خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۴:۰۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هشتم

    بخش دوم




    ساعت نزدیک هشت شب بود ... ثمر داشت با امین بازی می کرد ...
    حالا می دیدم که انگار اون بچه قبلا خجالت می کشیده چون روش باز شده بود ... بلند می خندید و یک چیزایی رو هم می تونست بگه ...
    مثل بیا ... بده ... دَدَر ...
    ثمر باهاش دالی موشه بازی می کرد و اونم می خندید و سعی می کرد کار ثمر رو تقلید کنه ...
    حالا متوجه شده بودم از اونی که فکر می کردم بزرگ تره ...
    من و مامان کمی کتلت درست کردیم و سالاد ... برای امین هم سوپ مخصوص بچه آماده کردم ...
    اون بچه خیلی ضعیف بود , باید تقویت می شد ...
    به ساعت نگاه کردم از هشت گذشته بود ولی بازم از رضا خبری نبود و ظاهرا امین اون شب هم پیش من موندنی شده بود ...
    حالا چرا رضا نمی اومد اونو ببره برای من معما بود ...
    سفره رو پهن کردم و ثمر و امین رو نشوندم کنار سفره و رفتم سینی غذا رو آوردم ...
    هنوز تو سفره نذاشته بودم که صدای زنگ بلند شد ...
    بابا از جاش پرید که : درو باز نکن ... بچه رو حاضر کن من می رم دم در بهش می دم و حرفمو می زنم و میام ...
    مامان گفت : صبر کن مرد , شاید سامان باشه ... من بهش گفتم بیاد اینجا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم




    بابا تند دمپایی رو پاش کرد و رفت دم در ...
    من و مامان تو ایوون منتظر بودیم که دیدم رضا اومد تو ... بابا رو محکم بغل کرد و سرشو گذاشت روی شونه های اون ... یکم دم در با هم حرف زدن و اومدن طرف ساختمون ...
    من فورا رفتم که امین رو حاضر کنم ...

    رضا اومد و تو پاشنه ی در ایستاد ...
    ثمر خوشحال شده بود و به طرفش دوید و گفت : بابا جون کجا بودی ؟ چرا نیومدی ؟
    رضا اونو بغل کرد و سر و روشو بوسید و گفت : ببخش بابا جون ...

    و در حالی که بغض شدیدی داشت , سرشو به سینه اش چسبوند ... بعد اونو گذاشت زمین ...

    ثمر گفت : من رفتم مدرسه , کلاس اول , تو نیومدی !
    با تاسف گفت : ولی دلم پیش تو بود ... همش داشتم بهت فکر می کردم که دخترم بزرگ شده ...داداشت رو دیدی ؟ دوستش داری ؟
    گفت : آره , خیلی دوستش دارم دیگه نبرش ... پیش من بمونه ...
    رضا که دو زانو جلوی ثمر نشسته بود , از جاش بلند شد و گفت : سلام مامان جون ... ببخشید باعث زحمت برای شما شدم ... می دونم کار بدی کردم ولی به خدا قسم چاره ای نداشتم ... منو ببخشید , خیلی شرمنده شدم ...
    مامان گفت : دشمنت شرمنده ... کاری که از دستمون برنمیاد ... این بچه که آزاری نداره ...
    بابا گفت : بیا تو رضا ... بیا شام بخور ...

    من داشتم کت امین رو تنش می کردم ولی دیدم بابا اصلا معترض رضا نیست که هیچ تازه داره برای شام هم دعوتش می کنه ...
    گفتم : ببخشید آقا رضا لطفا این بار آخرت باشه همچین کاری کردی ... خدا رو شاهد می گیرم این بار می ذارمش تو کوچه و درو می بندم ... خودت می دونی من مسئولیت قبول نمی کنم ...
    خودم هزار تا گرفتاری دارم ... حوصله ی تو و زن و بچه ات رو ندارم ...
    نگاهی از روی عجز به من کرد و گفت : می شه کفشم رو دربیارم بیام تو حرف بزنیم ؟
    گفتم : امین حاضره ... بگیر و برو ...

    بابا رفت جلو و دستشو گرفت و گفت : بیا بشین ... بیا خیلی خسته به نظر می رسی ...  بگو چی شده ؟ مادر این بچه کجاست ؟ نکنه رضا از مادرش قایم کردی ؟ خواهشا ما رو وارد بازی هات نکن ... بردار بچه رو ببر بده به مادرش ...
    رضا کفشش رو درآورد و اومد روی مبل نشست ...
    من دوباره تنم داشت می لرزید ... از کار بابا و مامان که اینقدر برای رضا نقشه کشیده بودن و حالا داشتن بهش شام تعارف می کردن , عصبانی بودم ...
    با غیظ و تر شام ثمر رو گذاشتم تو سینی به بهش گفتم : تو بیا اینجا تو اتاقت شام بخور ... امین رو هم میارم پیش تو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هشتم

    بخش چهارم





    ثمر حالت های منو می دونست و اگر عصبانی بودم , زود به حرفم گوش می کرد ...
    درِ اتاق رو بستم و آهسته گفتم : آقای هوشمند از جون منِ بدبخت چی می خوای ؟ خدا رو خوش میاد اینطور با اعصاب من بازی کنی ؟ ... پاشو بچه تو بردار و از اینجا برو بیرون ... دیگه ام نمی خوام همچین کاری با من بکنی ... زود باش ... تو چه نسبتی با من داری که به خودت اجازه می دی بیای تو خونه ی من ؟ ... آخه من اگر نخوام تو رو ببینم چیکار باید بکنم ؟
    رضا با حالتی که انگار از حرف های من چیزی متوجه نشده و یا نشنیده , گفت : تو اگر بدونی من دارم چی می کشم ؟ تو رو خدا تو دیگه نمک به زخمم نپاش ... اینطوری نکن , دارم سکته می کنم ... لی لا همینو بهت بگم الان به شماها پناه آوردم ... مامان جون می شه خواهش کنم یک شب دیگه امین رو نگه داری ؟ مادرش تو بیمارستانه ...
    داد زدم و گفتم : ای بابا ... تو چی می خواهی از جون من ؟ اون زن بیچاره رو هم زدی و انداختیش تو بیمارستان ؟ الانم می خوای داغ بچه شو داشته باشه که بیشتر از این بسوزه ... آره ؟

    نه آقا رضا , ما با نقشه های تو همکاری نمی کنیم ... گناه می کنی , ما رو هم شریک کارات کردی ... نمی شه ... به خدا زیر بار نمی رم ... برش دار ببر ... به من مربوط نیست هر کاری می خوای بکن ولی اینجا نه ...

    گفت : به خدا جایی ندارم ببرم ...

    گفتم : یعنی چی ؟ من نمی فهمم مگه شماها از زیر بوته به عمل اومدین ؟ دو نفر آدم یک دونه فامیل و دوست و آشنا ندارین ؟ ... منِ بدبخت رو گیر آوردین ؟

    گفت : کی رو دارم ؟ تو بگو ... مامان سارا هم دو ماهه بندرعباسه ... جای دیگه هم که آبروی آدم می ره ...

    گفتم : آهان ... فقط جلوی من آبرو نداری ... نمی شه رضا ... این بچه ... بردارش ببر ... من به تو اطمینان ندارم ... اصلا نمی دونم داری راست میگی یا دروغ ... شایدم اون زن الان داره در به در دنبال بچه اش می گرده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هشتم

    بخش پنجم




    رضا دیگه حالش خیلی خراب شده بود ... با بغض گفت : به ارواح خاک مادرم , تو بیمارستانه ... حالشم خوب نیست ... تو رو خدا یک امشب با من راه بیا , قول می دم فردا یک فکری بکنم ...
    براش پرستار می گیرم ولی حالا باید تو بیمارستان بالای سر سارا باشم ...
    ماما ن یک چشم غره به من رفت و گفت : باشه مادر من نگهش می دارم .. حالا چی شده کتک کاری کردین ؟
     گفت : نپرسین ... البته بعدا براتون تعریف می کنم ولی حالا نه ... نمی تونم ... مفصله ... باید برم ... دلم برای لی لا شور می زد که می دونستم الان با نگه داشتن امین چه حال و روزی داره ولی شما رو که دیدم خیالم راحت شد ...
    بابا گفت : تو معلومه گرسنه ای , یک چیزی بخور بعد برو ... باید جون داشته باشی سر پا وایستی ...
    گفتم : آره , راست میگه خودتو تقویت کن ، جون داشته باشی زن ها رو کتک بزنی ...
    نمی دونم تو چطور دلت میاد کسی رو که می دونی با تو از نظر نیروی بدنی مساوی نیست دست بلند کنی ؟ چطور غیرتت قبول می کنه ؟ اسم خودتم گذاشتی مرد ... به خدا بی شرفه کسی که زنشو می زنه ... نمی فهمم ...
    من از ناله ی یک گربه تو خیابون عذاب می کشم , تو چه جور آدمی هستی ؟
    اگر راست گفته باشی و اون تو بیمارستان باشه , گناهت بیشتره ...
    رضا تو رو خدا به خودت بیا ... این زندگی نیست برای خودت ساختی ... حالا این بچه ی بی گناه رو سپر خودت کردی ...
    من اینو حتم دارم تو امین رو داری از مادرش پنهون می کنی ...
    مامان گفت: بسه دیگه لی لا ... یک شب دیگه این بچه پیش ما بمونه دنیا که آخر نمی شه ...
    گفتم : از حمایت شما ممنونم ... زود تغییر عقیده می دین ...
    رضا گفت : حالا اجازه می دی چند لقمه از این کتلت بخورم و برم ؟ ... اگر تو راضی نیستی می برمش ... چشم ...
    حاضرش کن بیارش , یک کاریش می کنم ... اشکالی نداره ...

    بعد رفت و سر سفره نشست ... یک تیکه نون بزرگ برداشت و کتلت رو با سبزی خوردن ساندویج کرد و از جاش بلند شد و گفت: می برم تو ماشین می خورم ... امین رو بده من ... دستت درد نکنه که از دیروز نگهش داشتی ... حق با توست ...
    زود رفتم امین رو آوردم ...
    ثمر ناراحت بود و مامان گفت : بدش به من ... نمی ببینی داره می ره بیمارستان ؟ خدا رو خوش نمیاد , به خاطر بچه قبول کن ... این بچه اونجا صدمه می ببینه ...

    و امین رو از من گرفت ...
    درمونده بودم و اخم هام تو هم بود ... خیلی زیاد هم عصبانی شده بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هشتم

    بخش ششم




    رضا گفت : بابت همه چیز ممنونم ... جبران می کنم ... قسم می خورم ناخواسته بوده ...

    و با سرعت در حالی که ثمر رو بوسید و یک ساندویج دستش بود , رفت ...
    با صدای بلند گفتم : آخه مامان جان چرا نذاشتی بدم ببرتش ؟ اصلا ازش نپرسیدیم کدوم بیمارستان هستی ... اگر حالا حالاها نیاد , چیکار کنیم ؟ ... به خدا شما دو نفر شاهکارین ...
    بابا جون اون همه حرفایی که زدی که می خواستی بهش بگی , چی شد ؟
    گفت : نمی دونم بابا ... درو که باز کردم دست انداخت گردن من و با بغض گفت آخ چقدر خوب شد شما رو دیدم , به من آرامش می دی ... دلم براتون تنگ شده بود ... الان من تو دنیا فقط شماها رو دارم ...

    چی بگم خوب ؟ بزنم تو ذوقش ؟ که این کار من نیست ...
    خوب ولش کنین , کاریه که شده ... تا فردا صبر می کنیم ببینیم چی می شه ...
    از شدت ناراحتی بدنم کهیر زده بود ولی امین دیگه حالا نیاز به مراقبت داشت ...
    شامشو دادم و عوضش کردم و خوابوندمش ...
    مامان گفت : ما بریم به خونه یک سر بزنیم و برگردیم ... یکم شام برای سامان ببرم و ببینم چیکار می کنه ... زود میایم ...
    اونا رو که بدرقه کردم , همون جا روی پله نشستم ...
    این خونه رو دوست داشتم ولی رضا داشت اونجا رو هم برای من جهنم می کرد ...
    یادم افتاد اون روزی که رضا اومده بود تا به عنوان زن و شوهر با هم باشیم و من با چاقو جلوش ایستادم ...
    سارا باید چهار ماهه امین رو باردار می بود سرم داغ شده و حالم از هر چی مرد بود بهم خورد ..
    رضا به راحتی دروغ می گفت و ما هم باور می کردیم چون خودمون اصلا اهل دروغ نبودیم ..
    ولی حالا هیچ حرف اونو باور نداشتم و فکر می کردم بچه رو فقط برای این پیش ما گذاشته که سارا رو اذیت کنه ... خدایا راه نجاتم چیه ؟ نکنه خدا محمد رو برای من فرستاده تا از دست رضا خلاص بشم ؟ چرا من اینقدر یاد محمد میفتم ؟ ...یاد نگاه های مهربون و آقایی که تو وجودش بود ... صبر و متانتی که داشت ... محمد رو دوست داشتم و بهم آرامش می داد ...
    چیکار کنم ؟ اگر زن محمد بشم , ثمر صدمه ای نمی ببینه ؟ ... اصلا من عاشق اون هستم یا فقط برای نجات خودم از دست رضا به فکر این کار افتادم ؟ ... نه , نمی شه ... یک بار این کارو کردم و صدمه شو دیدم ...
    لی لا احمق نشو ... خودتو تو درسر ننداز ... الان محمد شور عاشقی داره , یک ماه که بگذره براش عادی می شه و دردسرهای تو شروع ... تو اگر شانس داشتی از همون اولی داشتی ... ولش کن , دیگه به محمد فکر نکن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هشتم

    بخش هفتم




    فردا از مدرسه که برگشتم , دیدم ثمر و امین با هم بازی می کنن ...
    ثمر دوید به طرف من و امین هم با خوشحالی دست هاشو باز کرد که بغلش کنم و گفت : دَدَ ...

    دلم براش سوخت ... بغلش کردم ... برای بار اول بوسیدمش ولی چشمام پر از اشک شد ...
    طفل معصوم معلوم نبود چه آینده ای در انتظارشه ...
    مامان غذا درست کرده بود و سفره رو پهن ... به نظرم شیرین ترین چیزی که تو دنیا هست اینه که آدم از مدرسه خسته بیاد و ببینه مامانش سفره رو پهن کرده ...
    گفتم : الهی قربونت برم ... دستت درد نکنه ... خیلی بهتون زحمت دادم ...
    گفت : بشین دختر , خودتو لوس نکن ... خوبه خودتم مادری ... ان شالله به زودی از این وضع خلاص میشی ....
    پرسیدم : رضا نگفت کی میاد دنبال امین ؟
    بابا گفت : تا شب که منتظر نباش بابا ... اگرم اون زنه مرخص بشه , تا غروب طول می کشه ...
    به بابا گفتم : لطفا زنگ بزنین شرکت رضا ببینیم رفته اونجا یا نه ... اگر رفته باشه دروغ گفته ... اصلا بیمارستانی در کار نیست ...

    بابا زنگ زد ولی گفتن مهندس سه روزه نیومده ...
    بعد از ناهار مامان گفت : لی لا جون ما بریم خونه , سامان تنهاست ... براش یک چیزی درست کنم ... اینجا نمیاد به خاطر این بچه ...
    اگر رضا اومد و بردش که هیچی , اگر نیومد آخر شب با بابات میایم ...
    گفتم : پس شما هم شک دارین امروز بیاد دنبال بچه ؟ آره ؟ خوب از من خرتر کسی رو گیر نیاورده ...
    نزدیک غروب شد و من منتظر رضا موندم ...
    داشتم برای امین شیر درست می کردم که صدای زنگ در اومد ... خوشحال شدم ... آیفون رو برداشتم ...
    صدای محمد بود ... گفت : باز کن ...

    نمی دونم چرا قلبم فرو ریخت و داغ شدم ... درو باز کردم ...
    احساس عجیبی بود ... بعد از مدت ها یک حس خوب به من دست داد ...
    کسی که بهش اعتماد داشتم و به من آرامش می داد , اومده بود ولی باید جوابش می کردم ...
    حق اون نیست که قاطی مشکلات من بشه ... از من کوچیک تر بود و من اینو نمی خواستم ...
    شیشه رو تکون دادم و امین رو خوابوندم روی بالش و دادم دستش ...
    منتظر شدم ... دیدم محمد نیومد ... رفتم جلوی در ... از اون بالا دیدم با لباس , از راه اداره ش اومده بود و همون جا جلوی در ایستاده بود ... با یک دسته گل رز قرمز ...

    منو که دید , دست هاشو باز کرد و بلند گفت : باید اول به من قول بدی حرف مایوس کننده نزنی ... طاقت شنیدنش رو ندارم ...
    من اومدم باهات قول و قرار بذارم ... اگر آمادگی نداری , می رم ... ولی جواب نه قبول نمی کنم ...

    خنده ام گرفت .. ولی دلم لرزید ... من ؟؟ برای محمد ؟

    زیر لب گفتم چت شده لی لا ؟ ... خودتو نده دست احساساتت ...
    بلند گفتم : خودتو لوس نکن ... بیا تو کارت دارم ...
    گفت : نمیام ... باید قول بدی ...
    گفتم : پس برو , درو هم پشت سرت محکم ببند صداشو بشنوم ...

    بدو اومد بالا و با شوخی گفت : ای بابا چرا تهدید سرت نمی شه ؟

    گل رو گرفت طرف من و گفت : تقدیم به شما با عشق ... با اجازه ی بزرگترها اومدم نامزدت کنم ...
    گفتم : محمد خیلی پررو بودی من نمی دونستم ... چی شده این همه جسارت پیدا کردی ؟
    گفت : برای اینکه زن دایی گفت مزه ی دهنت بد نبوده ، عصبانی نشدی و خودت پیغام دادی بیام ... فکر کردم شاید دلت نرم شده باشه ...
    گفتم : امان از دست مامان ... تو رو خدا محمد باور نکن ... اون دوست داره منو به یکی شوهر بده ... براش فرقی هم نمی کنه ... می دونی چند وقت پیش منو برای دایی فهمیه در نظر گرفته بودن ؟ پس به حرف اونا اعتماد نکن , ببین من چی می گم ...
    بیا تو برات تعریف کنم ... اونجا که مامان به من گفت اونقدر ناراحت بودم که حس نداشتم عکس العمل نشون بدم ... تو شرایط بدی هستم ...
    بیا خودت ببین دوست داری شریک غصه های من بشی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و نهم

  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول




    محمد نگاهی به من کرد و پرسید : تو رو خدا بگو که اتفاقی نیفتاده ؟ منو نترسون ...
    گفتم : برو تو خودت ببین ...

    درو باز کرد و یک نگاهی انداخت ... من پشت سرش ایستاده بودم ...
    برگشت و گفت : این کیه ؟ بچه ی کیه ؟ ...
    و رفت تو اتاق و بالای سر امین ایستاد ...

    ثمر از اتاقش اومد بیرون و دوید بغلش و گفت : عمو سلام ... چرا نیومدی من رفتم مدرسه ؟ ... داداشم رو دیدی ؟
    با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : بچه ی رضاست ؟ اینجا چیکار می کنه ؟
    گفتم : بله , بچه ی رضاست ... از دست رضا خلاصی ندارم ... با زنش دعوا کرده آورده گذاشته پیش من ... باورت میشه ؟ وقتی میگم دردسر های من تموم شدنی نیست , باور نمی کنی ...
    با اعتراض گفت : آخه چرا قبول کردی ؟ ... می دونی چقدر مسئولیت داره ؟ ... ممکنه هر آن اون زن بیاد و اینجا جنجال راه بندازه ... فکر اینا رو کردی ؟ ببر بهش بده , حتما داره دنبال بچه اش می گرده ...
    رضا این کارو کرده اونو اذیت کنه ...
    گفتم : پس بشین برات تعریف کنم ...
    محمد بعد از شنیدن حرفای من رفت تو فکر و گفت : کاش می پرسیدی کدوم بیمارستانه می رفتیم ببینیم دقیقا چه اتفاقی افتاده که این بچه رو مجبور شدن بیارن پیش تو بذارن ... به نظر من مسئله مهتر از این حرف هاست ... چرا زن دایی به من تلفن کرد نگفت بچه ی رضا اینجاست ؟ ...
    گفت م: خوب حتما فکر کرده رضا میاد و اونو می بره ... تازه اگر می گفت چیکار می کردی ؟ کاری از دستت برنمی اومد ...
    بعدم من اصلا نمی خوام تو خودتو داخل این کارا بکنی ... فقط دلم می خواد حرفمو گوش کنی و خودتو بکشی کنار ...
    رضا آدم نرمالی نیست , اصلا نمی شه تصور کنی که حرکت بعدیش چیه ... شما یعنی خانواده ی شما یک زندگی آروم و بدون سر و صدا داشتین و می دونم که عمه و پدرت اصلا زیر بار این جنجال ها و آبروریزی ها نمی رن ...
    ازت خواهش می کنم به حرفم گوش کن ... من دیگه آلوده شدم و باید بسازم چون تا ابد رضا پدر ثمره و ثمر دختر من , پاره ی تنم و تمام امیدم تو زندگی ...
    پس توام مجبور می شی تو این ماجرا آسیب ببینی , اون وقت از من بدت میاد ...
    من تجربه کردم .. راه غلط رو نباید رفت ...
    نمی دونم میزان علاقه ات به من چقدره ولی اینو می دونم که یک روز از من ممنون می شی که به حرفت گوش نکردم ...
    گفت : تو اشتباه می کنی ... من مثل بقیه ی مردها تو رو واسه ی خودم نمی خوام , تو رو برای صفاتی که داری دوست دارم و این چیزی نیست که به مرور زمان کم بشه ...
    گفتم : تو رو خدا محمد شعار نده ..م. ی دونستی که یک روز منم عاشق بودم , بدجوریم بیقراری می کردم ولی زمان به من ثابت کرد که هم می شه صبر کرد و هم می شه فراموش کرد و شایدم روزی برسه که حقیقت برای آدم روشن می شه که شایدم اصلا اون عشق نبوده ...
    به نظرم حتی اگر یک عشق واقعی وجود داشته باشه , نرسیدن دوام اونو بیشتر می کنه تا رسیدن ...
    تو اگر این راه غلط رو بری دودش نه تنها تو چشم تو می ره که منم کور می کنه و از همه مهم تر ثمر آسیب می بینه ...
    محمد , نمی تونم پیش بینی کنم که چی در انتظارمه ولی اینو می دونم که تو حیفی برای زندگی کردن با مشکلات من ... این کارو در حق تو نمی کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم



    نگاهی به من کرد که پر از عشق و محبت بود و گفت : چقدر عالی ... تو به من بی محبت نیستی لی لا ... خیلی خوشحالم ... من از حرفای تو فهمیدم اونچه که باید می فهمیدم ... می خوام در کنارت باشم ...


    احساس کردم بحث بیشتر فایده ای نداره و باید قاطع باهاش برخورد کنم ... اما من با این که یک زن بودم با تمام احساسات و عواطفی که تا اون زمان سرکوب شده بود و نیاز به اون داشتم , چشم ازش پوشیدم ...

    امین رو بغل کردم و اخم هامو کشیدم تو هم و گفتم : تو رو خدا بس کن دیگه ... من چی می گم تو چی می گی ... راه ما از هم جداست همین و همین ... متوجه شدی ؟
    دیگه اصرار تو داره اذیتم می کنه و زندگیمو از اینم که هست برام سخت تر ... لطفا دیگه حرفشو نزن و گرنه برخلاف میلم برخورد بدی باهات می کنم ...
    می دونی هر آن ممکنه رضا بیاد ؟ ... تو نباشی بهتره ... پاشو برو لطفا ...
    گفت : می مونم تا ببینم رضا می خواد چیکار کنه ؟ من برات حلقه آوردم , دستت کن بذار بدونه که تو می خواهی ازدواج کنی ... مطمئن باش اون وقت دست از سرت برمی داره ...
    تا تو به اون بها می دی و  اینجا می شینی و منتظرش می مونی که اون بیاد , همین آش و همین کاسه است ...
    من بهت اجازه نمی دم خودتو فدای رضا بکنی ... اگر می خوای با کسی تند حرف بزنی , اون من نیستم رضاست چون تو هنوز ازش می ترسی ... نمی ذارم بقیه ی زندگیت رو نابود کنی ...
    گفتم : به خدا ترس نیست , از جار و جنجال بدم میاد ... خودت می دونی زندگی ما هم از این چیزا نداشت ...


    باید امین رو عوض می کردم ...
    محمد صبورانه نشسته بود و با ثمر حرف می زد و در واقع به حرفای اون گوش می کرد ولی من تو فکر بودم ... بر سردو راهی عجیبی افتاده بودم و راه درست رو این بار می شناختم ولی راستش یک دلم منو به راه نادرست می کشوند ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم




    زمان می گذشت و محمد همینطور نشسته بود دیگه حرفی نمی زد ...
    انگار من یک طوری خودمو رسوا کرده بودم که اون متوجه شده بود برخلاف میلم دارم اونو از خودم می رونم .... ولی این واقعیت رو نمی دونست که من حتی مطمئن نبودم که عشقی به اون دارم یا نه فقط تمایلم به خاطر فرار از مشقتی بود که می کشیدم ...
    برای همین اصلا خیال نداشتم به اون جواب مثبت بدم ...
    ولی شکستن دل محمد برای من که دو سال از اون جز خوبی و کمک ندیده بودم , کار سختی بود ...
    در عین حال باید این کارو می کردم تا کاملا از من نا امید بشه ...
    امین رو که خوابوندم , محمد گفت : برم کباب بگیرم ؟
    گفتم : نه , نه کبابش دیگه مثل اولاش نیست ، کیفیتشو از دست داده ... خودم یک چیزی درست می کنم ...
    مامان اینا هم الان میان ... تو شام می مونی ؟

    پرسید : برم ؟
    گفتم : نمی دونم , خودت تصمیم بگیر ... تو همیشه پسر عمه ی خوب من می مونی ...
    خیلی به من لطف داشتی ولی فقط در همین حد ... اگر دوباره حرفی از ازدواج بزنی , دیگه همین دوستیمون هم به هم می خوره ...
    تو پسر پاکی هستی , اگر همین طور بمونی قدمت روی چشم در غیر این صورت لطفا اینجا نیا ...
    گفت : باشه , صبر می کنم ... در موردش حرف نمی زنم ، اصرارم نمی کنم ولی اینکه اینجا نیام رو از سرت بیرون کن چون هر کاری بکنی بازم میام ... تو دیگه نمی تونی جلوی منو بگیری که دیدنت هم نیام ...
    یک چیزی بهت بگم ؟
    بهت حق می دم ... تو دختر عاقلی هستی ولی منو نمی شناسی ... باور کن می تونیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم ...
    بهش فکر کن ... خودت هر وقت به این نتیجه رسیدی به من بگو ... من هیچ عجله ای ندارم ...


    راستش ته دلم از تصمیمی که محمد گرفته بود راضی بودم ...ناخودآگاه دلم می خواست ولم نکنه ... دلم می خواست دوستم داشته باشه و به من توجه کنه ...
    شاید یک نیاز روحی بود و شایدم جوونه های عشقی تازه ...
    به هر حال زندگی هنوز با من بازی ها داشت ...
    اون شب بعد از اینکه مامان و بابا اومدن و شام خوردیم , محمد رفت ...
    فقط موقع رفتن بدرقه اش کردم ... نمی دونم چرا این کارو کردم ...

    نزدیک در که رسید , آهسته گفت : دوباره میام ... می دونی چرا ؟ چون دست خودم نیست ... چشمات نمی ذارن راحت زندگیمو بکنم پس باید بیام ...
    گفتم : یک روز از این حرفت پشیمون می شی ... کاری نکن که دیگه در خونه رو به روت باز نکنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    برگشتم بالا ... شاید هر کس جای من بود احساس خوبی داشت ولی من نداشتم و هرچی به محمد نزدیک تر می شدم , اضطراب و نگرانیم بیشتر می شد ...
    رضا هم نیومد و ما اصلا تعجب نکردم ... شاید هر سه ی ما حدس می زدیم که اون نمیاد ... رختخواب مامان و بابا رو پهن کردم و خودم دوباره رفتم توی حیاط .. .
    هوا به شدت سرد شده بود ولی من داغ بودم ... دلم می خواست اون سوز سرد وجودم رو خنک کنه ...
    دلم به معنای واقعی کلمه گرفته بود ...
    اون موقع که من عاشق عماد بودم , محمد یک پسر جوون و بدترکیب بود که من همیشه اونو با پیژامه می دیدم ...
    تازه ریش و سبیل درآورده بود و دماغش بزرگ شده بود ... توجهی بهش نداشتم ولی اگر یک موقع چشمم بهش میفتاد , بدم میومد و چندشم می شد ...
    حالا اون یک مرد قدبلند و خوشتیپ و خوش صورت شده بود ...
    می تونم بگم به جرات هر زنی می تونست عاشق اون بشه ولی برای من چی ؟ من چه حقی داشتم که زندگی اونو خراب کنم و مطمئن بودم روزی خودشم اینو متوجه می شه که تو دردسر بدی افتاده و من اینو نمی خواستم ...
    با خودم فکر می کردم حالا بذار رضا بیاد بچه رو ببره , بعد در موردش فکر می کنم ... یک مرتبه مثل اینکه یک سطل آب یخ ریختن سر من ... حالم با این فکر دگرگون شد ...
    نکنه من قبول کنم و اونم بذاره بره ؟ آره , همین طور می شه ...
    من به هر کس تمایل نشون دادم ولم کرد ... حالا چرا , نمی دونم ...
    سرمو کردم رو به آسمون و گفتم : خدایا نکنه تو داری منو به طرف جایی می بری که خودت می خوای و هیچی دست من نیست ؟ برای اینکه من دارم سعی می کنم دوباره مرتکب اشتباه نشم اما زندگیم طوری می گذره که از اختیار من خارجه ...
    دیگه دارم اینو می فهمم ... پس خودمو می سپرم به تو ... اگر قراره با محمد زندگی کنم , خودت مسیر راهم رو برام هموار کن که بدون تو نمی تونم ...
    تنهام نذار خدای مهربونم ... تو تنها پناه منی ...
    در همین موقع مامان درو باز کرد و گفت : وااا ؟ دختر چرا اونجا وایستادی ؟ بیا تو سرما می خوری ... بمیرم الهی , منتظر رضا هستی ؟ اون دیگه این وقت شب نمیاد ...
    وقتی وارد خونه شدم دیدم امین وسط هال تک و تنها خوابیده ... دلم به شدت براش سوخت ... گریه ام گرفت ... اشک هام گوله گوله از صورتم میومد پایین  ...آخه این طفل معصوم گناه داره ...

    بغلش کردم ...
    مامان پرسید : می خوای چیکار کنی ؟
    گفتم : می برمش تو تخت خودم , اونجا خیالم راحت تره ...
    گفت : بیارش بذار بغل رختخواب من ...
    گفتم : نه , پیش خودم باشه بهتره ... شما راحت بخواب ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۶/۶/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و نهم

    بخش پنجم




    ولی خوابم نمی برد و بدون دلیل گوش به زنگ بودم ... با هر صدایی از جا می پریدم ... صدای منقبض شدن درها ... صدای خاموش و روشن شدن یخچال ... و صدای خُر خُر بابا که هر چند دقیقه یک بار تبدیل به ناله می شد ...

    فکر و خیال می کردم ...
    مرتب محمد میومد جلوی چشمم و بعد رضا با حالی آشفته ...
    بعد صدای فریاد سارا ... گریه ی امین ... دوباره حال نزار رضا و صورت ثمر ...

    و این تصاویر از جلوی چشمم تند و تندتر می گذشتن ...
    طوری که به یکباره از جام بلند شدم و نشستم و دو تا نفس عمیق کشیدم ... ای خدا عجب شب سیاهی شده , دارم دیوونه می شم ... چرا من امشب خوابم نمی بره ؟
     ا صدای زنگ تلفن چنان از جا پریدم و ترس تمام وجودم رو گرفت که داشتم از تخت میفتادم ...
    با سرعت خودم رسوندم به تلفن و گوشی رو برداشتم ...
    با صدای لرزون گفتم : بله , بفرمایید ...
    همون موقع بابا و مامان هم پشت سرم بودن ...
    رضا بود ... با گریه و التماس گفت : لی لا , تو رو خدا کمکم کن ... بابات اونجاست ؟ بگو بیاد پیشم ...

    پرسیدم : چی شده ؟ این وقت شب ؟ حرف بزن ... کجایی ؟

    با صدایی که مثل فریاد و ناله بود و هق و هق گریه می کرد , گفت : لی لا سارا مُرد ... تموم کرد ... روی دست های من تموم کرد ... تو رو خدا به دادم برسین ... من اونو نکشتم , قسم می خورم ... لی لا تو باورم کن ...
    گوشی از دستم افتاد ...
    وای خدای من چی شنیدم ... باورم نمی شد ... دلم درد گرفت و خم شدم و فریاد زدم : خدایا نه ...
    بابا گوشی رو گرفت و پرسید : کجایی رضا ؟ چی شده ؟ ... خیلی خوب ... خیلی خوب ... بگو الان کجایی بیام پیشت ... خیلی خوب , می دونم ... آره , آره بلدم ... الان میام ...
    فریاد زدم : نه ... خدایا نه , دروغ باشه ... باورم نمی شه ... مامان ... مامان جون ... می گه سارا مُرده ... نه , راست نیست ... بازم رضا داره دروغ می گه ...
    ( دور اتاق می دویدم ) امکان نداره ... ای داد بیداد ... رضا چیکار کردی ؟
    مامان منو گرفت و گفت : صبر داشته باش بذار ببینیم چی شده ... خودتو کنترل کن ... بابا همین طور که جوراب و شلوارش را می پوشید , گفت : میگه سارا فوت کرده و منو گرفتن ... نمی دونم , الان که کلانتری بود ... برای چی اونو گرفتن ؟ ... یعنی اون سارا رو ؟ ... یا امام حسین به فریادمون برس ... خدا کنه اشتباه شده باشه ...
    بذار برم ببینم چی شده ؟ این پسره عاقبت برای خودش دردسر درست کرد ...
    فورا حاضر شدم و راه افتادم ... باید از قضیه سر درمیاوردم ...
    مامان با اعتراض گفت : تو کجا ؟ نمی شه , نمی ذارم ... این وقت شب تو کلانتری ؟ به فاطمه ی زهرا اگر بذارم بری ... برو بشین سر جات صدای منو درنیار ... نمی ذارم ... محاله بذارم پاتو از این در بیرون بذاری ...
    چند دقیقه بعد تو ماشین بابا بودم ...

    راه افتادیم ... دست هامو ناخودآگاه به هم می مالیدم ... بازوهامو می گرفتم و فشار می دادم , انگار اعضای بدنم داشت از هم می پاشید ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاهم

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاهم

    بخش اول




    جلوی کلانتری بابا نگه داشت ... من زودتر از اون پیاده شدم ... با سرعت رفتم به طرف درِ کلانتری ...
    یک سرباز جلومو گرفت و گفت : کجا خواهر ؟ 

    گفتم : یکی رو گرفتن , من باید ببینمش ...
    پرسید : چیکارشی ؟
    گفتم : چیزه ... من آقا ... تو رو خدا بذار برم تو ، به افسر نگهبان توضیح می دم ...

    بابا از راه رسید و گفت : آقا من پدرزنِ رضا هوشمند هستم ... زنگ زده گفته اینجاست , باید اونو ببینیم ...
    دستشو از جلوی ما برداشت و گفت : زود برگردین ...
    بابا یکراست رفت تو اتاق افسر نگهبان , منم دنبالش ... در حالی که هر دو آشفته و بیقرار به نظر می رسیدیم ...

    بابا گفت : سلام جناب سروان , من پدرزن رضا هوشمند هستم ...
    افسر نگهبان نگاهی به من و بابا کرد و از جاش بلند شد و گفت : سلام بابا جان ... امشب شر به پا نکن ,
    فردا تو دادگاه معلوم می شه ... هنوز چیزی روشن نیست ... اینجام جای سر و صدا کردن نیست ... نصف شبی دردسر درست نکن ... صبح برو دادگاه ...
    من درد شما رو می فهمم اما اینجا کلانتریه ... فردا تو دادگاه هر کاری خواستی بکن , قانون هست ... تو اومدی چیکار کنی ؟
    بابا گفت : می خوام ببینمش ... خودش زنگ زده گفته بیام ...
    پرسید : چی گفتی ؟ به شما زنگ زد ؟ پدرِ زنی که کشته ؟
    بابا گفت : نه , اشتباه متوجه شدین ... من پدرزن سابقشم ... ما با هم دوست هستیم , از دخترم جدا شده ...  کسی رو جز ما نداره , خواهش می کنم اجازه بدین چند دقیقه ببینمش ...
    افسر نگهبان نگاهی به من که بیقرار و آشفته با چشمانی اشک آلود اونجا بودم کرد و پرسید : با شما چه نسبتی داره  ؟
    گفتم : زن سابقش هستم ...  پدر دختره منه ... آبروی اون مال دختر منم هست , نگرانم ... کاش این حرف درست نباشه ... بذارین ما از نگرانی دربیایم ... تو را خدا چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه ...
    اون به ما زنگ زد و خبر داد ... شوکه شدیم ... اگه می شه اجازه بدین ...
    گفت : شما از ماجرا خبر داشتین ؟
    گفتم : نه ... از کجا بدونیم ؟ امشب خبر داده و التماس می کنه که بی گناهه ...
    گفت : نمی دونم مردم چه جور زندگی هایی دارن ... باشه برین صبح بیاین , الان که وقت این کارا نیست ...
    گفتم : به خاطر خدا فقط چند دقیقه ... التماستون می کنم ... خیلی نگرانم , صبر ندارم می خوام بدونم چی می گه ؟ ... چرا اینطوری شد ؟ ... شما چیزی می دونین ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۶/۶/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم



    گفت : چند روز پیش با زنش دعوا می کنه ... اونو می رسونه بیمارستان ... زنه , پلیس خبر می کنه و ازش شکایت می کنه که منو به سختی کتک زده ... و بعد بستری می شه ...
    بررسی کردیم دیدیم که جراحات روی بدنش زیاده ...
    پرونده تشکیل شد و هوشمند رو بازداشت کردن و آوردنش اینجا ... سند گذاشت رفت تا رضایت زنشو بگیره ... ولی بیمارستان پر بود از مجروح جنگی ... تا مقدمات معالجه ی اون شروع می شه , همون شب همسرش می ره تو کما ... مثل اینکه زود می برنش اتاق عمل ولی متاسفانه زیر عمل تموم می کنه ...
    گواهی پزشک قانونی فردا قراره بیاد ببرن دادگاه ... اونجا معلوم می شه ولی دلیل مرگش خونریزی داخلی بوده ...
    از بیمارستان به ما خبر دادن و دوباره هوشمند بازداشت شد و آوردن اینجا ...
    خودش می گه من نکردم ولی بدن پر از کبودی و صورت ورم کرده از سیلی که کار  خودشه , اینو که نمی تونه انکار کنه ...

    حتما تو اون گیر و دار سرش خورده به جایی ....
    به هر حال خواهر شما برو فردا صبح اول وقت بیا می ذارم ببینیش ...
    الان نمی شه تو بازداشته , اونجام پر از متهم ... برای خودت خوب نیست ...
    بابا گفت : پس قربان بذارین من چند دقیقه برم باهاش حرف بزنم ... من هم لباس شما بودم حالا بازنشسته شدم ...
    این آقا هم مهندسه , اهل این کارا نیست ... حالا چی شده دعواشون شده , نمی دونم ... لطف می فرمایید ؟ اجازه می دین ؟
    افسر نگهبان گوشه ی چشمش رو خاروند و با کمی مکث گفت : کرمانی ... کرمانی ... بیا این آقا رو ببر پنج دقیقه رضا هوشمند رو ببینه ...

    بعد رو کرد به من و گفت : شما اینجا بشین تا پدرتون بیاد , پایین جای شما نیست ...
    بابا سوییچ ماشین رو داد به من و گفت : تو برو تو ماشین , من باهاش حرف می زنم میام ....
    زمان برای من به کندی می گذشت ... دلم نمی خواست همچین اتفاقی بیفته ...
    من در تمام شب ها و لحظاتی که در تنهایی گذرونده بودم , هیچ وقت بد رضا رو نخواستم ...
    ازش دلگیر بودم , دلم شکسته بود ولی هرگز کلامی که نشون بده بد اونو خواسته باشم به زبون نیاوردم و حالا هم واقعا براش نگران و ناراحت بودم و از اینکه سارا از این دنیا رفته , غصه می خوردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاهم

    بخش سوم




    بالاخره بابا اومد ... سوار شد و ماشین رو روشن کرد ...
    پرسیدم : خوب بابا حرف بزن ببینم چی گفت ؟ چه حال روزی داشت ؟ واقعا سارا رو اون کشته ؟ ...
    با افسوس گفت : نمی دونم به خدا ... قسم می خوره می گه اصلا سرش به جایی نخورده , می گه کتک کاری کردن ... سارا یک مرتبه حالش به هم می خوره و استفراغ می کنه و بی حال می شه ... بعد هم می گه سرم درد می کنه ...
    رضا دستپاچه اونو می بره تو ماشین و صندلی عقب می خوابونه و امین رو می ذاره رو صندلی جلو و میاره پیش تو ...
    خودش می گه وقتی امین رو داده به تو , سارا تو ماشین بوده ...
    رضا برای اینکه تو سارا رو نبینی با سرعت دنده عقب می ره از کوچه بیرون اما تا می رسن بیمارستان , سارا داد و هوار راه می ندازه که چرا امین رو گذاشته پیش تو و پلیس رو خبر می کنه و از رضا شکایت ...
    بعد هم رضا رو می گیرن ... زنگ می زنه دوستش سند میاره و آزاد می شه ...

    می گفت اون شب که اومده بوده خونه ی تو , اول با سارا حرف زده و حالش بد نبوده ... تقریبا آشتی کرده بودن و می خواسته شکایتشو پس بگیره ...
    ولی وقتی برمی گرده می ببینه دارن می برنش اتاق عمل و بعدم که خونریزی شدید مغزی می کنه ...
    می گفتن یک مرتبه سر درد شده و از دماغ و دهنش خون اومده بیرون ...

    حالا باید گواهی پزشکی بگیریم تحقیق بشه اصلا بیماری سارا چی بوده ؟
    شاید ربطی به دعوا و کتک کاری اونا نداشته باشه ولی چیزی که برام جالب بود اینه که تو حرفاش همش می گفت خدا لعنت کنه رزیتا رو که زندگی منو به اینجا کشید ...
    تو می دونی چرا ؟
    گفتم : نه بابا ... حرف الکی می زنه , رزیتا روی اون نفوذی نداشت ... رضا کسی رو قبول نداره , کار خودشو می کنه ...
    بابا گفت : شماره ی رزیتا رو داد و کلی هم بهش فحش داد ... می گفت زنگ بزنین برادر و مادرش بیان , به فامیل خبر بدن ... یک شماره هم داده مال مهندس شریفی گفته به اون زنگ بزنیم یک وکیل خوب براش پیدا کنه ...
    ولی رضا خیلی حالش بد بود ... چقدر ترسو ... دلش خیلی کوچیکه مثل بچه ها گریه می کرد ...

    باورم نمی شه این رضا بود , کلا خودشو باخته ...
    گفتم : حق داره بابا جون ... کم چیزی نیست , خودتونو زبونم لال بذارین جای اون ... زندگیش نابود شد ... زنش مُرده , خودشو انداختن زندان ...
    همه ی زندگیش رو هواست ... یک بچه کوچیک داره ... ای وای امین ... اون چی می شه ؟ ... حتما زیر دست مامان سارا و رزیتا بزرگ می شه ... ای خدا کاری کن ثابت بشه رضا این کارو نکرده , خواهش می کنم ...
    به خاطر اون طفل معصوم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاهم

    بخش چهارم




    بابا گفت : من هیچ وقت دست روی یک زن بلند نکردم ... اصلا روی هیچکس ...
    شماها که بچه ی من بودین تا حالا دیدین من همیچین کاری بکنم ؟ آخه یکسره دستش مثل دم سگ تکون می خورد ... به امام رضا , خدا به ما رحم کرد ... اگر نه الان تو باید جای سارا بودی ...
    فکرشو که می کنم دود از سرم بلند می شه ...
    گفتم : به خدا رضا قلب مهربونی داره ... هر وقت هم منو می زد اونقدر پشیمون می شد که تا یک ماه عذرخواهی می کرد ...

    نمی گم کار خوبی می کرد ولی آدم بدی نیست ...
    گفت : منم می دونم آدم بدی نیست ... من اصلا دوستش دارم ولی برای هر کسی قابل پیش بینی بود که یک روز رضا کار دست خودش می ده ... بابا , این کارا وحشی بازیه ...
    می خواین دعوا کنین کلامی ... چرا به هم حمله می کنین ؟ اینم عاقبتش ... خوب شد حالا ؟ ...


    وقتی رسیدیم خونه , ساعت سه و نیم شب بود ...
    هر سه تایی تا صبح نشستیم و حرف زدیم ... اصلا خوابی در کار نبود ...
    باید قبل از دادگاه به شریفی زنگ می زدم تا ترتیب وکیل رو بده و قرار شد مامان به رزیتا خبر بده ...
    ولی مامان قبل از هر کاری به حسام و محمد و سامان خبر داد و همه با سرعت اومدن خونه ی من ...
    در این بین هر چی زنگ می زدم شریفی گوشی رو برنمی داشت ...
    حسام گفت : به رزیتا من می گم , این طوری بهتره ...

    زنگ زد ... خودش گوشی رو برداشت و حسام گفت : رزیتا خانم من حسام برادر لی لا هستم ... نه , نه , نگران نباشین ... ثمر خوبه ولی اتفاق بدی افتاده ... متاسفانه سارا خانم فوت کرده ... الان تو بیمارستانه ... خودتون رو برسونین ...
    رزیتا شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن ... بعد برادر سارا گوشی رو گرفت و پرسید : چی شده ؟ توضیح بدین ببینم چی شده ... یعنی چی سارا مرده ؟
    حسام گفت : من از چیزی خبر ندارم ... رضا به من گفت به شما خبر بدم , همین ... تشریف بیارین تهران خودتون متوجه می شین ... تسلیت می گم ...
    دوباره زنگ زدم به شریفی ولی بازم گوشی رو برنداشت ...
    محمد گفت : من یک وکیل می شناسم , حالا امروز بره تا شریفی رو پیدا کنیم ...
    حسام گفت : نمی خواد ما تو این کار دخالت نکنیم بهتره , امروز وکیل نمی خواد ...

    من سوییچ ماشین رو دادم به سامان و گفتم ب: رو ثمر رو برسون ...
    ثمر از پریشونی ما متوجه شده بود اتفاق بدی افتاده و بچه ام به هم ریخته بود ... اون درست نمی دونست سارا کیه و چه اتفاقی افتاده ...

    من تند و تند حاضر می شدم که برم کلانتری و از اونجام دادگاه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاهم

    بخش پنجم




    حالا همه تو هال خونه ی من جمع شده بودن و در مورد این اتفاق بحث می کردن ...
    سامان دست ثمر رو گرفت که ببَره مدرسه ...
    محمد از من پرسید : شما کجا ؟

    گفتم : بله ؟ منظورت چیه ؟ می خوام برم کلانتری رضا رو ببینم ... باید از زبون خودش بشنوم چی شده ؟
    گفت : دایی شما اجازه می دین لی لا بره ؟ ...
    گفتم : از کِی تا حالا شماها به من اجازه باید بدین ؟ تو رو خدا با من بحث نکنین که اصلا حوصله ندارم ... حالمم خوب نیست ...
    مامان گفت : ولی به خدا راست می گه ... تو برای چی می خوای بری ؟ اصلا به تو چه ؟ بچه ها می رن و برامون خبر میارن ...
    گفتم : می شه دست از سر من بردارین ؟ بذارین خودم در مورد زندگیم تصمیم بگیرم ... نمی ببینن چقدر حالم بده ؟ ... سامان تو چرا وایستادی ؟ برو دیگه بچه دیرش شد ...
    محمد گفت : به خدا به خاطر خودت می گیم ... تو کلانتری و دادگاه اعصابت خورد می شه ... من جای تو می رم , هر کاری بگی می کنم ...
    با تندی گفتم : اعصاب خودمه می خوام خوردش کنم ... تو چیکاره ی منی که دخالت می کنی ؟

    گفت : ای بابا برای خودت می گم ... آخه تو چیکار می تونی بکنی ؟
    دیدم که مامان به محمد اشاره کرد کاریش نداشته باش ...
    من و بابا با هم و محمد و حسام با هم رفتیم دم کلانتری ....
    حسام و محمد رفتن سر و گوشی آب بدن و برگردن ... منتظر موندم ...

    بالاخره محمد اومد و گفت : دارن می برنش دادگاه ...
    حسام داره سعی می کنه سربازه رو خام کنه شاید بتونیم با خودمون ببریمش که تو راه حرف بزنیم ...
    ولی یک ساعت طول کشید تا  دیدم رضا دستبند به دست از در اومد بیرون ...
    محمد به بابا گفت : دایی برین جلوتر اونجا سوار می شن ...
    قیافه ی رضا رو دیدم ... شکسته و نا امید بود ... انگار ده سال پیر شده بود ...
    با یک سرباز اومدن جلوتر و سوار ماشین شدن ...
    احساس کردم از دیدن من خیلی خوشحال شده ...
    نگاهی به من کرد و اشک تو چشمش جمع شد ...
    منم به گریه افتادم ... چقدر دلم براش می سوخت ...
    زیر لب گفت : فکر نمی کردم تو بیای ... خوب کردی ... فقط تو باور کنی برای من بسه ... به خدا قسم می خورم , به جون تو قسم می خورم , به خاک مادرم من کاریش نکردم ... نمی دونم اصلا چی شد ...
    گفتم : باشه رضا وقت نداریم ... برام درست از اول تعریف کن ... هر چی شده یادت بیار ... نمی شه که بیخودی اینطوری شده باشه ... مادر و برادرش دارن میان , جواب اونا رو چی داری بدی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاهم

    بخش ششم




    گفت : دو سه روز به مدرسه , من برای ثمر یکم چیز میز خریده بودم می خواستم روز اول مهر بیارم و باهاش برم مدرسه ... ولی مثل اینکه بو برده بود و وسایل رو پشت ماشین دیده بود ... هر کجا رفتم با من میومد و ازم جدا نمی شد ...
    ماجرا بیشتر از سر فوت مامانم شروع شد ...
    فهمیده بود که رفتم خونه ی مامانت و دعوا راه انداخت ... منتها من زدم تو ذوقش و چون عزادار بودم زیاد کشش نداد ولی از اون به بعد همش مراقب بود که من طرف شماها نیام ... می ترسید چون می دونست چطوری زن من شده و از اینکه باز به طرف تو برگردم هراس داشت ...
    یک روز می خواست بیاد در خونه ات و دعوا راه بندازه ...
    من بهت زنگ زدم ولی روم نشد حرف بزنم , تو هم گوشی رو قطع کردی ولی اونم نیومد ... مثل اینکه فقط تهدید کرده بود ...
    تا اون روز ...

    در صندوق عقب رو باز کرد و پرسید : اینا چیه ؟ ...
    گفتم : به تو مربوط نیست ... برای ثمر خریدم ...

    تو کوچه داد و بیداد راه انداخت ... با غیظ رفت طرف آسانسور و گفت : همش دنبال بهانه می گردی که خودتو به اون ( ... ) برسونی ... من نمی ذارم ... پدر جفتتون رو درمیارم ...

    من سکوت کردم تا رسیدیم تو خونه ...
    اونجا منم داد زدم که : عوضی به تو چه که من برای بچه ام چیزی می خرم ... مگه مال بابای تو رو و خرج کردم ؟ ...
    اونم جیغ و هوار راه انداخت و فحش داد و گفت : فکر کن ثمر تو بیمارستان مرده ... تو باید اینطوری فکر کنی از این به بعد ...
    من ... منِ گناهگار برای دخترم که شبانه روز بهش فکر می کردم و از دوریش عذاب می کشیدم ,  چه حالی بهم دست داد , خدا می دونه ...
    سارا زشت ترین و رکیک ترین حرفا رو به من می زد ... یعنی به هم می زدیم ...
    خدا لعنت کنه رزیتا رو که زندگی ما رو به هم زد و سارا رو به من تحمیل کرد ...
    دیگه طاقت نیاوردم و یکی زدم تو صورتش و بهش فحش دادم ... اونم به تو و ثمر تا می تونست بد و بیراه گفت و پرید به من و سر و صورتم رو چنگ کشید ...
    با مشت می زد تو سینه ی من و فحش می داد ... بازوهاشو گرفتم ... تقلا می کرد و جیغ می کشید تا منو بزنه ...
    به خدا کبودی های تنش از همینه ... من فقط یک سیلی بهش زدم ... از ته دلش فریاد می کشید ...
    بالاخره بردمش چسبوندم به دیوار و محکم گرفتمش تا تکون نخوره ...
    یک مرتبه گفت : ولم کن داره حالم به هم می خوره ... ولم کن رضا راست می گم ...

    ولش کردم ولی اون دیگه طاقت نداشت و بالا آورد ...
    بعد نفس نفس می زد و دور خونه می دوید و می گفت : حالم خیلی بده ... سرم رضا داره می ترکه ... رضا کمک کن حالم خیلی بده ...
    پرسیدم : چیکار کنم ؟ ...

    گفت : منو ببر دکتر ... نه , ببر بیمارستان ... حالم خوب نیست ...

    با عجله بردمش پایین ...

    البته با پای خودش رفت و سوار ماشین شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاهم

    بخش هفتم




    امین تو بغل من بود ... روی صندلی عقب خوابید و چشمش رو هم گذاشت ...
    گفتم : امین رو چیکار کنم ؟
    با ناله گفت : نمی دونم , یک کاریش بکن ...

    منم آوردمش در خونه تو ... جایی به نظرم نمی رسید ولی می ترسیدم تو سارا رو ببینی یا اون تو رو ... نمی خواستم بدونه پیش تو گذاشتم ولی وقتی حرکت کردم , تو داد و بیداد راه انداختی ... اون فهمید ولی حرفی نزد ...
    تا رسیدیم به بیمارستان از جاش بلند شد و زودتر از من رفت تو ... اونجا شیون و ناله راه انداخته بود که کتک خورده و پلیس خواسته بود ...
    وقتی بازجویی شدم و بازداشت , دیگه هر چی می گفت حالم بده , فکر می کردم تو نقشه است که منو تو دردسر بندازه ... اون به تازگی به کارای من وارد شده بود و می تونست شرکت رو اداره کنه ... نمی دونم شاید , فکر کردم می خواد برام دردسر درست کنه و یا می خواست اینطوری از من زهرچشم بگیره ... راستش تازگی ها ازش می ترسیدم ...
    گفتم : رضا چه دلیلی داره که زن آدم این کارا رو با هاش بکنه ؟ خوب فکر کن وقتی چسبوندیش به دیوار  , شاید عصبانی بودی و متوجه ی زور دستت نبودی ؟ شاید اون موقع سرش خورده به دیوار ...
    گفت : نه بابا ... اصلا دستشو گرفته بودم ... نمی شه ...
    گفتم : حالا امروز جواب پزشک قانونی میاد ... اگر ضربه خورده باشه , حتما مال اون موقع است ...
    رضا که تا اون موقع خیلی با اطمینان می گفت من نکردم , رفت تو فکر و هر چند دقیقه یک بار سرشو تکون می داد و می گفت : نخورد ... نه , نخورد ... لی لا من اصلا نزدمش ...

    دم دادگاه که رسیدیم , رضا نگاهی ملتمسانه به من کرد و گفت : یک کاری برای من می کنی ؟ ... می دونم خواهش بی جاییه ولی این مدت که گرفتارم , امین رو از خودت جدا نکن ... می شه ؟
    گفتم : حتما , خاطرت جمع ... وقتی اومدی تحویل خودت می دم ... ان شالله درست می شه ...
    بابا و حسام دنبال رضا رفتن ... محمد که پشت سر رضا ایستاده بود , اومد پیش من و گفت : لی لا از دستت ناراحت می شم اگر تو هم بری ... من به جای تو می رم , هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم ولی تو نیا ...
    گفتم : باشه , خودمم حسی تو تنم نیست ... تو ماشین می شینم ولی تو رو خدا منو بی خبر نذارین ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان