سر ثمر کنار برم , شما به این شماره زنگ بزن و بگو ثمر تو بیمارستانه ...
    یک ساعت بعد مامان و بابا و حسام اومدن ... هراسون و گریون ... رضا خودشو مخفی کرد ... تا اونجا حتی یک کلمه باهم حرف نزده بودیم , فقط گوشه ی اتاق مثل آدم های ماتم زده ایستاده بود ... مامان و رزیتا هم تو راهرو بودن و شب رفتن خونه و صبح اومدن ... چند بار خواستن با من حرف بزنن ولی من گوش نمی کردم و فقط می خواستم ثمر رو به زندگی برگردونم ...
    حتی مامانم هم که اومد , من یک لحظه ثمر رو رها نکردم و اونا دو ساعتی پیشم بودن ... یک مدتی هم توی راهرو با رزیتا و مادر رضا حرف زدن و رفتن ...

    طرفای ساعت هشت شب بود که یک مرتبه دیدم ثمر پلکش تکون خورد ... فورا دکتر رو صدا کردم ... اون با خوشحالی گفت : دیگه ان شالله خطر داره رفع می شه ... فقط خدا کنه این همه مدت تو حال اغما و کما صدمه ای ندیده باشه ... با این سرعتی که اون داره خوب میشه , امیدواریم که چیزی نشده باشه و این وضعیت موقتی نباشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم




    حالا سه شبانه روز بود که من نه چیزی خورده بودم و نه خوابیده بودم ... ای خدای مهربون تو مادر رو چگونه موجودی آفریدی ؟ ... این قدرت رو تو به من دادی ...
    در حالی که آخرین رمق جونم رو به پای ثمر می ریختم و حالا هر لحظه آثار بهبودی رو تو وجودش می دیدم , دیگه دستم قدرت نداشت ... زبونم نمی چرخید و توی دهنم خشک شده بود ولی بازم ادامه می دادم و براش آواز می خوندم و لالایی می گفتم ...
    نزدیک صبح سرم روی تخت ثمر کج شد و خوابم برد ... نمی دونم چقدر تو خواب بودم ... یک مرتبه هراسون از جام پریدم ...
    دیدم رضا داره دست ثمر رو ماساژ می ده ... دید که من بیدار شدم , یک لیوان شیر رو از تو یخچال در آورد و گفت : به خاطر ثمر این شیرو بخور ... داری از پا درمیایی ...
    به حرفش اهمیتی ندادم ... نیمه شب بود ... بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون ... احساس می کردم خودم دارم بیهوش می شم ... جلوی چشمم سیاه می شد ... رفتم پایین و از پرستار خواستم برام یک چیزی بیاره تا بخورم ... نباید قوای بدنم تموم می شد ... به خاطر ثمر باید دوباره نیرو می گرفتم ...
    پرستار از آشپزخونه برام یک بشقاب سوپ آورد ...
    همه ی اون پرستارها با من همدردی می کردن و مراقب من و ثمر بودن ...
    سوپ رو خوردم و با عجله بر گشتم تو اتاق ...

    دیدم رضا داره با ثمر حرف می زنه ... وقتی من برگشتم , از جاش بلند شد و گفت : لی لا جان به خدا من تمام تلاشم رو کردم که اون خوب بشه ...
    وسط حرفش دستمو گرفتم جلوش و گفتم : هیس ... هیس ... برو بیرون ... دیگه جلوی ثمر از این حرفا نزن ...
    صبح اون شب ثمر دست و پاشو تکون داد و چشمش آهسته باز کرد و قبل از هر چیزی گفت : مامانم ...

    گفتم : جانم ... عزیزم ... من اینجام ... پیش توام ...

    اون دوباره چشمش بست و آروم خوابید ... من خودمو از اتاق انداختم بیرون و سرمو گذاشتم روی دیوار و های و های گریه کردم ...
    نمی دونم دیگه این گریه از چی بود ؟ از خوشحالی یا اندوهی که تو عمق وجودم رخنه کرده بود ؟ ... خدا نه تنها به ثمر بلکه به من هم عمری دوباره داده بود ... رضا هم حال منو داشت ...
    یک ساعت بعد دوباره ثمر چشمشو باز کرد ... وقتی منو کنارش دید , دست کوچولوش رو به سختی بلند کرد و من گرفتم و بوسیدم ... خواست چیزی بگه ولی نتونست ولی من تا تونستم باهاش حرف زدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۷   ۱۳۹۶/۶/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم



    ثمر آروم آروم رو بهبودی رفت ...دو روز بعد به حرف اومد و یک هفته بعد حالش خیلی بهتر بود ...
    من از دکتر خواستم که اونو با خودم ببرم و توی خونه ازش مراقبت کنم ... رضا هیچ حرفی نمی زد و از رزیتا و مامان خبری نبود ... اونا وقتی از بهبودی ثمر خاطرشون جمع شد , دیگه نیومدن ...
    ولی روزهای آخر , مامان خودم مدام کنارم بود ... برای من و ثمر غذاهای مقوی میاورد و به ما می رسید ... اونم در تمام این مدت با رضا حرف نزد ...
    تا اینکه ثمر رو مرخص کردن ... رضا کارای ترخیص رو انجام داد چون ثمر اصلا دست منو ول نمی کرد ... اون هنوز خیلی لاغر و ضعیف بود ...
    بابا اومده بود که ما رو ببره خونه ... ثمر رو از روی تخت بغل کردم ...
    رضا به ما نگاه می کرد ... اونم لاغر شده بود ... ریشش بلند و صورتش خراب شده بود ... همین طور که ثمر تو بغلم بود , دیدم رضا با حالت رقت باری به ما نگاه می کنه ... دلم براش سوخت ... از صورتش معلوم بود که خودشم نمی دونه باید چیکار کنه ... گفت : ثمر رو بده به من تا دم ماشین بیارم ...
    گفتم : هر وقت دوست داشتی بیا ثمر رو ببین ... درِ خونه ی ما به روی تو بازه ...
    هیچی نگفت , فقط دو قطره اشک از چشمش ریخت پایین ... ثمر رو از من گرفت و بوسید و تا دم ماشین بابا اونو آورد ...
    وسایل ثمر رو گذاشت تو ماشین و گفت: مراقب خودتون باشین ...

    و رفت ...
    ثمر پرسید : بابام نمیاد ؟
    گفتم : چرا عزیزم میاد , الان یکم کار داره ...

    وقتی راه افتادیم , بابا گفت : فهمیدی لی لا چی شده ؟ انقلاب پیروز شد ...

    گفتم : یک چیزایی تو بیمارستان شنیدم ... الان چه خبر ؟

    یکم برام تعریف کرد جریاناتی رو که اون زمان اتفاق افتاده بود ...
    من و ثمر با فراقی که کشیده بودیم , نمی تونستیم به چیزی جز همین نعمتی که حالا داشتیم فکر کنیم ...
    اون منو می خواست و من اونو ... محکم همدیگر رو بغل کرده بودیم و تا خونه هزاران بار بوسیدمش ...
    ثمر هنوز قدرت بدنی نداشت که راه بره ... خیلی ضعیف شده بود ... هنوز وقتی می خوابید,  هر چند دقیقه یک بار از جا می پرید و منو صدا می کرد ...
    هراس عجیبی که تو وجودش رفته بود , آزارش می داد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم




    فردا نزدیک ظهر , داشتم برای ثمر غذا درست می کردم که زنگ در خونه به صدا در اومد ...
    مامان درو باز کرد و گفت : رضا اومده ... دوباره اینجا پاگشا نشه که این بار مثل هر دفعه نیست ... من بابات نیستم ها , با من طرفه ... بهش رو نده .. بازم تقصیر بابات شد که تو بیمارستان باهاش حرف زد و دلداریش داد ... اون لیاقت نداره باهاش حرف بزنیم ...
    یواش در گوشش گفتم : تو رو خدا مامان جان به خاطر ثمر کوتاه بیا , نذار دیگه غصه بخوره ... دیدی که داشت از دست می رفت ... آب بدنش خشک شده بود ...
    رضا پشت در اتاق بود ... خودم درو باز کردم و گفتم : ثمر جان , بابا اومده ...

    رضا اومد تو ... دو تا ساک دستش بود ... گفت : یکم وسایل ثمر رو آوردم ...

    بعد بچه رو بغل کرد و روی زانو نشوند ...
    ثمر گفت : من باهات نمیام ... می خوام پیش مامانم بمونم ...
    رضا گفت : باشه عزیز بابا ... هر جا دلت می خواد بمون ...
    یکم بعد بلند شد و گفت : من جایی کار دارم باید برم ... ثمر جان دوباره میام ببینمت عزیزم ...
    لی لا میشه بیای تو حیاط باهات حرف بزنم ؟

    گفتم : چون ثمر تنهاست بذار برای بعد ... الان شما برو به کارت برس ...
    رضا خداحافظی کرد و رفت ...

    یک ساعت بعد دوباره اومد و مقدار زیادی میوه و گوشت و مرغ خریده بود و بدون اینکه من اونو ببینم , رفت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۰:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول




    سامان درو باز کرده بود و گفت : آقا رضاست ...

    مامان اخم هاشو کشید تو هم و من از پنجره نگاه کردم ... رضا نبود ... اون چیزایی که خریده بود رو گذاشته بود تو حیاط و رفته بود ...
    آه عمیقی از سردرد کشیدم ... اون چرا فکر می کنه که دوباره با این کاراش می تونم اونو ببخشم ؟ چرا فکر می کنه چون مَرده می تونه هر کاری دلش خواست بکنه ؟ ...
    اون بچه ی منو تا پای مرگ برده بود ... با یک دلیل احمقانه منو از خونه بیرون کرد و با همون دلیل از دیدن بچه ام محروم ...
    حالا دوباره اومده بود نقطه ی اول و باز داشت از همون جا شروع می کرد و من حاضر نبودم دوباره روی دایره با اون دور بزنم ...
    ولی گیج و منگ شده بودم ... حالا که ثمر خوب شده بودم , دلم می خواست دائم گریه کنم ... حالا تازه می فهمیدم که چه مصیبتی داشت به سرم میومد ...
    دو روز بعد خبردار شدم که باید برم مدرسه و من نمی خواستم از ثمر جدا بشم ...
    باید فکری برای این موضوع می کردم تا ثمر خوب نشده بود , صلاح نبود تنهاش می گذاشتم ... این بود که آماده شدم برم مدرسه تا با مدیرم صحبت کنم و یک ماهی رو مرخصی بگیرم ... اول کلی با ثمر حرف زدم تا اون راضی شد که من یک ساعتی ازش جدا بشم ...

    از خونه اومدم بیرون ... از پیاده رو گذشتم و خودمو به خیابون اصلی رسوندم و جلوی یک تاکسی رو گرفتم ... اومدم سوار بشم , یکی بازومو گرفت ... از جام پریدم ... رضا بود ...
    گفت : لی لا بیا , باید با تو حرف بزنم ...
    گفتم : من حرفی ندارم با تو بزنم ... همه چیز تموم شده رضا ... لطفا منو به حال خودم بذار ... همین طور که بازوی من چسبیده بود و می کشید , گفت : بیا گفتم ... باهات کار دارم ...
    تاکسی گاز داد و رفت ... دستمو کشیدم و پرسیدم : کجا بیام ؟ بازومو ول کن خودم میام ... 
    گفت : تو ماشین من ...
    گفتم : تو همیشه به من زور گفتی و بازم داری میگی ... من دوست ندارم دیگه تو ماشین تو بشینم ...
    گفت : بسه دیگه کله شق ... فقط می خوام باهات حرف بزنم ...
    گفتم : به خدا فقط این یک بار چون خودمم با تو حرف دارم باهات میام ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان