داستان دل ❤️
قسمت چهل و هشتم
بخش هفتم
فردا از مدرسه که برگشتم , دیدم ثمر و امین با هم بازی می کنن ...
ثمر دوید به طرف من و امین هم با خوشحالی دست هاشو باز کرد که بغلش کنم و گفت : دَدَ ...
دلم براش سوخت ... بغلش کردم ... برای بار اول بوسیدمش ولی چشمام پر از اشک شد ...
طفل معصوم معلوم نبود چه آینده ای در انتظارشه ...
مامان غذا درست کرده بود و سفره رو پهن ... به نظرم شیرین ترین چیزی که تو دنیا هست اینه که آدم از مدرسه خسته بیاد و ببینه مامانش سفره رو پهن کرده ...
گفتم : الهی قربونت برم ... دستت درد نکنه ... خیلی بهتون زحمت دادم ...
گفت : بشین دختر , خودتو لوس نکن ... خوبه خودتم مادری ... ان شالله به زودی از این وضع خلاص میشی ....
پرسیدم : رضا نگفت کی میاد دنبال امین ؟
بابا گفت : تا شب که منتظر نباش بابا ... اگرم اون زنه مرخص بشه , تا غروب طول می کشه ...
به بابا گفتم : لطفا زنگ بزنین شرکت رضا ببینیم رفته اونجا یا نه ... اگر رفته باشه دروغ گفته ... اصلا بیمارستانی در کار نیست ...
بابا زنگ زد ولی گفتن مهندس سه روزه نیومده ...
بعد از ناهار مامان گفت : لی لا جون ما بریم خونه , سامان تنهاست ... براش یک چیزی درست کنم ... اینجا نمیاد به خاطر این بچه ...
اگر رضا اومد و بردش که هیچی , اگر نیومد آخر شب با بابات میایم ...
گفتم : پس شما هم شک دارین امروز بیاد دنبال بچه ؟ آره ؟ خوب از من خرتر کسی رو گیر نیاورده ...
نزدیک غروب شد و من منتظر رضا موندم ...
داشتم برای امین شیر درست می کردم که صدای زنگ در اومد ... خوشحال شدم ... آیفون رو برداشتم ...
صدای محمد بود ... گفت : باز کن ...
نمی دونم چرا قلبم فرو ریخت و داغ شدم ... درو باز کردم ...
احساس عجیبی بود ... بعد از مدت ها یک حس خوب به من دست داد ...
کسی که بهش اعتماد داشتم و به من آرامش می داد , اومده بود ولی باید جوابش می کردم ...
حق اون نیست که قاطی مشکلات من بشه ... از من کوچیک تر بود و من اینو نمی خواستم ...
شیشه رو تکون دادم و امین رو خوابوندم روی بالش و دادم دستش ...
منتظر شدم ... دیدم محمد نیومد ... رفتم جلوی در ... از اون بالا دیدم با لباس , از راه اداره ش اومده بود و همون جا جلوی در ایستاده بود ... با یک دسته گل رز قرمز ...
منو که دید , دست هاشو باز کرد و بلند گفت : باید اول به من قول بدی حرف مایوس کننده نزنی ... طاقت شنیدنش رو ندارم ...
من اومدم باهات قول و قرار بذارم ... اگر آمادگی نداری , می رم ... ولی جواب نه قبول نمی کنم ...
خنده ام گرفت .. ولی دلم لرزید ... من ؟؟ برای محمد ؟
زیر لب گفتم چت شده لی لا ؟ ... خودتو نده دست احساساتت ...
بلند گفتم : خودتو لوس نکن ... بیا تو کارت دارم ...
گفت : نمیام ... باید قول بدی ...
گفتم : پس برو , درو هم پشت سرت محکم ببند صداشو بشنوم ...
بدو اومد بالا و با شوخی گفت : ای بابا چرا تهدید سرت نمی شه ؟
گل رو گرفت طرف من و گفت : تقدیم به شما با عشق ... با اجازه ی بزرگترها اومدم نامزدت کنم ...
گفتم : محمد خیلی پررو بودی من نمی دونستم ... چی شده این همه جسارت پیدا کردی ؟
گفت : برای اینکه زن دایی گفت مزه ی دهنت بد نبوده ، عصبانی نشدی و خودت پیغام دادی بیام ... فکر کردم شاید دلت نرم شده باشه ...
گفتم : امان از دست مامان ... تو رو خدا محمد باور نکن ... اون دوست داره منو به یکی شوهر بده ... براش فرقی هم نمی کنه ... می دونی چند وقت پیش منو برای دایی فهمیه در نظر گرفته بودن ؟ پس به حرف اونا اعتماد نکن , ببین من چی می گم ...
بیا تو برات تعریف کنم ... اونجا که مامان به من گفت اونقدر ناراحت بودم که حس نداشتم عکس العمل نشون بدم ... تو شرایط بدی هستم ...
بیا خودت ببین دوست داری شریک غصه های من بشی ؟
ناهید گلکار