خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۰۱:۰۱   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم




    گفت : دلیلش تویی ...
    گفتم : من ؟ مگه من چیکار کردم ؟
    گفت : بذار اینطوری برات بگم ... ببخشید , تو ضعیفی ...

    بیشتر از اونی که دوستش داشته باشی , ازش می ترسی ... هیچ کاری رو با شجاعت انجام نمی دی ... هر وقت داد زد , خودتو کشیدی کنار و حالت دفاعی به خودت گرفتی ...حالا از ترس آبرو بوده یا نجابت , برداشت اون این بوده که تو ترسویی و از این ترس تو , ناخودآگاه سوءاستفاده کرد ...
    اگر اون روز که جعبه رو پیدا کرده بود , جار و جنجال راه می نداختی که تو چه حقی داشتی دست به وسایل من زدی ؟ دلم می خواد هر چی رو دوست دارم نگه دارم , شاید کار به اینجا نمی کشید ...
    یک ذره طلبکاری و احساس گناه دادن به طرف مقابلت شاید به نفع تو می شد ...
    گفتم : به زبون آسونه ... خوب من نمی تونم مثل اون داد و بیداد راه بندازم ...
    گفت : ببین این قانون طبیعته ... انسان و حیوان هم نداره ... هر کس بتونه زور میگه و هر کس زیر بار ظلم بره یعنی ضعیفه و قوی بدون اختیار به ضعیف مسلط میشه ...
    من تجربه ی زیادی تو زندگی ندارم ولی همین مامانم رو ببین ... نمی ذاره بابام دو کلام حرف بزنه ... فقط نظر خودشو اعمال می کنه و بابام هم اطاعت می کنه ...
    خوب مامان زنه و بابام مَرد ... پس این نیست که مردا زورگو باشن ... به خدا اگر مامان من مثل تو بود , الان روزی ده بار از بابا کتک خورده بود چون بابا آمادگیشو داره ...
    ولی مامانم زن قوی و پرقدرتیه ... باور می کنی گاهی بابا شکایتشو پیش من میاره ولی جرات نمی کنه به خودش بگه ؟ ... اونقدر مسخره اش می کنه و تحقیرش می کنه که از گفته ی خودش پشیمون میشه ... نمی دونم من فکر می کنم چون از اول تو از رضا رسیدی و هر چی گفت گوش کردی , اون روز به روز بدتر شد ...

    شاید تو احساس می کردی در مقابلش کم داری وگرنه دلیل نداره رضا با اون همه عشقی که به تو داره , جرات کنه تو رو بزنه و بعد خودش اونقدر رنج ببره ...

    پس خودشم دلش نمی خواد این کارو بکنه ... تو خودت طوری رفتار کردی که انگار مقصری ... بعد کم کم رضا هم اینو باور کرده بود و دیگه از زدن تو ترسی نداشت و حق رو به خودش می داد ...
    تو که مطابق میل اون لباس پوشیدی و رفتار کردی , خودت بهش فهموندی تو چیزی نیستی و اونه که مهمه ...

    اونم هی زور گفت و گفت و تو زیر بار رفتی ...
    بعد تو رو زد ... بازم زیر بار رفتی ... بیشتر به تو فشار آورد , بازم ترسیدی و تحمل کردی ...
    خودت فکر نمی کنی باعث این کارا خودت بودی ؟ ...
    دفعه ی اول که تو رو زد , مامان می گفت حتی به مادرت نگفتی ... همون زمان اون ناخودآگاه فهمید که می تونه به تو زور بگه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم




    گفتم : محمد , مثل پیرمردا حرف می زنی ... جای من نبودی که بدونی چی کشیدم ... آخه مگه من چند سالم بود که زن رضا شدم ؟ ...

    معصوم بودم و ساده ... چه می دونستم باید باهاش چیکار کنم ؟ ...
    همیشه فکر می کردم اونقدر بهش محبت می کنم و صبر نشون می دم تا خودش بفهمه و رفتارش درست بشه ...
    با این حرفت هم مخالفم که انسان با حیوون فرق نداره چون آدم شعور داره و باید از اون شعور استفاده کنه ... یعنی چی که دو نفر در مقابل هم جبهه بگیرن و تو زندگی که باید توش آرامش باشه , با هم سر قدرت نمایی بجنگن ؟ ...
    گفت : ببین لی لا می دونم تو وضعیت استثنایی داری ... شوهر تو با همه فرق داره ولی تو هم ضعف داری ... ببخشیدا ولی قدرت اداره ی زندگی رو نداری ... همه چیز رو مال رضا می دونی ... برای خودت حقی قائل نیستی ... نمی دونم چرا ...
    همین الان مامان می گفت حتی از شوهرت پول نمی خوای , چرا ؟ باید بده ، وظیفه اش همینه ...
    تو کلا کم توقع و مظلومی ... نباش ...... اگر می خوای زندگی خودتو درست کنی , یکم فکر کن ...
    با این وضع اگر زن یکی دیگه هم بشی , یک طوری اونم وادار به زورگویی می کنی ...
    ببین رضا چقدر از مامانم ترسید پس اونم ترس تو وجودش هست ...
    با اینکه قبلا اجازه نمی داد تو پا تو خونه ی ما بذاری چون من تو خونه بودم , یک هفته است دندون روی جیگرش گذاشته و حرفی نمی زنه ...
    برای همین من فکر می کنم زندگی تو راه داره ... اول خودتو درست کن ...
    اون شب , حسام اومد دنبالم و رفتم خونه ی مامانم ولی واقعا حرف های محمد روی من که هنوز کم تجربه بودم , اثر گذشت و کمی نسبت به رضا نرم شده بودم ...
    عروسی برگزار شد و حسام رفت سر زندگی خودش ولی از رضا خبری نبود ... نمی دونم چرا دیگه ازش نمی ترسیدم ...
    حتی نزدیک عید دلم می خواست میومد و ثمر رو می دید ... می دونستم که دلتنگ اون شده ولی هیچ خبری ازش نداشتم ...
    زینت خانم و رزیتا هم احوالی از ثمر نمی پرسیدن و این برای همه ی ما جای تعجب بود ...
    اون ماه من حقوق نداشتم ولی وقتی رفتم بانک تا همون باقی پولم رو بگیرم , دیدم دو هزار تومن ریخته شده به حسابم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم




    تا بعد از عید که دوباره مدرسه ها باز شد و من باید چهار روز در هفته می رفتم سر کار و روزایی که مسابقه داشتیم و کارم زیاد بود , ثمر رو با خودم می بردم ...
    محمد به عناوین مختلف میومد خونه ی ما ... با ثمر بازی می کرد و ثمر هم همیشه از دیدن اون به وجد میومد ولی اسمی از رضا نمیاورد .. و این منو نگران می کرد ... نه می تونستم وجود رضا رو به ثمر یادآوری کنم و نه دلم می خواست اون پدرشو فراموش کنه ...
    چند بار خواستم بهش زنگ بزنم ولی دیدم این کار به صلاحم نیست ...
    گاهی حسام و فهیمه شب میومدن خونه ی ما ... اونا هم خیلی همدیگر رو دوست داشتن و من تنها و بلاتکلیف مونده بودم ...
    تا یک روز که آخرین مسابقه ی مدرسه ی ما بود و به پیروزی ما تموم شد .... خوشحال شده بودم و بعد از مدت ها صورتم از هم باز شده بود ...
    همین طور که چند از شاگردام دنبال من میومدن و با هم حرف می زدیم و می خندیدم , یک مرتبه چشمم افتاد به ماشین رضا که خودش توش نشسته بود ...

    از بچه ها جدا شدم ... رفتم به طرفش ... راستش از اینکه اومده بود , خوشحالم شدم ...
    اما اون نگاهی از دور به من کرد و گاز داد و رفت ...
    دست و پام به یکباره یخ کرد ... بدنم سست شد ولی از اینکه هنوز از دور مراقب من بود , بدم نیومد ...
    یک ماه دیگه گذشت و از رضا خبری نشد ... هر چی به اطراف نگاه می کردم اونو نمی دیدم ...
    اما سر ماه دوباره به حساب من پول واریز کرد و اینطوری چهار ماه دیگه گذشت و من چشم به راه اون موندم  ...
    وضعیت خوبی نداشتم و میون بد و بدتر , بد رو انتخاب کرده بودم ...
    دیگه مدرسه ها تعطیل شده بود و حسام می خواست بره مسافرت و دلش می خواست مامان اینا رو با خودش ببره ... همه به منم اصرار می کردن ولی من دوست نداشتم برم ...
    یک حس احمقانه به من می گفت : نرو , رضا راضی نیست ... انگار این بندی بود که خودم به پای خودم بسته بودم باز شدنی نبود ...
    بالاخره همه رفتن و سامان پیش من موند ... با خودم گفتم بذار خودم برم و با رضا حرف بزنم ... شاید حالا با این سختی هایی که کشیدیم , بهتر شده باشه ...

    این بود که یک روز بعد از ظهر ثمر رو گذاشتم پیش سامان و رفتم در خونه ی رضا ...
    زنگ زدم ...
    چند دقیقه بعد یک زن گوشی رو برداشت ...
    گفت : بفرمایید ...

    پرسیدم : منزل آقای هوشمند ؟

    گفت : بله , همین جاست ... شما ؟
    گفتم : من لی لا هستم ... با ایشون کار دارم ...
    گفت : ببخشید ایشون با شما کاری ندارن ...

    و گوشی رو گذاشت ...

    موندم چیکار کنم ؟ اون زن کی بود و چرا تو خونه ی من بود ؟! ... چرا نذاشت من با رضا حرف بزنم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و هشتم

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    خیلی حال بدی بود ... اینکه یک زنِ دیگه توی خونه ی من زندگی کنه ؛ کنار شوهرم ... حتی اگر اون مرد رضا باشه خیلی سخت و ناگواره ...
    منِ ساده از خونه تا اونجا هزاران نقشه کشیده بودم که چطور با رضا روبرو بشم و چی بهش بگم ... می خواستم کاری کنم تا شاید به توافق برسیم ... شاید بتونم با تصمیم های جدیدی که گرفته بودم زندگیمو دوباره بسازم ...
    و حالا همه چیز نقش بر آب شد ... دنیای تاریک من تاریک تر از قبل ...
    بی هدف راه افتادم ...
    قلبم تند می زد و و صورتم یخ کرده بود ... خدایا چرا ؟!! حالا چیکار کنم ؟ ...
    یک مرتبه یاد حرف محمد افتادم ... چرا من دارم می رم ؟ چرا حقشو کف دستش نذارم ؟ اون زندگی مال منم بود ... محمد درست می گفت من همیشه از حقم گذشتم ... من یک ترسوی ضعیفم ...
    رضا حق نداشته این کارو بکنه در حالی که من هنوز زن اون بودم ...
    با سرعت و یک نیروی تازه برگشتم ... دوباره زنگ زدم ...
    کسی جواب نداد ...
    همون طور که آشفته و پریشون بودم , کنار خونه موندم ...
    امیدوار بودم رضا بیاد بیرون ... اگر اون فهمیده باشه من اومدم , حتما بی تفاوت نمی موند ... باید من اونو می دیدم و ازش حساب پس می گرفتم ...
    یک مرتبه در بزرگ آپارتمان باز شد و یک ماشین اومد بیرون ...
    من با عجله از کنار ماشین خودمو رسوندم تو ...
    نگاهی به پارکنیگ کردم ... ماشین من جابجا شده بود ولی ماشین رضا نبود ...
    یعنی چی ؟ اگر رضا خونه نیست پس اون زن اونجا چیکار می کنه ؟ ...
    نکنه با هم زندگی می کنن ؟

    ای خدا چیکار کنم ؟ ...
    به دادم برس ...
    لی لا قوی باش ... حقشو بذار کف دستش ... نمی ذارم ... این بار نمی ذارم ...
    این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ...
    آسانسور رسید و سوار شدم و رفتم بالا ... دستم رو گذاشتم روی زنگ و تا می تونستم فشار دادم ...
    کسی درو باز نکرد ...
    دوباره زدم و کوبیدم به در ...

    داد زدم : اگر باز نکنی درو می شکنم ... باز کن ... درو باز کن ...

    و باز زدم و صدامو بلندتر کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم




    در باز شد و اون زن رو دیدم ...
    یک زن لاغر اندام سبزه رو با قدی متوسط ... با یک آرایش غلیظ و یک لباس یقه باز و کوتاه رو دیدم که با حالتی معترض به من گفت : چته ؟ چی می خواهی اینجا ؟
    با کف دست کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم و فریاد زدم : تو اینجا چی می خوای ؟ کی هستی ؟ ...
    برای چی اومدی تو زندگی من ؟ ... گمشو از خونه ی من برو بیرون ...
    با حالتی طلبکارانه و با صدای بلند گفت : اتفاقا این تو بودی که اومدی زندگی منو ازم گرفتی ... من ازت پس گرفتم ...
    به حرفش اهمیت ندادم و در حالی که همین طور بد و بیراه می گفتم , هراسون دنبال رضا گشتم ...
    می خواستم مطمئن بشم تو خونه نیست ... اتاق ها رو یکی یکی نگاه کردم ... تخت به هم ریخته بود و لباس خواب زنونه ای روی بالش افتاده بود ... عُقم گرفت ... حالم داشت به هم می خورد ....
    درِ کمدها رو باز کردم ... همه لباس های من بود ... وسایل من درست مثل روزی که با هم زندگی می کردیم ...
    گفتم : اگر تو اینجا زندگی می کنی کو وسایلت ؟ ... کجاست ؟ اصلا تو کی هستی ؟
    گفت : من سارام ... رضا دیگه تو رو نمی خواد ... خودش ازم خواسته بیام اینجا ... سه ماهه با هم زندگی می کنیم ... می گه از دست تو خسته شده ... از اولم خسته بود ... تو داشتی اونو با کارای احمقانه ات روانی می کردی , من اومدم نجاتش دادم ... اگر خبر نداری خبر داشته باش , رضا هیچ وقت منو ول نکرده بود ... همیشه شکایت تو پیش من میاورد ...
    حالام  دیگه نمی خوادت ...

    فریاد زدم : خفه شو کثافتِ آشغال ... تو قابل این نیستی که من با تو همکلام بشم ... با تویی که به کار کثیفت افتخار می کنی ...

    گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به خونه ی عمه ...
    محمد گوشی رو برداشت ...
    گفتم : محمد , من خونه ی رضا هستم ... از عمه بپرس میاد کمکم ؟ ...
    گفت : مامان نیست , من الان میام ... چی شده ؟ اونجا چیکار می کنی ؟
    مراقب باش ... نذار تو رو دوباره بزنه ... من زود میام ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم



    دیدن همین قدر خیانت رضا برای من کافی بود که دیگه از اون بگذرم ... با خودم فکر کردم حالا با این زن جنگیدی ، به هم فحش دادین , چی عوض میشه ؟ چی رو می خوای به دست بیاری ؟
    جز نکبت و خاری ؟ نمی خوام ... رضا ارزونی همین زن باشه ...
    نگاه تحقیر آمیزی بهش کردم و گفتم : این تحفه ی تبرک مال تو ... من دیگه نمی خوامش ... فکر می کنم خیلی به درد هم می خورین ... فقط جلوی چشم من نیا که تمام موهای سرت رو می کَنم ...
    چند تا چمدون و ساک تو خونه بود , آوردم و وسایل خودمو جمع کردم ...
    بعد رفتم تو اتاق ثمر و هر چی اسباب بازی و لباس بود برداشتم ...
    در تمام این مدت سارا نشسته بود روی مبل و پاشو انداخته بود روی هم و قیافه ی پیروزمندانه ای به خودش گرفته بود و با فخر به من نگاه می کرد که مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پریدم ...
    می خواستم تمام اثاثم رو ببرم ولی در اون  زمان نمی شد ... که تلفن زنگ زد ... سریع خودم گوشی رو برداشتم و گوش کردم ...
    با شنیدن صدای رضا واقعا قلبم داشت از تو سینه ام بیرون میومد ... بغض کرده بودم ... دلم می خواست فریاد بزنم و هر چی لایق اون بود بهش بگم ولی فقط گوش دادم ...

    داد زد : زنیکه ... چی شد ؟ وای به روزت اگر به لی لا حرفی زده باشی که ناراحتش کنی ... با دست خودم خفه ت می کنم ... درو که باز نکردی تو رو ببینه ؟ ...
    گفتم : همه ی هارت و پورتت برای من بود ؟ فقط من باید خوب و نجیب می بودم ؟ ... تو اگر هر کثافت کاری کردی , عیبی نداره ؟
    داد زد : لی لا تو اونجا چیکار می کنی ؟ تو رو خدا صبر کن الان میام ... سارا به زور اومده تو اون خونه ... به جون ثمر اصلا برام ارزشی نداره ... قسم می خورم .... صبر کن دارم میام قربونت برم ... فدات بشم تو رو خدا صبر کن ... حالا که برگشتی دیگه نرو ...
    من الان میام برات توضیح می دم ... به حرف اون گوش نکن ... می خواد زندگی ما رو از هم بپاشه ...
    نرو وایستا الان زود خودمو می رسونم ... جلوی خودت می زنم بیرونش می کنم ... حالا می بینی ...
    گوشی رو گذاشت ...
    انگار سارا متوجه شده بود که رضا به من چی گفته ...
    با ناراحتی گفت : تو رو هم گول می زنه ... دروغ می گه , خودش ازم خواست بیام باهاش زندگی کنم ... می خواد منو عقد کنه ... صبر کن الان بیاد جلوی خودش می گم ... اون می خواد هم تو رو داشته باشه هم منو ... ببین من رضا رو دوست دارم , تو که دوستش نداری ؛ پس ولش کن ...
    بعد کیفشو آورد و سوئیچ ماشین منو در آورد نشون داد و گفت : ببین ماشین تو رو داده به من ... الان زیر پای منه ... راست می گم ... باور کن ...
    من اصلا رغبت نمی کردم به اون زن نگاه کنم ... از دیدنش چندشم می شد ...
    به نظرم خیلی وقیح و بی حیا بود ...





    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم




    سرمو انداختم پایین و باز مشغول جمع کردن شدم ...
    با غیظ و عصبانیت یکی یکی چمدون ها رو از خونه می گذاشتم بیرون ...
    می گشتم تا چیزی جا نمونده باشه ... هر ثانیه به نظرم صد ساعت میومد ... نمی خواستم اون زن از وسایل من استفاده کنه ...
    که صدای زنگ در اومد ... باز خودم گوشی رو برداشتم ... محمد بود ...
    گفتم : بیا بالا ...

    و درو باز کردم ... با زور چمدون ها رو تا دم آسانسور بردم تا محمد رسید ...

    سلام کرد ...

    گفتم : میشه کمکم کنی ببریمشون پایین ؟

    پرسید : چی شده لی لا ؟ اینجا چیکار می کنی ؟
    با بغض غریبی که تو گلو داشتم , گفتم : کسی خونه ی ما نبود , رفتن مسافرت ... سامان هم پیش ثمره , برای همین به تو گفتم ... ببخشید ...
    گفت : من پرسیدم چی شده ؟ اومدی اینجا چیکار ؟
    در حال یکه صدام به زحمت در میومد , گفتم : تا رضا نرسیده بریم ... بعدا برات تعریف می کنم ...
    ولی سارا خودشو به محمد نشون داد ...

    اومد جلو و گفت : تموم شد ؟ درو ببندم ؟
    محمد یک سری تکون داد و همراه با آه گفت : فهمیدم .. بریم ...
    کلید آسانسور رو زد و منتظر شدیم که بیاد بالا ...
    ولی وقتی در باز شد , رضا اومده بود ... اول منو دید و گفت : لی لا جون بیا بریم تو خونه باهات حرف بزنم ... کجا داری می ری ؟ اینا رو چرا می بری ؟ صبر کن , اون طوری که تو فکر می کنی نیست ...
    در همون موقع محمد رو دید ... بلا فاصله حالتش عوض شد و برآشفته گفت : این اینجا چیکار می کنه ؟
     برخلاف همیشه که زود خودمو می باختم , سرش داد زدمم : باز طلبکار شدی ؟ تو جواب بده ... تو باید جواب بدی ...

    این زن تو خونه ی من چیکار می کنه ؟ بی حیا ... پررو ... تو غلط کردی این زن رو تو خونه ی من روی تخت من راه دادی ... بی شرفِ بی ناموس ... تا وقتی من زن تو هستم , حق همچین کاری رو نداشتی ...
    باز عصبانی و برآشفته شده بود ... گفت : تو چطور حق داری هر کاری دلت خواست بکنی ولی من حق ندارم ؟ تو فکر می کنی از کارات خبر ندارم ؟ راه افتادی این خونه و اون خونه , منم باید دندون سر جیگرم بذارم و دم نزنم ...
    گفتم : آخ به خدا یادم نبود تو که نیستی , سرمو بذارم زمین و بمیرم چون تو می خواهی زن بیاری تو خونه ی من ...
    گفت : بهت گفتم اشتباه می کنی ... اون طوری که تو فکر می کنی نیست ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم




    - ولی به خدا اگر ببینم با این پسره بازم رفت و آمد کنی , پدری ازت در بیارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن ...
    گفتم : تو غلط می کنی کثافت پست فطرت ... بازم یک چیزی پیدا کردی که منو مقصر کنی ... همیشه کارت همین بوده ...

    حالا این زن رو اینجا نگه دار تا ببینیم مرغ های آسمون به حال کی گریه می کنن ... منم با هر کسی که دلم بخواد رفت و آمد می کنم ولی مثل تو نیستم که با کسی رابطه ی نامشروع داشته باشم ...
    من پاکم و دیگه ام از تو نمی ترسم ... تا حالا فکر می کردم تو مریضی و دلم برات می سوخت ولی حالا می بینم که بدترین کارا از دستت برمیاد ...
    حالم ازت به هم می خوره ... دلم می خواست تو صورتت تف کنم ولی حیف همون تف ...

    ولی اینو بدون تا آخر عمرم این صحنه رو فراموش نمی کنم ... متاسفم برای ثمر که تو پدرشی ...
    در حالی که دلم نمی خواست جلوی اون گریه کنم , نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکم ریخت و متاسفانه به شدت به گریه افتادم و با همون حال ادامه دادم : منِ احمق فکر می کردم تو درست شدی و داری توی این خونه تک و تنها غصه می خوری ... خیلی ازت نا امید شدم و برات متاسفم ... تو لیاقت زندگی خوب رو نداری ...
    برو هر کاری دلت می خواد بکن ... اصلا برو بمیر ... دیگه برام مهم نیستی ...
    محمد وسایل رو بذار تو آسانسور , می خوام از این کثافت خونه زودتر دور بشم ...
    رضا مستاصل و گیج به نظر میومد ...
    هی می رفت طرف خونه و برمی گشت ... نگاهی به من می کرد و باز دور خودش می چرخید ...
    از من پرسید : تو برای چی اومدی اینجا ؟ ...
    اول جواب ندادم ... بازوی منو گرفت و فشار داد و سوالشو تکرار کرد ...
    محمد طرفش بُراق شد ...
    من گفتم : ولم کن ... اگر یک ذره بازوم کبود بشه , چشمتو از کاسه درمیارم عوضی ... وحشی ...
    اومده بودم باهات آشتی کنم ... اومده بودم برای ثمر پدری کنی تا گوشه ی خونه ی مردم بزرگ نشه ... حالا فهمیدی برای چی اومده بودم ؟ ...
    تو به جای اینکه اینقدر همیشه منو محاکمه کردی , حالا برو خودتو محاکمه کن ... لعنت به تو که شرف نداشتی و تو رختخواب من زن آوردی ...  نمی دونم بهت چی بگم ...
    آسانسور اومده بود و محمد همه وسایل رو گذشته بود توش ... منم در حالی که سوار می شدم , گفتم : فردا یکی رو می فرستم بقیه ی اثاثم رو می برم ... نمی خوام اون زن ازش استفاده کنه ...
    طلاهام رو بذار , همه رو می خوام ... از این ماه هم باید پول بیشتری به حسابم بریزی ...
    در حالی که رضا فقط منو نگاه می کرد و انگار یک لی لای دیگه در مقابلش دیده بود , در بسته شد و ما رفتیم پایین ...
    من هنوز داشتم اشک می ریختم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هشتم

    بخش ششم




    محمد گفت : تو رو خدا گریه نکن ... ضعف نشون نده ... دیدی در مقابل تو کم آورد ؟
    گفتم : ای بابا محمد ... دلت خوشه ... اولا گناهکار بود , دوما از تو ترسید ... اگر تو نبودی حتما منو می زد ... باور کن اون این طوریه , خیلی  بی شرفه ...
    وقتی رسیدیم پایین و در باز شد , یک مرتبه جا خوردم ... باورم نمی شد ... رضا اونجا بود ... چطوری خودشو رسونده بود پایین , نمی دونم ! ...
    بلافاصله گفت : لی لا ... تو رو خدا صبر کن ... محمد هم هست , بیا بشین برات توضیح بدم ... نمی خوام حالا که اومدی بری ...
    گفتم : بازم همه نگاه کنن تو چی می خواهی ؟ بازم فقط تو مهمی ؟ من اون زن رو تو خونه ی خودم دیدم ... رختخوابت هنوز جمع نشده بود ... دیگه نمی تونم فراموش کنم ... نمی تونم ... بریم محمد ...
    رضا جلوی منو گرفت و گفت : گوش کن ... اینجا نمی شه حرف زد , همسایه ها متوجه میشن ... لی لا قربونت برم ... به خدا قسم می خورم ... باور کن خودش میاد اینجا ...
    گفتم : تو روت می شه اسم خدا رو به زبونت بیاری ؟ ... الهی همون خدا بزنه به کمرت ...
    برو دیگه , من خر نیستم ... خودش میاد یعنی چی ؟ ... این خونه ی تو نیست ؟ هر کس بخواد سرشو میندازه پایین و میاد تو ؟ یا کلید داره یا تو درو براش باز می کنی ... به زور که نمیاد ؟
    از سر راهم برو کنار وگرنه همین جا جیغ می کشم و آبروت رو می برم ...
    سوار ماشین محمد شدم و در حالی که رضا هنوز می خواست حرف بزنه , راه افتادیم و اون وسط خیابون ایستاده بود و ما رو نگاه می کرد و ما دور شدیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و نهم

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش اول




    نمی تونستم بفهمم چه حسی دارم ... انگار توی یک حباب , معلق تو هوا ولم کرده بودن ... هر لحظه منتظر ترکیدن اون و سقوطم بودم ...
    طعم تلخ خیانت رو هم چشیدم ...
    همش منظره ای جلوی چشمم مجسم می شد که سارا تو بغل رضا خوابیده ... بدنم آتیش می گرفت و با گرمای هوا توام می شد و مثل بارون , عرق می ریختم ...
    صورتم قرمز شده بود و مرتب با دستمال خودمو خشک می کردم ... دو دستم رو گذاشته بودم روی گلوم ... احساس می کردم دارم خفه میشم ...
    محمد گفت : چرا اومدی ؟ آخه چرا اومدی اینجا ؟ مگه بهت نگفتم ازش دوری کن ؟ اون وقت تو پا می شی تنهایی می ری سراغ رضا ؟ نمی گی حرفتون می شه و یک بلایی سرت میاره ؟ چند بار این اتفاق باید بیفته تا تو اینو بفهمی ؟ من می ترسم از اون روزی که زیر مشت و لگد رضا از بین بری ... لی لا به خاطر ثمر ازش دوری کن ...
    چطوری بگم آخه ؟ ... والله بالله اون به درد تو نمی خوره ... جون خودتو و بچه تو نجات بده ... به نظر من بازم تو اشتباه کردی و ضعف نشون دادی ...

    با صدایی که مثل ناله از گلوم در میومد , گفتم : تو زن نیستی ... محمد تو زن نیستی ... تو نمی فهمی , برای همین منو درک نمی کنی و مرتب سرزنشم می کنی ...
    اگر یک عمر به تو هم گفته بودن ,زن کَسیه که باید مردی بالای سرش باشه , اگر تو گوش توام خونده بودن باید هر چی مرد گفت گوش کنی و زن بدون مرد نمی تونه زندگی کنه , تو الان در مورد من اینطوری قضاوت نمی کردی ...
    آره , می دونم اشتباه محضه با رضا زندگی کردن ولی وقتی دیدم مامان و بابام چقدر معذب من هستن ... می خوان برن مسافرت ، می خوان زندگی خودشونو بکنن و همش به خاطر من در عذابن , خسته شدم از این آوارگی ... فکر کردم برگردم ... برگردم خونه ی خودم ... حداقل احساس نمی کنم زیادی هستم ...
    الان سامان به خاطر من با اونا نرفته چون من زنم و باید یکی بالای سرم می ذاشتن ...
    می گم برم خونه بگیرم , بیست نفر مدعی پیدا می کنم که چه معنی داره ؟ یک زن تک و تنها ... ولی اگر مرد بودم هیچ کس این حرفو نمی زد ...
    محمد , من به ثمر یاد می دم که می تونه مثل یک آدم مستقل زندگی کنه و هیچ عیبی نداره شوهر نداشته باشه ... بهش آزادی روح می دم چون این تارهای عنکبوتی طوری دور دست و پای من پیچیده شده که جدا شدن از اونا غیرممکن به نظر میاد ... ببین حس منو ... چرا الان احساس می کنم بی کَسم ؟ ... مگه رضا کَس من بود ؟ می دونی چرا ؟ برای اینکه همون رضای بد رو از دست دادم , احساس بیچارگی و بی کَسی می کنم ...
    خوب این حق من نیست که ستم بکشم ؟ انگار یک طوری خودم خودمو زیر بار ظلم می برم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم



    چون اطرافیان من فکر می کنن زنی که استقلال فکری داشته باشه , حتما باید فاسد باشه و این فکر اوناس که باعث شد من تنها راه نجاتم رو برای خلاص شدن از تحقیری که از طرف عماد به من شده , ازدواج با رضا بدونم ...
    به طور بچگونه ای فکر می کردم اون ثروت داره ، مهندسه و من می تونم با عنوان های اون , شخص مهمی بشم چون دیگه احساس دوست داشتن تو قلبم از بین رفته بود ...
    اگر رضا با من درست رفتار می کرد , من مثل موم نرم بودم و اون می تونست به هر شکلی که دلش می خواد منو بسازه ... برای همین کارمون به اینجا نمی کشید ...

    شکل منو از همون اول طوری ساخت که اون گربه باشه و من موش ...

    همش به اینکه دوستش دارم , شک داشت ؛ در نتیجه خودمم شک کرده بودم چون من زنی بودم که باید اطاعت می کردم ...
    ناخودآگاه اطاعت کردم ... شک انداختن تو دل رضا ...

    شایدم به قول تو رضا هم زیاد مقصر نباشه ... اگر من خوب تربیت بشم , آزادی فکر و عمل داشته باشم ؛ بچه ی منم همین طور میشه و هر کس نمی تونه به اون شکل بده و به دلخواه خودش دربیاره ...
    محمد گفت : می فهمم چی می گی ... پس بیا تو خودتو از این تار عنکبوتی نجات بده ... بیا زندگیتو بساز ... بدون رضا , بدون عماد و بدون هر مرد دیگه ای ...
    وقتی به استقلال فکری رسیدی , خودت تصمیم بگیر چیکار کنی تا خوشحال باشی و اولین قدم برای این کار اینه که دیگه غصه ی گذشته رو نخوری ...
    برو جلو ... دلیر باش ... نترس ... چی می خواد بشه ؟ دنیا همش چقدر هست ؟ ... تا چشم هم بذاریم , تموم میشه ...
    نگاهی بهش کردم و بی اختیار لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم : تو واقعا چند سالته ؟ شکل پیرمردا  حرف می زنی ...
    گفت: زندگی تو خیلی روشنه ... تو خودت چون تو ماجرا هستی ,متوجه نمی شی ولی من و مامان و شهناز از بس نگران تو هستیم , مرتب در موردش حرف می زنیم ... خلاصه نقل مجلس ما شدی ...

    لی لا خواهشا حالا که می خوای اثاث خودتو بیاری , برای خودت خونه بگیر ... نترس ...

    نمی گم من کمکت می کنم ... فکر کن فقط خودتی ... اگر کاری خواستی ما در کنارتیم ولی متکی به کسی نباش ... اولین قدم تو اینه که خونه بگیری و برای خودت زندگی کنی ... به حرف کسی هم گوش نده ...
    گفتم : واقعا میشه ؟ یعنی من می تونم تنها زندگی کنم ؟
    دلم که خیلی می خواد ... باشه , همین کارو می کنم ...





    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش سوم




    به محض اینکه رسیدم خونه , زنگ زدم به رضا و فریاد زدم : تا یک ساعت دیگه ماشینم اینجا باشه با همه ی طلاهام ... همه رو می خوام وگرنه میام در خونه ت و حیثیتتو می برم ... زود ماشین منو بیار با کارت ماشین ... فقط یک ساعت وقت داری , گفته باشم ...

    و گوشی رو قطع کردم ...
    سامان و محمد که داشتن چمدون ها رو میاوردن تو , متعجب به من نگاه می کردن ...
    محمد خندید و به شوخی  گفت : تخت گاز نرو , یاتاقان می زنی ... اگر نیاره , باید تهدید رو عملی کنی ... اگر نه , دیگه نمی تونی جلوش دربیای ...
    فکر می کنم رضا برای اینکه اوضاعش از این بدتر نشه , خیلی زودتر از اونی که ما منتظر بودیم ماشین رو آورد  ...
    محمد رفت دم در چون سامان به خونش تشنه بود و من ترسیدم دوباره با هم درگیر بشن ...

    رضا گفته بود فقط می دم به خودش ... بذار بیام تو ...
    محمد نتونست جلوی اونو بگیره و ثمر که خیلی دلش برای رضا تنگ شده بود , خودشو انداخت تو بغل اون ...

    و منظره ی دیدنی ای بود ...
    رضا به گریه افتاده بود و سر و روی ثمر رو می بوسید ولی دل من براش نسوخت چون وقتی اون این کارو می کرد , احساس می کردم این لب ها به صورت زن دیگه ای بوسه زده و ازش منتفر شدم ... حالم به هم خورد ...  اما برای ثمر خوشحال بودم که پدرشو می دید ...
    رضا یک بسته که معلوم می شد طلاهای من تو اونه , طرف من دراز کرد و گفت : لی لا تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم ...
    گفتم: باشه , اول ثمر رو ببین بعد می ریم تو حیاط , منم حرف دارم ...
    صورتم قاطع و محکم بود ... احساس می کردم دیگه در مقابل اون موش نیستم ...
    محمد و سامان رفتن تو اتاق و درو بستن و رضا مدتی با ثمر حرف زد و قربون صدقه اش رفت ...
    منم تو آشپزخونه منتظر موندم ...
    حتی دلم نمی خواست صداشو بشنوم ... درد شدیدی تو سینه داشتم که درمونی نداشت ...
    هوا دیگه داشت تاریک می شد ... خودم راه افتادم و رفتم تو حیاط ... رضا هم دنبال من اومد ...
    در کوچه رو باز کردم و اونجا ایستادم ... ثمرم می خواست با ما بیاد ... به محمد اشاره کردم ببرش تو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش چهارم




    رضا گفت : لی لا به خدا اون طوری که تو فکر می کنی , نیست ... چیزی بین من و سارا نبوده ... فقط دوستیم ...

    خیلی قاطع گفتم : مبارکه ...
    گفت : این طوری حرف نزن ... حالا که اومده بودی خونه , بیا برگرد ... قول می دم دیگه هرگز سارا رو نبینم ... الانم زدمش و بیرونش کردم ...
    با تندی و حالت عصبی گفتم : آفرین , مرحبا به تو ... چقدر مردی ... هر روز یک زن رو بگیر زیر مشت و لگد ... خیلی افتخار داره ... بعدام تو چی داری می گی عوضی ؟ من رختخواب تو رو با اون دیدم ...
    هنوز لباس خوابش روی بالش تو بود ... من بچه که نیستم ...

    گفت : به خدا لی لا من فکر کردم تو تخت رو به هم ریختی ... وقتی من رفتم , اونطوری نبود ... به خدا قسم سارا , پاشو هم تو اون تخت نذاشته ... قسم می خورم به جون مامانم ...
    دستم رو گذاشتم روی گوشم و گفتم : رضا بس کن که داری حالم رو به هم می زنی ... نمی خوام در این مورد حرفی بزنیم ... مشکل من و تو تنها خیانت نیست ... مشکل ما اینه که تو برای من حقی قائل نیستی و بهم اعتماد نداری و به من احترام نمی ذاری ... چه دلیلی می تونی بیاری که بازم این کارو نکنی ؟ ... پس برو ... دیگه امکانش نیست ...
    گفت : بهت ثابت می کنم که چقدر دوستت دارم و نمی خوام از دستت بدم ... اینو بدون تو همیشه مال منی , دست از پا خطا کنی می فهمم ...
    گفتم : ببین , الانم داری منو تهدید می کنی ... این منم که باید به خاطر خیانت تو , چشم هاتو از کاسه در بیارم ... اون وقت تو بازم داری همون کارو می کنی ... منو مقصر نشون می دی تا خطای خودتو بپوشونی ...
    کور خوندی آقا رضا ... دستت رو شده و چهره ی واقعی تو رو دارم می بینم ... بد کردی حالا بد می بینی ... راهی هم نداری ... برو دیگه نمی خوام ببینمت ...
    وقتی رضا رفت و درو بستم , احساس بهتری داشتم ... می دیدم که حالا که من جلوش ایستادم , اون عاجزانه در مقابل من کوتاه اومد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم



    فردا صبح اول وقت راه افتادم ... حالا ماشین داشتم و راحت تر می تونستم به کارام برسم و ثمر رو هم با خودم ببرم ... رفتم سراغ پیدا کردن خونه ...
    باید هر چی زودتر این کارو می کردم ... اول اینکه تا رضا این احساس گناه رو داشت , بهتر می تونستم اثاثم رو از اون خونه بیارم بیرون ...
    دوم اگر مامان و بابام برمی گشتن , جلوی منو می گرفتن و دچار مشکل می شدم ...

    این بود که بنگاه به بنگاه دنبال خونه گشتم ولی دو روز طول کشید ... چون قرار بود فردای اون روز مامان اینا برگردن , یک خونه پیدا کردم که چندان مورد پسندم نبود ولی اونو گرفتم و از سامان خواستم با من بیاد تا اونو اجاره کنیم ...
    انتهای  یکی از کوچه های بن بست خیابون تاج , یک خونه پیدا کردم ... با یک در قهوه ای آهنی که به صورت کج قرار داشت ... حیاط قشنگی داشت ... زمین این خونه قناس بود , برای همین ساختمون عجیبی هم داشت ... در ورودی اون بعد از چهار پله و یک ایوون کوچیک به یک هال دوازده متری باز می شد ...
    سمت راست اتاق پذیرایی بود که یک دیوارش کج بود و سمت چپ آشپزخونه و سرویس و روبرو دو تا اتاق خواب یکی به شکل مثلث و یکی شبیه یک پنج ضلعی نامنظم , حالت خاصی به اون خونه می داد که من اول اصلا ازش خوشم نیومد ...
    با این حال مزایایی داشت که منو وادار کرد اون خونه رو بگیرم و یکی از اونا نزدیکی به مامانم بود و دوم حیاط اونجا بود که ثمر می تونست توش بازی کنه ...
    یک زیرزمین هشت متری هم داشت که خوب به درد من فعلا نمی خورد چون من اصلا چیزی نداشتم که اونجا بذارم ...
    خونه رو تمیز کردم و وسایلم رو که خونه ی مامان بود , آوردم و گذاشتم توش ... بعد از ظهر از عمه خواهش کردم با هم بریم تا من اثاثم رو بیارم ...
    باید مراقب می شدم که رضا اونجا رو پیدا نکنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش ششم




    البته می دونستم که محمد هم حتما با عمه میاد ...

    اون یک طوری حالا به من اعتماد به نفس می داد ... گاهی با کلام و گاهی با یک نگاه , منو از کاری که می خواستم بکنم مطمئن می کرد ...

    با محمد و سامان رفتیم در خونه ی رضا و زنگ زدم ...
    جواب نداد ...
    دوباره زدم ... خبری نشد ... این بود که زنگ یکی از همسایه ها رو فشار دادم و یک آقایی گوشی رو برداشت و پرسید : کیه ؟
    گفتم : ببخشید من خانم مهندس هوشمند هستم , کلید ندارم ؛ میشه درو باز کنین ؟ ...
    گفت : تو رو خدا دست از سر ما بردارین ... مهندس هوشمند بیست تا زن داره ... ما اینجا در باز کنِ شماها که نیستیم ... ببخشید خانم اینجا خانواده زندگی می کنه ... به مهندس بگین اگر به این کارشون ادامه بدن و هر روز این جور زن ها رو بیارین اینجا , ما از اینجا بلند می شیم ... شما هم برو دنبال کارت ... ای بابا خسته شدیم دیگه ...
    گوشی رو گذاشت ... داشتم می لرزیدم ... احساس می کردم شدیدا بهم توهین شده ... دوباره زنگ زدم و گفتم : آقا من واقعا زن مهندس هستم و با برادرم اومدم ... فقط نگاه کنین ماشینش تو خونه اس یا نه ... لطفا ... اومدم اثاثم رو ببرم ... کمک کنین ...
    بیچاره گفت : ای وای عذر می خوام ... الان میام پایین ...

    ولی درو باز نکرد ... انگار هنوز مطمئن نبود ... کمی بعد خودش درو باز کرد ...

    سلام کردم و گفتم : خیلی ببخشید مزاحم شدیم ...

    نگاهی به من کرد و گفت : شما که رزیتا خانم نیستین , من شما رو تا حالا اینجا ندیدم ...
    گفتم : رزیتا ؟ اون زن مهندس نیست , خواهرشه ... من همسر اونم , لی لا ... ببخشید ماشینش هست ؟ گفت : نه , نیست ولی چطور ممکنه ما فکر می کردیم ؛ یعنی خود مهندس گفته بودن که ایشون زن من هستن ...
    گفتم : نمی دونم چرا اینو به شما گفته ... باشه , من بعدا میام ... ممنونم ازتون ...
    گفت : آخه رزیتا خانم و مادرشون خیلی وقته نمیان اینجا ... مهندس انواع زن ها رو میاره و می بره ... یک فکری بکنین , اگر واقعا زن ایشون هستین ...
    راه گلوم بسته شده بود و صدایی درنمیومد ...
    بدون اینکه چیزی بگم , اشکم ریخت و با عجله برگشتم تو ماشین ... راستش نمی خواستم چیزایی رو که اون مرد آمادگی داشت به من بگه , بشنوم ...
    محمد راه افتاد ولی متوجه ی ناراحتی بیش از اندازه ی من شده بود ... حالم خیلی خراب بود ...
    رضا رو نمی شناختم و هیچ وقت نمی دونستم دقیقا چیکار می کنه ... هفته ای دو سه شب دیر میومد خونه و هر وقت ازش می پرسیدم کجا بودی و یا چیکار می کردی , از جواب طفره می رفت و راهشم بلد بود ... از یک چیزی ایراد می گرفت و منو مجبور می کرد از خودم دفاع کنم یا اونقدر ناراحت بشم که دیگه دیر اومدن اون برام مهم نباشه ...
    یا مثلا روزای تولدش هیچ وقت شب زود خونه نمی اومد ...

    نکنه همون زمان هم ؟! ... ای خدا باورم نمی شه ... چرا من اینقدر خنگ و احمقم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۷   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و نهم

    بخش هفتم




    با عمه و محمد و سامان برگشتیم تو خونه ای که من اجاره کرده بودم ...
    عمه از دیدن اونجا به وجد اومد و اونقدر تعریف کرد که منم راضی شدم  ...
    این اولین جایی بود که تو عمرم احساس می کردم واقعا خودم اختیارشو دارم ...
    ثمر رو گذاشتیم پیش عمه و با سامان و محمد رفتیم خرید ؛ در حالی که حتی از خودم منتفر بودم و اوقاتم خیلی تلخ بود ...
    یک فرش ماشینی خریدم ...

    خوشبختانه کف همه ی خونه موکت بود و احتیاج زیادی به فرش نداشتم و مقداری کمی وسیله ی آشپزی و کتری و قوری و لیوان ...
    فکر می کردم یخچال و گازم رو از خونه ی رضا میارم ...
    تابستون بود ... نمی شد بدون یخچال زندگی کرد و خوب اجاق گاز هم که لازم داشتم ... این بود که موقتا یک یخدون خریدم و یک گاز دوشعله ی رومیزی ...
    پولی برام نمونده بود ... باید خرج خورد و خوراکم رو تا آخر ماه حساب می کردم ... برای همین نتونستم همه ی چیزایی رو که لازم دارم , بخرم ...
    این بود که از خونه ی مامانم رختخواب خودم و ثمر رو برداشتم و به اصرار سامان , تخت حسام رو هم با خودم بردم ...
    وقتی برگشتیم , دیدم عمه کلی وسایل منو جابجا کرده ....
    در حالی که داشتم از غصه دق می کردم , بقیه وسایلم رو چیدم و یک چایی درست کردم و همزمان سامان و محمد مشغول راه انداختن کولر بودن ...
    و اینطوری من , زندگی جدید رو توی اون خونه شروع کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهلم

  • ۱۷:۲۸   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهلم

    بخش اول




    سامان اصرار داشت با اون برم خونه تا وقتی مامان و بابا رسیدن اونجا باشیم و یواش یواش موضوع رو بهشون بگیم ولی من قبول نکردم و می خواستم اون شب تو خونه ی خودم باشم ...
    گریه داشتم ومنتظر بودم بقیه برن و تنها بشم ... می خواستم با درد خودم بمیرم ...
    محمد , عمه رو برداشت و رفت ... موقعی که از در می رفتن بیرون , نگاهی به من کرد و با یک لبخند سرشو تکون داد و به من چشمک زد ...
    من معنی اون کارو فهمیدم ... تو صورتش رضایت رو خوندم ...
    با خودم گفتم : تو هم از دل خوشت به دنیا نگاه می کنی ...
    سامان بازم اصرار کرد ... دلش نمی اومد منو تنها بذاره ... از طرفی می ترسید مامان اومده باشه و نگران بشه ... دست دست می کرد تا بره ولی با ثمر مشغول بازی شد که صدای زنگ در اومد ... اف اف خراب بود و کار نمی کرد ...
    سامان دوید و درو باز کرد ...
    محمد و عمه برگشته بودن ... با یک بسته که معلوم می شد کباب توشه ...

    عمه بلند بلند می خندید و می گفت : ما رو گرسنه فرستادی بریم , نشد ، برگشتیم ... تا شام نخوریم از اینجا نمی ریم ...
    محمد گفت : نه بابا , نزدیک میدون کِنِدی یک کبابی تازه باز شده ... بوش همه جا رو گرفته بود , دلم خواست ... فکر کردم بگیرم و دور هم بخوریم ...
    سامان گفت : آخ جون ... خدا خیرتون بده , داشتم از گرسنگی می مردم ... این خواهر ما اینجا که هیچی ,
     تو خونه هم فکر شکم ما نبود ... از صبح تا حالا داره ازمون کار می کشه ... به خدا جون نداشتم برم خونه .. اصلا به روی خودش نمیاره باید شام بده ...
    رفتم چند تا زیردستی و چنگال آوردم و گفتم : حق با شماست , من خیلی حواسم پرته ... نباید می گذاشتم شما بی شام برین ... شرمنده شدم ...
    ثمر همینطور بالا و پایین می پرید و خوشحال شده بود که می خواد کباب بخوره ... پشت سر هم می گفت : من و مامانم خیلی کباب دوست داریم عمو محمد ... خیلی دوست داریم ... زود باش بده ...
    محمد با مهربونی گفت : تو رو خدا این حرف رو نزن ... مامان شوخی کرد , ما وضعیت تو رو درک می کنیم ...  هر کس جای تو بود , الان دیگه نمی شد کنترلش کنی ولی تو خیلی صبور و مقاومی ...
    بیا عمو جون فدات بشم , الان خودم برات لقمه می گیرم ...
    گفتم : میگن خدا به اندازه ی صبرت بهت میده ... شایدم خدا داره امتحانم می کنه ...
    محمد همین طور که روزنامه ی دور کباب رو باز می کرد و ثمر و سامان به دستش نگاه می کردن , گفت : این حرف رو نزن ... خدا هرگز بد بنده شو نمی خواد ... امتحانی در کار نیست ... هر چی از طرف خداست , خیر و خوشیه ... بنده های خدا همدیگر رو امتحان می کنن ...
    و نگاهی به من کرد و شونه شو تکون داد و گفت : والا , باور کن ... توام بیا جلو لی لا که اگر نخوری ما هم دست نمی زنیم ...
    عمه وضو گرفته بود که نماز بخونه ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان