داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و سوم
بخش ششم
فردا جمعه بود و من که از زمین و زمان خسته بودم تا نزدیک ظهر از جام بلند نشدم ...
از بوی پیاز داغ بیدار شدم ... رضا و بابا رفته بودن و سامان اونجا بود ...
گفتم : چه عجب داداش جان یاد ما کردی ؟
گفت : سلام خواهری ... خودت می دونی با همه ی چیزایی که پیش اومده , من مثل شما نیستم ... اگر رضا تو هر موقعیت به دستم برسه می زنمش , شک نکن ... چشم ندارم اونو ببینم , یادم نرفته چطوری تو رو زده بود ...
گفتم : رضا همه رو زد , چی شد ؟ تو رو خدا با منطق زندگی کنین ... دیگه از کلمه ی زدن حالم به هم می خوره ...
اون روز بابا از مسجد اومد خونه ... می گفت : خیلی شلوغ شده بود و تمام دوست و آشناهای رضا اومده بودن ... یکی دو تا از دوست هاش اصرار کردن با اونا رفت ... می خواست منم ببره , من خسته بودم و نرفتم ...
اون شب تو خونه ی ما آتش بس بود چون نه رضا اومد و نه محمد و اینطوری من یک نفس راحت کشیدم ...
سر شب مامان و بابا هم رفتن خونه ی خودشون و سامان پیشم موند ...
مامان می گفت : اعتباری نداره , می ترسم یک وقت رضا بیاد ... نمی خوام تو تنها باشی ...
حالا که همه رفته بودن , دلم می خواست یکم با خودم باشم اما سامان همش کنار من بود و از این طرف و اون طرف حرف می زد ... دلم نمیومد حرفشو قطع کنم در حالی که اصلا حوصله نداشتم ...
اون جوون بود و پر از شور و حال زندگی و امید به فردا و عشقی که وجودشو گرم کنه و من زنی بودم که یک دنیا غم و درد رو پشت سر گذاشته بودم ... با چیزایی که می دیدم امیدی هم به آینده نداشتم ...
حالا دلم می خواست سارا زنده بود و رضا با اون خوشبخت می شد و دست از سر من برمی داشت ...
دلم می خواست گذشته ای نداشتم و با محمد ازدواج می کردم و از عشقی که اون به من داشت لذت می بردم ...
ولی حالا تنها دلخوشی من و امیدم تو زندگی ثمر بود و ثمر ...
تو فکر بودم که سامان پرسید : هان چی می گی ؟ نظرت چیه ؟
گفتم : برای چی ؟
گفت : در مورد همین دختر دیگه , به مامان بگم ؟
تازه متوجه شدم که سامان از اون همه مقدمه چینی چی می خواست به من بگه که عاشق شده و می خواد ازدواج کنه و متاسفانه من تو عالم خودم بودم ...
بدون اینکه متوجه بشه من به حرفاش گوش نمی کردم , پرسیدم : ولی من درست نفهمیدم اون چه جور دختریه ؟ گفتی اسمش چیه ؟
گفت : گفتم که دختر خوبیه ... تو اول ببینش اگر خوشت اومد به مامان بگو ...
گفتم : الهی قربونت برم داداشم ... من نمی تونم تو رو تو لباس دامادی تصور کنم هنوز به نظرم کوچیکی ... در همین موقع تلفن زنگ خورد و امین از خواب بیدار شد و به گریه افتاد .. فورا گوشی رو برداشتم ...
رضا بود گفت : لی لا جان من امشب پیش شریفی می مونم , گفتم بهت خبر بدم ...
گفتم : خوب کردی , با دو نفر دوستت باشی حالت بهتر می شه ... امین گریه می کنه ... کاری نداری ؟ خداحافظ ...
و گوشی رو گذاشتم و رفتم بغلش کردم ...
طفل معصوم سرشو گذاشت روی شونه های من و با محبت دست هاشو دور گردن من حلقه کرد ... با همون حال براش شیر درست کردم ... دیدم که شیرش داره تموم می شه و به سامان گفتم : الهی فدات بشم می ری داروخونه برای امین شیرخشک بگیری ؟ ... چهار تا شیرخشک نان بگیر ...
بعد نشستم روی مبل و همین طور که امین تو بغلم بود , شیرشو دادم ... خودش شیشه رو گرفت ولی به صورت من خیره شده بود ...
منم بهش با محبت نگاه می کردم و پاشو ماساژ می دادم ... مثل اینکه از این کار لذت می برد ... نمی خواستم اون بچه احساس تنهایی کنه ...
ناهید گلکار