خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم


    نیمه های تابستون بود و دیگه از رضا خبری نداشتم ولی ثمر بی قراری می کرد و مرتب بهانه ی اونو می گرفت و می پرسید : چرا نمیاد ؟ بهش زنگ بزن , بهم قول داده بود ... خودش گفت داداشت رو میارم ببینی ...

    اونقدر از دست رضا عصبانی بودم که نمی تونم وصفش کنم ... از این که با احساسات این بچه اینطور بازی کرده بود , دلم می خواست یک جایی گیرش میاوردم و هر چی از دهنم درمیومد بهش می گفتم ...
    فکر کردم یک طوری ثمر رو از اینجا دور کنم تا بیشتر از این غصه نخوره ... این بود که تصمیم گرفتم برم سفر ...
    به مامان گفتم می خوام ثمر رو ببرم اصفهان , با هم بگردیم ...

    پرسید : با چی می ری ؟

    گفتم : با اتوبوس ... می ترسم با یک بچه تو جاده اتفاقی بیفته ... با اتو بوس راحت ترم ...

    از همون جا رفتم و بلیط گرفتم و با ثمر رفتیم خونه ... حالا اون دیگه خوشحال بود و فکر اینکه سوار ماشین بزرگ بشه , براش رویایی شده بود ...
    فردا چمدون بستم و زنگ زدم به مامان تا خداحافظی کنم ...
    گفت : صبر کم محمد و سامان دارن میان تو رو ببرن ترمینال ... برای اینکه حمل اثاث برام سخت نباشه , دو تا ساک برداشتم و مقداری خوراکی و آب برای ثمر و یک بالش و پتوی نازک که بتونه تو اتوبوس بخوابه ...
    گذاشتم تو حیاط و منتظر شدم ....

    کمی بعد , صدای زنگ در اومد ... ثمر رفت در حیاط رو باز کنه و منم درارو قفل کردم و راه افتادم ...

    وقتی از در رفتم بیرون , دیدم مامان و بابا با ماشین خودشون و محمد و سامان با ماشین محمد در خونه ی ما هستن و همه آماده که دسته جمعی بریم سفر ...
    غافلگیر شده بودم ... اینطوری خیلی بهتر بود ... ذوق زده با خوشحالی گفتم : شماها بی نظیرین ... محمد مگه تو سر کار نمی ری ؟
    گفت : مرخصی گرفتم ... داریم می ریم سفر دیگه ... بدو به شب نخوریم ...
    مامان از ماشین اومد پایین و گفت : مگه دختر من می تونه تنها بره و ما رو با خودش نبره ؟

    گفتم : الهی قربونت برم ... چقدر کار خوبی کردین ... مرسی بابا که اومدی ... یاد قدیم افتادم ...
    بابا گفت : بمیرم برات بابا جون ... خودم همیشه نوکرتم ...
    همه با هم راه افتادیم ... من و سامان و ثمر با محمد و مامان و بابا با ماشین خودشون ...

    تا افتادیم تو جاده , احساس خوبی داشتم ... شیشه ی پنجره رو کشیدم پایین تا باد به صورتم بخوره ...
    خوشحال بودم ...
    محمد و سامان با هم شوخی می کردن و می خندیدیم ...
    انگار غمی به دلم نبود ... بعد از مدت ها از ته دلم شاد بودم به هیچی فکر نمی کردم ...




    ناهید گلگار

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و پنجم

    بخش پنجم



    تو اصفهان هم خیلی خوش بودم ...
    حتی وقتی یک بار رفتم لب آب , سرمو بردم نزدیک و به آب روان گفتم : لی لا سلام ... تو اومدی ؟ کجا بودی ؟ دلم برات تنگ شده بود دختر ... خیلی وقت بود منو ول کرده بودی ...
    شاد بودم مثل بچه ها می خندیدم و با ثمر اینور اونور می پریدم ...
    خوب غذا می خورم و همش احساس گرسنگی داشتم ... مدام دهنم می جنبید تا اینکه متوجه ی نگاه های محمد شدم ... نمی دونستم درست فهمیدم یا نه ... انگار بیشتر از حدی که لازم بود به من می رسید ... به خصوص وقتی فهمیدم که برای اون سفر , همه رو اون راه انداخته ...
    هر کار می کردم سایه ی سنگین یک نگاه منو آزار می داد ...
    می ترسیدم از اینکه اشتباه نکرده باشم ... تا یک شب که کنار زاینده رود شام خوردیم , سامان و مامان ؛ ثمر رو بردن سوار یک چرخ و فلک کوچیک که اونجا بود بشه ...
    من و بابا و محمد موندیم ... بلند شدم رفتم کنار آب ...
    روی یک سنگ نشستم ... داشتم فکر می کردم به آینده خودم و ثمر ... با اون شادی ای که تو دلم افتاده بود , نقشه های خوبی می کشیدم که دیدم محمد اومد کنارم ...
    پرسید : لی لا توام مثل من آب رو دوست داری ؟

    گفتم : آره خیلی زیاد ... عاشق آبم ...

    یکم ایستاد و بعد روی زمین نشست و پاهاشو دراز کرد ...
    قلبم شروع کرد به تند و تند زدن ... دلیلش رو می دونستم ... حسم به من می گفت که یک تغییراتی بوجود اومده و من نمی خواستم وارد اون چیزی که ازش می ترسیدم , بشم ...
    کمی مقدمه چینی کرد و گفت : لی لا یک چیزی رو باید بهت بگم ... دیگه نمی تونم ازت پنهون کنم ... من عاشق یک زن شدم و می خوام ازدواج کنم ...
    گفتم : واقعا راست میگی ؟ ... این که خیلی خوبه ... من دلم می خواد تو خوشبخت بشی ... آره , خیلی خوب شد ... داشتی از حسام عقب می موندی ولی اینو بدون که برای زنت خواهرشوهر بازی درمیارم ...
    حق نداره تو رو اذیت کنه ... ( واقعا باورم شده بود که محمد می خواد در مورد زن دیگه ای با من حرف بزنه ) کمی فکر کرد و به من خیره شد ... از نگاهش فهمیدم که موضوع چیه ... چشمم رو ازش دزدیدم ...
    گفت : من از حاشیه و دورویی خوشم نمیاد ... راست و حسینی بهت میگم ... با من ازدواج می کنی ؟ خودت می دونی که چقدر ثمر رو دوست دارم و می تونم براش پدری کنم ...
    جا خوردم ...
    گفتم : چی داری میگی محمد ؟ اصلا باورم نمی شه ... تو از کِی نسبت به من احساس داشتی ؟ ... وای نه ... محمد من تو رو از دست دادم ... آخه تو از من یک سال و نیم هم کوچکتری ... مگه می شه ؟ نه ,نه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و پنجم

    بخش ششم




    نمی شه ... محمد ... این چه حرفی بود به من زدی ؟ شوخی کردی ... درسته ؟ عمه می دونه ؟ به کسی گفتی ؟
    گفت : چرا دستپاچه می شی ؟ مگه کار بدی می کنم ؟ می خوام با تو ازدواج کنم ... فکر کن تو منو می شناسی و منم تو رو ... ما از بچگی با هم بزرگ شدیم ... به اخلاق های هم واردیم ... چرا با هم زندگی نکنیم ؟
    گفتم : موضوع این نیست ... من تو رو مثل سامان و حسام دوست دارم ... خیلی برات احترام قائلم ... تو به من زیاد کمک کردی , بهت مدیونم ولی در این مورد اصلا فکرشم نمی کردم ...
    گاهی که رضا می گفت , چندشم می شد ... .نه محمد , تو رو خدا این کارو با من نکن ... به من فکر نکن ... من به درد تو نمی خورم ... نگفتی , کسی می دونه یا نه ؟
    گفت : مامانم می دونه ... همین ...
    گفتم : عمه چی بهت گفت ؟ ...

    از جاش بلند شد و گفت : فکراتو بکن ... من می تونم با عشقی که به تو دارم,  خوشبختت کنم ...

    داشت می رفت ... بلند گفتم : محمد از کِی ؟ از کِی این حس رو داری ؟ ...
    مامان و سامان نزدیک می شدن ... ثمر خوشحال به طرف من می دوید ...
    محمد بلند داد زد : از بچگی ... از وقتی گرگم به هوا بازی می کردیم ... تو خیلی خنگی لی لا ...

    و رفت ...
    من مات و متحیر مونده بودم ...
    سامان پرسید : از بچگی چی ؟ چرا محمد به تو گفت خنگ ؟ ...
    سری تکون دادم و نگاهی به اون آب گذورن انداختم و گفتم : چون خنگم دیگه ... خنگ که شاخ و دم نداره ....
    باز داشتم فکر می کردم که حالا چیکار کنم ...
    دیگه محمد همه ی فکر و ذکر منو مشغول کرده بود و جالب اینجا بود که تو این فکرا , همه جا رضا همراه من بود ... هنوز نمی خواستم دست مرد دیگه ای به من بخوره ...
    نمی دونم این تلقین رضا بود یا عشقی از اون تو دلم مونده بود ؟ یا یک حس زنونه و بی منطق ؟ ...
    هر چی بود , باز دنیای من دچار تلاطم شد ...





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و ششم

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول




    دوباره آرامش از وجودم رفت ...
    دلم نمی خواست محمد چنین احساسی نسبت به من داشته باشه ولی این دلیل نمی شد که بهش فکر نکنم ... دیگه راحت نبودم و از مامان خواستم زودتر برگردیم ...
    با وجود اینکه محمد کاری نمی کرد که منو ناراحت کنه , معذب شده بودم ...
    تو راه برگشت هم نشستم تو ماشین بابا و طبق عادتی بدی که داشتم رفتم تو لاک خودم ...
    در این مواقع کم حرف می زدم و از غذا میفتادم ...
    محمد هم اینو فهمیده بود و دیگه در این مورد حرفی نمی زد ... حتی اشاره ای هم نکرد ...
    از اینکه جواب سوال منو که پرسیدم عمه چی گفت , نداد ؛ متوجه بودم که اونم مخالفت کرده ....
    حق هم داشت ...
    من زن بیوه بودم و یک بچه داشتم و یک سال و نیم هم از محمد بزرگ تر و نمی تونستم برای اون زن مناسبی باشم ...
    به هر حال خودمم میلی به این کار نداشتم ...
    توی راه همش فکرم این بود که آیا محمد راست می گفت ؟ از بچگی به من علاقه داشت ؟ یا حالا اینطوری میگه که من به طرفش کشیده بشم ؟ اونقدر دروغ و ریا دیده بودم که خودمم تبدیل به یک آدم شکاک شده بودم ... ولی اینم می دونستم که محمد اهل دروغ نیست ...
    به تهران که رسیدیم , بابا منو گذاشت در خونه ی خودم و اینم به اصرار خودم بود و دیگه محمد رو ندیدم ...
    تقریبا بدون خداحافظی از هم جدا شدیم ...
    شخصیت من اینطوری بود ... شاید اگر کمی جسارت داشتم , همون موقع با عماد ازدواج کرده بودم و این همه داستان برای خودم درست نکرده بودم ...
    فردا تا نزدیک ظهر استراحت کردیم ... ثمر تو بغلم بود و راحت خوابیدیم و هر دو از گرسنگی بیدار شدیم ...
    داشتم صبحانه آماده می کردم که تلفن زنگ خورد ...
    به خیال اینکه مامان زنگ زده , بلند گفتم : جانم ... الو ... الو ... با کی کار دارین ؟ الو ؟ ...
    رضا بود ... آهسته با صدایی لرزون که از اون بعید بود , گفت: لی لا ؟ می تونم باهات حرف بزنم ...
    فورا اونو شناختم و در یک آن تمام بدنم خیس عرق شد ...
    اول سکوت کردم ... خواستم گوشی رو قطع کنم ...
    دوباره گفت : اجازه می دی باهات حرف بزنم ؟

    گفتم : من با غربیه ها حرف نمی زنم ... تو برای من تموم شدی ...
    و گوشی رو گذاشتم ...

    ولی موهای بدنم راست شده بود و قلبم به شدت تو سینه ام می کوبید ...
    درست یک سال بود که باهاش حرف نزده بودم ...
    بیشتر از این می ترسیدم که بازم برام داستان درست کنه ...
    شایدم فهمیده بود با محمد رفته بودم سفر و برای همین طاقت نیاورده بود ...
    ولی گوشم به تلفن بود ... رضا رو من می شناختم , به این زودی از رو نمی رفت ...
    فکر می کردم دوباره زنگ می زنه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم



    ولی نزد ...

    تا غروب شد و هوا داشت تاریک می شد که زنگ در خونه رو زدن ...
    آیفون رو بر پداشتم .. فکر می کردم رضاست ...
    ولی صدای عمه رو شنیدم که با همون لحن قاطع خودش گفت : باز کن عمه جون ... زود باش , باید برم دستشویی ...
    درو باز کردم ... اول عمه و پشت سرشم محمد اومدن تو ...
    کاملا حدس می زدم که چه اتفاقی داره میفته ...
    و خودمو آماده کردم ...
    چایی حاضر بود ... ثمر از دیدن محمد خوشحال شده بود و پرید بغلش ... اونم یک مقدار خوراکی هایی رو که اون دوست داشت براش آورده بود ...
    نهایت سعی خودم رو می کردم که عادی به نظر بیام ...
    به محمد گفتم : خوش اومدی پسر عمه ... بفرما بشین ...
    گفت : خوشت اومد دنبالت راه افتادم و سفر رو به کامت تلخ کردم ؟
    گفتم : نه این چه حرفیه ... تو همیشه دوست خوبی برای من بودی ...

    عمه هم اومد ... روبوسی کردیم و اون بلافاصله گفت : سوت و کور , تک و تنها ... بی کس و یار و یاور اینجا نشستی ... خوب تو اینو می خوای ؟
    گفتم : چی میگی عمه جون ؟ سکوت کور نیستم چون ثمر رو دارم , شما رو دارم , مامان و بابام هستن , حسام و سامان هستن ... چرا تک و تنها باشم ؟ ... بشینین براتون چایی بریزم ...
    این طرفا ؟ شما که از خونه تون در نمیاین ...
    گفت : رفتین اصفهان ، منو با خودتون نبردین ...
    ماشین مرتضی جا داشت یک کلام نگفت آبجی توام میای یا نه ؟
    گفتم : والله تقصیر محمده , اون باید شما رو میاورد ...
    گفت : اصلا من خبر نداشتم داره کجا می ره ؟ ... یک دفعه زنگ زد و گفت دارم می رم سفر ... مادر از بچه نباید انتظار داشت ... اولاد بی وفاست ... مخصوصا اگر پای خاطرخواهی در بین باشه ...
    ثمر پرسید : عمه خاطرخواهی یعنی چی ؟

    محمد گفت : یعنی دوست داشتن , ثمر جون ... منظورش اینه که من تو و مامانت رو دوست دارم ...
    گفتم : محمد ؟ چقدر تو پررو شدی , خجالت بکش ... عمه ؟ شما چیزی نمی گی ؟
    گفت : اِیییی ول کن تو رو خدا ... محمد ثمر رو ببر چند تا بستنی بخرین و بیارین تا من و این برادرزاده ی کله شقم یکم حرف بزنیم ...
    برین دنبال نخود سیاه ...

    ثمر باز پرسید : نخود سیاه چیه عمه ؟
    گفتم : هیچی مادر ... تو با عمو برو من تو خونه دارم , می دم به عمه ...
    لباس ثمر رو عوض کردم ولی دست و پام به لرزه افتاده بود ...
    ای بابا من شوهر نخواسته باشم , کی رو باید ببینم ؟ ... دست از سرم بردارین تو رو خدا ... منِ بیچاره که دارم زندگیم رو می کنم ...

    اینا رو زیر لب با خودم غُر غُر می کردم ...





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم




    تا محمد و ثمر از در رفتن بیرون , عمه یک حبه قند برداشت زد تو چایی و گذاشت دهنش و گفت : به این شربت مرتضی علی اگر راضی به وصلت تو و محمد باشم , به خاطر توست ... لج نکن ... محمد پسر خوب و سالمیه , می تونه از تو و ثمر مراقبت کنه ... خاطر تو رو هم می خواد ... اجازه بده بریم تو رو از پدر و مادرت خواستگاری کنیم و ان شالله خوشبخت بشی ...
    توام میشی عروس عمه .. .این بچه ام بی پدر بزرگ نمی شه ...
    گفتم : عمه جون ثمر پدر داره و حالام بزرگه می دونه که باباش کیه ... شما چرا می خواین محمد رو قاطی مشکلات من بکنین ؟ پشت سر من یک گذشته ی پر از جنجال بوده که می دونم در آینده هم دست از سرم برنمی داره ...
    از این گذشته نمی خوام دوباره با یک تصمیم نابجا خودمو دچار دردسر کنم ...

    می خوام زندگیمو وقف ثمر کنم ... اگر ازدواج کنم , همش باید ببینم شوهرم چی می خواد و بین اون و ثمر باید انتخاب کنم ...
    از همه ی اینا گذشته ؛ محمد برای من مثل برادره ... به خدا عمه قربونت برم اگر یک ذره فقط سر سوزن فکر می کردم که در مورد من اینطوری فکر می کنه , باهاش حرف هم نمی زدم ...
    نمی خواستم اینطوری بشه ... بازم تقصیر من بود ... هر وقت گیر کردم , از ناعلاجی به اون پناه بردم ...
    اینم راه داره , دست بالا بزنین براش زن بگیرین ، یادش می ره ...
    هر دختری آرزو داره شوهری مثل محمد داشته باشه ولی ما برای هم مناسب نیستیم ... الهی قربونت برم عمه ، خودت یک کاری بکن ...
    من اینو احساس کردم که عمه از حرفای من برق شادی تو چشم هاش نشست ...
    پیدا بود که به اصرار محمد می خواست این کارو بکنه ... به روی خودم نیاوردم و عمه در حالی که کمی جابجا می شد و نمی تونست رضایت خودشو نشون نده , گفت : من می دونستم تو این طور دختری نیستی ولی اون زیر بار نرفت ... باشه تو نگران نباش , راضی کردن اون با من ...
    حالا تو مطمئنی نمی خواهی زن محمد بشی ؟

    دستشو گرفتم و با مهربونی فشار دادم و گفتم : خاطرتون جمع ... امکان نداره عمه ... ما به درد هم نمی خوریم ... بعدم من احساسی به محمد ندارم ... اون برای من دوست و پسرعمه است ... حسامه ... همین ...

    فقط مدیون محبت های اون شدم ... اگر محمد نبود من خودمو باخته بودم و الان نمی دونم سر از کجا درآورده بودم ...
    یک طورایی میشه گفت اون منو نجات داد ... برای همین باهاش مهربون بودم و شاید براش سوءتفاهم شده ...
    متاسفانه مردای ما اینطورین , تا جواب سلامشون رو علیک می گیریم فکر می کنن عاشقشون شدیم ...
    کاش یک روز برسه که تو ممکلت ما هم زن و مرد بتونن بدون این فکرا با هم دوست باشن ولی حالا به نظر خیلی دور میاد ... من باید با وضعیتی که دارم خیلی مراقب باشم ...





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم




    دستی کشید به سرم و گفت : الهی خیر از زندگیت ببینی دختر ... توی این مدت کوتاه , یک زن کامل شدی لی لا ... روزی که از دست رضا اومدی خونه ی ما , مثل یک بچه خام بودی ...
    خدا ازش نگذره کسی رو که تو رو به این حال و روز انداخت ...
    گفتم : آخه عمه جون فقط شوهر داشتن که حال خوب نمیاره , شاید اینطوری خوشبخت تر باشم ...
    با صدای زنگ در عمه چادرشو کشید سرش و از جاش بلند شد ...
    من درو باز کردم هنوز محمد و ثمر به جلو ی پله ها نرسیده بودن که عمه خداحافظی کرد و از در رفت بیرون ...

    و به محمد که دست ثمر تو دستش بود , گفت : مادر بریم که الان آقات میاد و شام می خواد ...
    زود باش مادر ...

    محمد نگاهی هاج و واج به من و عمه کرد ... یک کیسه دستش بود که توش بستنی بود ، داد دست ثمر و گفت : عمو جون ببر بذار تو یخچال ...
    تا اون موقع , عمه دم در بود ... محمد دوباره نگاهی به من کرد و پرسید : یک طوری بهت گفت که بگی نه ... آره ؟ می دونستم ... اون وقتی کاری رو که نخواد بکنه , نمی کنه ... با اینکه قسم خورد ... باشه , منم پسر اونم ... کاری رو که می خوام رو بالاخره می کنم ....

    و از پله رفت پایین ...
    با صدای بلند گفتم : ببین محمد صبر کن ... یک روز خواسته شدن برای من خیلی مهم بود ولی الان مادرم و خواستن بچه ام برام خیلی اهمیت داره ... متوجه شدی ؟ منم همین طور به عمه ام رفتم ... کاریو که نخوام بکنم , نمی کنم ... محمد به حرف مادرت گوش کن لطفا و دیگه این حرف رو نزن ... من ازت خواهش می کنم ....
    اون برنگشت منو نگاه کنه ... در حالی که صورتش مثل خون قرمز شده بود , گفت : خواهیم دید ...

    با سرعت از در رفت بیرون ...
    عمه یک دستی برای من تکون داد که یعنی نگران نباش , خودم درستش می کنم ...
    یکم همون جا موندم ... بعد اومدم تو ... خودمو انداختم رو مبل ... سرم سنگین شده بود و حالم بد ...
    دوباره توی گلوم احساس خفگی کردم ... مدت ها بود این حالت بهم دست نداده بود ... این بار به خاطر رنجوندن محمد اینطوری شده بودم ...
    خدایا چرا به هر کس نزدیک می شم , براش دردسر درست می کنم ؟ ...
    شهریور تموم شد ... فردا اول مهر بود و من و ثمر باید می رفتیم مدرسه ...

    اون به کلاس اول و من سر کارم ...





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم




    این حیرت انگیز بود که رضا با اون همه عاطفه ای که داشت , یادش نبود که دختر بچه ای چشم براه اونه تا روز اول مدرسه شو جشن بگیره ...
    دلم می خواست می فهمیدم رضا چرا ثمر رو از یاد برده ؟
    و داشتم با تمام تلاشم سعی می کردم جای رضا رو هم پر کنم ...
    ولی چشمان ثمر به من می گفت که اون رضا رو می خواد ...
    نداشتن پدر درد بزرگیه ولی اینکه داشته باشی و نباشه , درد بزرگ تر ...
    چند روز پیش از این با خودم بردمش و لوازم مدرسه رو براش خریدم ... روپوش و کفش و کیف ... هر چی که دوست داشت ...
    نمی خواستم کمبودی احساس کنه ولی ثمر بازم رضا رو می خواست و چشم براه اون بود ...

    اون روز بعد از ظهر , ثمر با ذوق و شوق ؛ تمام مدت از مدرسه رفتنش حرف می زد و من سرمو تکون می دادم ...
    از محمد خبری نبود ولی من نمی تونستم فکر محمد رو از سرم بیرون کنم ... از اینکه آتیش عشق به جونش افتاده بود , از خودم بدم میومد ...
    دلم می خواست زمان به عقب برگرده و اون به من چنین چیزی نگفته باشه ...
    از بس حالم بد بود تلویزیون رو روشن کردم ... برنامه های اون زمان دلچسب من نبود و اغلب نگاه نمی کردم ....
    اما خبری که شنیدم منو شوکه کرد ... جنگ , سایه ی سیاهشو روی وطن ما انداخته بود ... خوب معلومه دیگه حالم بدتر شد ... اونقدر که مسائل خودم کوچیک به نظرم اومد ...
    ولی دیگه طاقت موندن تو خونه رو نداشتم , برای همین تا مامان زنگ زد شام بیا اینجا ، حسام و فهیمه هم میان ...
    زود ثمر رو آماده کردم و رفتم ...
    فهیمه تو آشپزخونه به مامان کمک می کرد و حسام و سامان و بابا هم باز داشتن جر و بحث سیاسی می کردن ...
    از مامان پرسیدم : کاری دارین من براتون بکنم ؟

    گفت : نه , همه چیز حاضره ... تو بشین الان ما هم میایم ...
    نشستم روی مبل ...

    بابا داشت می گفت : صد دفعه بهتون گفتم انقلاب نکنین , اینم نتیجه اش ... به خدا هیچ کس برای این مملکت شاه نمی شه ...
    حسام با لحن تندی گفت : ای بابا اولا که ما انقلاب نکردیم , انقلاب شد ... بعدم تا ما آدما دنبال آدمایی مثل شاه بگردیم , همیشه همین آش و همین کاسه است ...
    حرف حسام به اینجا که رسید , من دیگه از خونه زده بودم بیرون ... بدون اینکه به کسی چیزی بگم ... خودم به اندازه ی کافی داشتم و حوصله بحث های بی مورد اونا رو نداشتم ...
    کسانی که هیچ کاری نمی کنن و فقط اظهار نظر می کنن و حرف بیهوده می زنن ...





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و ششم

    بخش ششم




    هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سر جام خشکم زد ... عماد رو رو به روم دیدم ... یک دستش تو جیبش بود و یک دست دیگه اش سیگار ...
    منو که دید , اونو انداخت زمین و پاشو گذاشت روش و اومد جلو و گفت : سلام ...
    گفتم : تو اینجا چیکار می کنی ؟
    گفت : یک هفته است که میام تو رو ببینم ، پیدات نمی کردم ...
    گفتم : خونه ی بابا رو از کجا یاد گرفتی ؟
    گفت : مثل اینکه زمین ما و شما پهلوی هم بود ... یادت نیست ؟ ... بابای من فروخت ... می دونستم کجایین ولی تو رو نمی دیدم ... امروزم با نا امیدی اومده بودم ...
    ماشینت رو دیدم , فهمیدم اینجایی ولی فکر نمی کردم به این زودی بیای بیرون ...
    پرسیدم : کاری داری با من ؟
    گفت : می خواستم ازت خداحافظی کنم ... الان رفتن خیلی سخت شده , من باید از راه غیرقانونی از ایران برم و می گن خیلی هم ساده نیست ...
    گفتم : ان شالله موفق باشی ...

    کم دست دست کرد و گفت : ببین اینجا امیدی ندارم ... نمی تونم بمونم ... کار من ساز زدنه و این طور که معلومه حالا حالاها ممنوع می مونه ...
    گفتم : آره , خوبه ... برو ...
    گفت : اما اگر تو هنوز یکم از اون عشق تو دلت باشه , صبر می کنم با هم از اینجا بریم ... بیا لی لا با من بریم ... چیزه لی لا ... کاش دوباره تو رو نمی دیدم ... عشق قدیمی تو دلم زنده شده و بهم نیرو داده ...
    باور کن از زندگی بریده بودم ... تو دوباره به من جون تازه بخشیدی ...
    کاش ولت نمی کردم ...
    گفتم : ببین عماد ... اگر من جون تازه داشتم , به خودم می دادم ... باور کن جونی برای منم نمونده ...
    دل من دروازه نیست که همین طور یکی بیاد و یکی بره ... تو رو بیرون کردم که تونستم شوهر کنم ...
    وقتی رفتی , دیگه نمی تونی برگردی ...
    گفت : بازم تو فکراتو بکن ... تا آخر هفته منتظر جوابت می مونم وگرنه می رم ... شماره مو داری ؟

    گفتم : آره , آره ... ولی منتظر نباش ... خیال از ایران رفتن رو ندارم اونم با این در به دری ...

    تو مردی ولی من زنم و یک دختر بچه ی کلاس اولی دارم ... دنیای من کوچیک و ساده است ... کافیه یک خوشحالی کوچولو بهم برسه , برای من کل دنیا قشنگ می شه ... چیز زیادی از دنیا نمی خوام ...
    گفت : منو می بخشی ؟ حلالم کن لی لا ...
    گفتم :.هر چی دنیام کوچیکه , دلم دریاست ...

    بخشیدم ... حلالت کردم ... به سلامت ...

    نگاهی به من کرد و سرشو انداخت پایین و چند بار تکون داد و راه افتاد ...
    سیگارشو از جیبش درآورد و روشن کرد ... پُک محکمی بهش زد و سوار ماشین شد ... من همین طور ایستاده بودم ... این پایان یک قصه ی عاشقانه بود ...
    کمی پشت ماشین نشست و به جلو خیره شد ...
    ماشین رو روشن کرد و آهسته راه افتاد ... بدون اینکه برگرده و منو نگاه کنه , رفت ...
    با خودم فکر می کردم من اصلا چرا اومدم بیرون ؟ ... چی شد که این کارو کردم ؟ ... نکنه دستی از غیب داره منو جایی می بره ؟ ...
    چرا الان من اینجام ؟





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و هفتم

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول




    قدم زنون برگشتم خونه ... داشتم فکر می کردم به سرنوشتم , به اینکه تو زندگی آدم چطور می تونه راه درست و غلط رو از هم تشخیص بده و اینقدر پشیمونی برای خودش به بار نیاره ...
    تازه معلوم هم نیست چیزی که ما امروز به عنوان ندامت ازش یاد می کنیم , واقعا درست باشه ...
    این از صورت تکیده و حالت ژولیده ی عماد پیدا بود ...
    نمی دونم اون زمان من در عماد چی دیده بودم که عاشقش شده بودم ولی حالا هیچ اثری جز یک خاطره برای من نمونده بود ...
    سامان تو کوچه منتظر من بود ... نگرانم شده بودن ...
    این که کسانی باشن که آدم رو دوست داشته باشن , خیلی خوبه و احساس امنیت می ده ولی این که تا سر کوچه بری یکی دنبالت بیاد , چیز دیگه است ...
    اون شب , من خیلی تو هم بودم و فکرم مشغول بود ... چند بار حسام خواست با من حرف بزنه ولی من رغبتی نشون ندادم ...
    چند رو بعد بی خبر حسام و فهیمه اومدن خونه ی ما ...
    و بعد از مقدمه چینی معلوم شد منو برای دایی فهمیه در نظر گرفتن که به تازگی زنش مرده و دو تا بچه داره و اون شب هم برای همین خونه ی مامان جمع شده بودن ...
    با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد ..و
    داد و بیداد راه انداختم و گفتم : چرا دست از سر من برنمی دارین ؟ چطوری با خودتون فکر کردین من زن یک همچین آدمی می شم ؟ چرا فکر می کنین من باید حتما ازدواج کنم ؟ نمی خوام ... شنیدین ؟
    نمی ... خوام ...
    اینو تو گوشتون فرو کنین ... دیگه از این لقمه ها برای من نگیرین ...
    حسام که دلش نمی خواست جلوی زنش باهاش اونطوری حرف بزنم ؛ با مهربونی طوری که جو رو عوض کنه , گفت : خواهر جان نمی شه که تنها بمونی ... حالا تو این آقا رو ببین ... خیلی مرد خوبیه و باشخصیته ...
    گفتم : جلوی زنت م یگم حسام , احترامت رو دست خودت نگه دار و خفه شو ... شنیدی ؟  تو منو نمی شناسی ؟ نمی دونی تن به این کارا نمی دم ؟

    گفت: امروز اینو می گی که جوونی , فردا پشیمون می شی ...
    گفتم : اگر این کارو بکنم , بیشتر پشیمون می شم ... این بار آخرتون باشه که با من در این مورد حرف زدین ... بذارین من با درد خودم تنها باشم ... شوهر نمی خوام ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم




    اون روز گذشت اما اونا تنها کسانی نبودن که به فکر خوشبختی من بودن و هر کس تو فامیل و دوست و آشنا و حتی مدرسه , مرد بیوه ای می شناخت برای من در نظر می گرفت و بهم پیشنهاد می داد و اعصابم رو به هم می ریخت ...
    کم کم داشتم می فهمیدم که بیوه بودن تو این مملکت یعنی چی ؟
    اگر یک روز رضا با من بکن و نکن می کرد , حالا ده تا آقا بالا سر داشتم ... همه به من مشکوک بودن و باید گزارش کارامو هر روز به همه می دادم ...
    آخرای آبان بود ... بیشتر وقتم رو تو خونه بودم ... این طوری از گزارش دادن هم در امان می موندم و به درس و مشق ثمر می رسیدم و خیاطی می کردم یا برای ثمر ژاکت و کلاه و شال گردن می بافتم ...
    اما هر وقت یاد محمد میفتادم که خبری ازش نبود , دلواپس می شدم ...
    خیلی دلم می خواست بدونم الان چیکار می کنه ولی می ترسیدم حتی به عمه زنگ بزنم و براشون سوءتفاهم درست کنم ...
    ولی فکر محمد آنی راحتم نمی گذاشت ...
    تا اون روز ...
    بعد از ظهر بود و من تازه از خواب بیدار شده بودم ... خستگی مدرسه از تنم بیرون نرفته بود ... آخه من تمام روز رو می دویدم ...
    خوب , دبیر ورزش بودم و تلاش بی وقفه برای من اجتناب ناپذیر بود ...
    ثمر داشت برنامه کودک نگاه می کرد ... یک دونه چایی ریختم و نشستم پشت پنجره و به آسمون خیره شدم ...
    نمی دونم چرا دلم شور می زد ... هر چی به خودم تلقین می کردم چیزی نیست ، حتما از خستگیه ، شایدم اعصابم به هم ریخته ولی نمی شد ... حال عجیبی بود ... ناخودآگاه منتظر یک اتفاق بودم ...
    حالا چرا اون حس رو داشتم , نمی دونم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم




    همین طور که با خودم کلنجار می رفتم , با صدای زنگ در از جا پریدم و بی اختیار دستم شروع کرد به لرزیدن و بلند گفتم : خدایا به خیر بگذرون ...
    آیفون رو برداشتم ... پرسیدم : کیه ؟
    صدای رضا بود ... با حالتی دستپاچه و بیقرار گفت : لی لا تو رو خدا بیا دم در ... زود باش ... بدو ...
    نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم پشت در ... تا درو باز کردم رضا یک پسر بچه ی هفت هشت ماهه رو گذاشت تو بغل من و با التماس گفت : تو رو جون ثمر , امین یکم پیشت بمونه ، من الان برمی گردم ...
    کسی رو جز تو ندارم ..ت. و رو خدا لی لا  ... ببخشید ... معذرت می خوام ... لطفا ...
    و قبل از اینکه من به خودم بیام , سوار ماشین شد و با سرعت دنده عقب گرفت ... داد زدم : رضا نرو ... خواهش می کنم این کارو با من نکن ... رضا وایستا بیا بچه تو بگیر ... این چه کاریه ؟ ... به من چه بچه ی تو رو نگه دارم ... نرو ... رضا ... رضا ....
    ولی اون دیگه از پیچ کوچه رد شده بود ...
    رضا حتی جواب منو نداد و طبق معمول , باز کاری کرده بود که نباید می کرد ...
    من از دیدن صورت زخمی و سر و گردن چنگ کشیده ی رضا فهمیدم اوضاع خیلی خرابه ... با موهای به هم ریخته و حال پریشون , بیچاره به نظر می رسید ...

    از صدای گریه ی بچه به خودم اومدم و ثمر که ذوق زده می گفت : مامان جون , بابا رضا داداشم رو آورده ؟ آخ جون ... ببینمش ...
    داشتم از شدت عصبانیت می مردم ... حالا بچه ی رضا از یک زن دیگه تو بغل من بود ... راستش دلم می خواست اون بچه رو بذارم تو کوچه و درو ببندم ...
    ای خدا چرا روز گار من اینه ؟ حالا چیکار کنم تا رضا برگرده ؟ هیچی از وسایل لازم بچه رو به من نداده بود ...
    فقط گذاشت تو بغلم و با عجله رفت ... انگار من خواهرش بودم که همین یک ساعت پیش با هم حرف زده بودیم ... آخ ... چطور ممکنه ؟  رضا چرا این کارو با من کرد ؟ بچه آروم تو بغل من بود و با تعجب به اطراف نگاه می کرد ...
    ثمر اصرار می کرد اونو از من بگیره ... نمی دونستم چیکار کنم ... احساس می کردم به یک موجود نجس دست زدم ...
    دلم می خواست فریاد بزنم و های های گریه کنم ...
    بالاخره از پله ها رفتم بالا و وسط هال بلاتکلیف ایستادم ...
    نمی دونستم بچه رو چیکار کنم ...
    به ثمر گفتم برو تختت رو مرتب کن تا برادرتو بذارم اونجا ... بعد تو می تونی باهاش بازی کنی ...
    یک پسر سفید و لاغر ... اونقدر لاغر که دلم براش سوخت ...
    وزن زیادی نداشت ... بچه ی قشنگی بود ... اول بدم میومد که بهش دست بزنم ولی با کمی نگاه کردن به اون و اینکه اون فقط یک موجود بی گناه و بی تقصیره , راضی شدم کاپشن اونو در بیارم ...

    امین اصلا به من و ثمر غریبی نکرد ... به صورت من می خندید ...
    ولی من بغض گلومو گرفته بود ... گذاشتمش پیش ثمر و از اتاق اومدم بیرون ...
    رفتم تو حیاط ... دستمو گذاشتم روی صورتم و آهسته در حالی که اشک هام می ریخت , ناله می کردم ...
    ناله ای از اعماق وجودم ...
    گفتم : خدا ازت نگذره رضا که اینطور دل منو آتیش می دی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش چهارم




    یک ساعت گذشت و از رضا خبری نشد ...
    بچه گریه می کرد و گرسنه بود ... باید جاشو عوض می کردم ولی هیچی نداشتم ... تو وسایل ثمر نگاه کردم ...
    چند تا شلوار و یک پتو در آوردم ...
    می ترسیدم چیزی به بچه بدم که براش خوب نباشه ...
    من دقیقا نمی دونستم اون چند ماه داره ...

    بازم منتظر شدم ولی امین دیگه طاقت نداشت و هم گرسنه بود و هم جاشو کثیف کرده بود ...
    چاره ای نداشتم ... زنگ زدم به مامان ... کسی گوشی رو برنداشت ... نمی دونم کجا رفته بودن ...

    بغلش کردم گذاشتمش وسط هال ... دیدم داره چهار دست و پا راه می ره ...
    به ثمر گفتم : لباس بپوش بریم برای داداشت شیر بخریم ...
    هر دو تا بچه رو حاضر کردم ، بردمشون تو ماشین ...
    با یک پتو و بالش صندلی درست کردم و امین رو گذاشتم توی اون و رفتم ...
    شیرخشک و پوشک و شیشه ی شیر و خلاصه هر چی لازم بود , گرفتم ...
    وقتی امین رو عوض می کردم , دیگه احساس اینکه اون بچه ی چه کَس دیگه ای هست روا نداشتم ...
    به اون مثل یک طفل بی گناه که مثل من و ثمر قربونی شده بود , نگاه می کردم ...
    گرفتمش تو بغلم و شیرشو دادم ... اون بچه انگشت منو گرفته بود و با محبت به من نگاه می کرد و گاهی همین طور که شیشه ی شیر دهنش بود , به صورت من لبخند می زد ... انگار ازم تشکر می کرد ...
    سری با تاسف تکون دادم و گفتم : ببخشید که این دنیا جای خیلی خوبی برای تو نیست پسر جون ...

    و بیشتر دلم براش سوخت ...
    داشتم فکر می کردم الان اون کسی که قابل ترحم و دلسوزیه , من و ثمر نیستیم بلکه سارا و امین بودن که هنوز در تیررس حرکات ناموزن رضا داشتن عذاب می کشیدن و باز خدا رو شکر کردم که از دستش خلاص شدم وگرنه الان من به جای سارا , داشتم دنبال بچه ام می گشتم ...
    آره , باید یک طوری به مادرش می گفتم که بچه پیش منه ... نباید می گذاشتم که دلواپس بمونه ...
    این روزها رو دیده بودم و دلم نمی خواست حتی دشمنم اینو تجربه کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش پنجم




    ساعت نزدیک دوازده شد و رضا نیومد ...
    زنگ زدم به خونه شون , کسی گوشی رو برنداشت ...
    دوباره به مامان زنگ زدم و گفتم : می شه امشب بیاین پیش من ؟ ... خواهش می کنم نگران نباشین ... اومدین براتون توضیح می دم ...
    ولی مامان طاقت نداشت و منو سئال پیچ کرده بود تا بالاخره مجبور شدم بگم که رضا بچه شو آورده و گذاشته پیش من ...
    پنج دقیقه بعد ... مامان و بابا  اومدن ... هر دو اونقدر عصبانی بودن که نمی ذاشتن من حرف بزنم ...
    مامان داد می زد : تمام هارت و پورتت مال ماست ؟ دختره ی بی عقل برای چی قبول کردی بچه ی اونو نگه داری ؟ به تو چه مربوطه اونا دعوا کردن تو بچه شون رو نگه داری ؟ ...
    حالا این میشه باب و هر روز می خوان دعوا کنن و بچه شونو بذارن پیش تو ... آخه تو چرا عقل تو کله ات نیست دختر ؟ ...
    بابا گفت : آخه تو فکر نمی کنی اگر یک بلایی سر اون بچه بیاد , از چشم تو می ببینن و پدر صاحب تو رو در میارن ؟ اونم بچه ی رضا ... زود باش بردار برم تحویل خودش بدم ... مرتیکه الان بغل زنش خوابیده و ما اینجا بچه داری می کنیم ...
    گفتم : بسه دیگه تو رو خدا ... شماها یکم درکم کنین ... من که بچه رو از اون نگرفتم ... اصلا از منم نپرسید , گذاشت تو بغلم و رفت ...
    مگه من احمقم که قبول کنم از بچه ی سارا نگهداری کنم ؟ ...
    بابا گفت : زود باش حاضرش کن می برم در خونه شون و تحویلش می دم و دو تا لیچار بارش می کنم تا دفعه ی آخرش باشه ...
    من موافق نبودم ولی اون دو نفر در حالی نبودن که بشه باهاشون بحث کرد و بچه رو حاضر کردم و اونا با خودشون بردن ...
    من ثمر رو خوابوندم ... دیروقت شده بود و اون نمی تونست صبح از خواب بیدار بشه و خودم منتظر موندم .. .
    یک ساعت بعد دوباره با بچه برگشتن ... در حالی که امین روی دست مامان خواب بود ... فورا یک جا براش درست کردم ... مامان در حالی که می دادش بغل من , با تاسف گفت : طفل معصوم ... پدر و مادرش خونه نبودن ... چه بلایی می خواد سر این بچه بیاد ؟
    گفتم : هیچی ... همونی که سر ثمر اومد ... اینطور که معلومه رضا با سارا هم زندگی خوبی نداره ...

    کاش می دونست که کارش اشکال داره ... کاش می دونست با خود خواهی و غرور نمیشه زندگی کرد اما متاسفانه اون همه کس رو مقصر می دونه الا خودش ...
    رختخواب مامان و بابا رو هم انداختم و اون شب پیش من موندن ... فکر می کردم رضا حتی اگر دیروقت هم باشه , میاد دنبال بچه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش ششم



    با روشن شدن هوا و نق و نق امین بیدار شدم ...
    با اینکه خیلی سختم بود , بلند شدم و براش شیر درست کردم ...

    نماز خوندم و کنارش دراز کشیدم تا بخوره ... خودش شیشه رو می گرفت ...
    همون جا خوابم برد ... از صدای پچ پچ بیدار شدم و چشمم رو باز کردم ...
    مامان چایی حاضر کرده بود چون بابای من ارتشی بود عادت داشت صبح زود بیدار بشه ... داشتن با هم چایی می خوردن ...
    مامان با تاسف سری تکون داد و گفت : به حق چیزای ندیده و نشنیده ... تو اومدی روی زمین پیش این بچه خوابیدی ؟ چرا مادر آخه خودتو اذیت می کنی ؟
    گفتم : بچه گرسنه بود ... دیشب که اومدین خواب بود , بهش شیر نداده بودم ...
    گفت : به درک ... پدر و مادرش به فکرش نیستن , ما چرا باشیم ؟ ...
    اون روز امین رو گذاشتم پیش مامان و در حالی که مرتب غر غر می کرد و نمی خواست اونجا بمونه ولی اونا باید خونه ی من می موندن تا اگر رضا اومد , بچه رو بهش بدن ....
    ثمر رو رسوندم و خودم با همه کسالتی که داشتم رفتم مدرسه ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...
    هر یک ساعت یک بار به خونه زنگ می زدم ولی از رضا خبری نبود ...
    اون روز برای اولین بار ... من شاگردامو بردم تو حیاط و بهشون توپ دادم و خودم روی یک صندلی نشستم تا اونا خودشون بازی کنن ...
    احساس می کردم هیچ قدرتی تو بدنم نیست ...
    ظهر برگشتم خونه ولی از رضا خبری نبود ... خدایا چی شده ؟ نمی شه که اون اصلا یک زنگ هم نزنه ...
    ناهاری که مامان درست کرده بود رو خوردیم ... ثمر خوشحال بود و با امین بازی می کرد ...
    اونقدر این دو تا بچه همدیگر رو دوست داشتن که باعث حیرت همه شده بود ...
    بعد از ظهر , وقتی ثمر و امین رو خوابوندیم ، بابا و مامان پیشم نشستن ... احساس کردم می خوان چیزی به من بگن ...
    بالاخره بعد از مقدمه چینی , مامان گفت : ببین لی لا , رضا دست از سر تو برنمی داره ... باید یک فکری بکنی که دیگه جرات نکنه درِ خونه ی تو رو بزنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش هفتم




    گفتم : چیکار کنم ؟ از اینجا برم ؟ پیدام می کنه ... مگه همون روز که اومدم اینجا , پیدام نکرد ؟
    گفت : راهش اینه که شوهر کنی ...
    گفتم : اییییی مامان جان , ولم کنین تو رو خدا ... تو این بدبختی وقت گیر آوردین ...
    گفت : عمه و محمد با من حرف زدن ... آخه این چیزی بود که تو از ما پنهون کردی ؟ نباید به من می گفتی ؟ ...
    گفتم : نمی خواستم شماها بدونین که یک وقت به من اصرار نکنین ... حالا خوب شد ؟ جوابتون رو گرفتین ؟ ...
    گفت : تو دیوونه شدی ؟ نمی بینی الان همه ی خواستگارات یا زن مرده و یا زن طلاق داده هستن ؟ ... هر کدوم دو تا توله هم دارن ...
    محمد هم پسر خوبیه هم اینم که آشناست , فامیله ... معلومه که خیلی هم خاطر تو رو می خواد ...
    برای خودش افسره , درآمدش خوبه ... خوشگل و خوشتیپه ... چه مرگته دیگه ؟ ... نمی تونی تنها زندگی کنی ... اینو تو گوشت فرو کن ... تنهایی برای یک زن بیوه خیلی سخته ... تو هنوز خیلی جوونی ، خوشگلی ... نمی ذارن به حال خودت بمونی ... پس کی از محمد بهتر ؟ ... تازه , من و بابات که همیشه نیستیم ...
    سامان هم فردا زن می گیره و می ره دنبال زندگیش ... تو تنها می مونی ... ثمر هم یک روز شوهر می کنه ...
    پرسیدم : محمد و عمه کی به شما گفتن ؟
    گفت : چند روز پیش ... با اون کاری که با حسام و زن بدبختش کردی , ترسیدیم بهت بگیم ... می دونی اون روز فهیمه تا خونه اش گریه کرده بود ؟ ... الانم ازت دلخوره ... ازت توقع نداشت اونطوری باهاش برخورد کنی ... از دلش در بیار مادر ...
    بیخودی هم با محمد مخالفت نکن , بذار سر و سامون بگیری ...
    پرسیدم : شما محمد رو دیدی ؟ حالش خوب بود ؟
    گفت : آره ... برای چی ؟ مگه باید بد باشه ؟ ...
    ببین اصلا فکر نمی کردم محمد بتونه اینطوری پررو پررو بیاد بشینه جلوی داییش و تو رو خواستگاری کنه ... به خدا من حدس زده بودم ... می دیدم که تو تا میگی آخ , خودشو می رسونه ...
    از بابات بپرس , بهش گفتم این محمد یک خیال هایی تو سرش داره ... بابات زیر بار نرفت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و هشتم

  • ۱۳:۵۸   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول




    گفتم : می دونستی عمه با ازدواج ما موافق نیست ؟ ...
    سرشو چند بار بالا و پایین کرد که : نه ,نه ... عمه ات کسی نیست که اگر با کاری موافق نباشه , حرفشو بزنه ... زیر بار نمی ره ... به ما چیزی نگفت , بعدم تو به اون چیکار داری ... اصل کار محمده که داره برای تو غش و ضعف میره ...
    گفتم : موضوع این نیست ... من اصلا نمی خوام زندگی ثمر رو به هم بزنم ... دوست ندارم ازدواج کنم ...
    نمی دونم شما چرا متوجه ی اوضاع من نیستی ؟ فقط دلت می خواد من دوباره خودمو تو دردسر بندازم ...
    می شه شما به محمد بگی بیاد خودم یک بار باهاش حرف بزنم ؟

    مامان که خوشحال شد ... فکر کرد وقتی با هم حرف بزنیم من راضی می شم و کار تموم می شه , از جاش بلند  شد و گفت : چشم قربونت برم , می گم بیاد ... آره ,خودتون با هم حرف بزنین بهتره ... بچه که نیستین ...
    بابا که به حرفای ما گوش می داد , گفت : ولی زری جون منم حس کردم آبجیم خیلی موافق نیست ... لی لا راست میگه ... خیلی دلش می خواست ما موافق نباشیم , منم اینو فهمیدم ...
    مامان که از حرف بابا خوشش نیومده بود , گفت : خوبه حالا , ول کن این حرفا رو مرتضی ...
    ببینم می تونی رای لی لا رو بزنی ... پاشو مرد یک فکری بکنیم الان از دست این بچه خلاص بشیم ...
    بابا گفت : می خوای دوباره بریم در خونه اش ببینیم چه مرگش شده که نمیاد این بچه رو ببره ؟ ...
    گفتم : من یک احتمال می دم ... می خواسته سارا رو اذیت کنه ، بچه رو ازش جدا کرده ... دفعه ی اولش که نیست ...
    تلفن رو برداشتم زنگ زدم ولی کسی گوشی رو برنمی داشت ...
    گفتم : فایده نداره , کسی خونه نیست ... رفتن شما هم بی فایده است ... حتما یک بلایی سر اون دختر آورده ...
    مامان گفت : ای بابا ... مادر ما کار و زندگی داریم ... تا کی اینجا بمونیم ؟ ...
    گفتم : نمی دونم به خدا چیکار کنم ؟ می خواین شما برین ...
    بابا گفت : نه زری هستیم ... اگر رضا اومد خودم باید باشم قاطع باهاش حرف بزنم ... دیگه نمی تونه از این غلطا بکنه ... من حسابشو می رسم ... اینجا نوکر پدرش که نیستیم از بچه اش نگهداری کنیم ...





    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان