خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش چهارم




    روزی که رفت خونه و دید اثاث شما رو سارا جمع کرده و براتون فرستاده و دیگه چیزی توی خونه ی رضا از شما باقی نگذاشته , باهاش دعوای مفصلی کرد و اومد پیش من ...
    خیلی حالش خراب بود ... منم بردمش باغ جاده چالوس ... فکر می کردم حالش بهتر می شه ولی بدتر شد ...

    از اینکه اون شب شما رو اینجا ناراحت کرده بود پشیمون شده بود و تا صبح در مورد شما با من حرف زد و نخوابید ...
    محال بود با هم باشیم و اون از شما نگه ... اینا رو بهتون می گم که رضا رو ببخشین ... اون آدم بدی نبود ولی خوب یک اخلاق هایی هم داشت ...
    می دونم شما خیلی اذیت شدین ولی حالا که دستش از دنیا کوتاه شد , اونو ببخشین و زندگیشو جمع و جور کنین به خاطر بچه ها ...

    منم کمکتون می کنم ... تنهاتون نمی ذارم چون به رضا مدیون هستم ... یک جورایی که حالا بماند , از بحث خارج می شیم ولی تو رو خدا رضا رو ببخشین ...
    گفتم : نمی دونم به شما چی گفته ولی من اصلا کینه ای ازش به دلم ندارم ... خوب من هنوز باورم نشده که رضا دیگه نیست ... واقعا نمی دونم باید چیکار کنم ؟

    وکیل رضا , آقای آذری , مرد جوونی بود که یکم لهجه ی ترکی داشت ... تازه دفتر وکالت باز کرده بود و یکی از مریدهای رضا بود ... توی تمام مراسم حاضر بود و خیلی زیاد هم گریه می کرد ...

    گفت : من هر کاری از دستم بربیاد می کنم ... اگر بخواین خودم بهتون کمک می کنم به خاطر بچه هاش ... شما اول باید برین سراغ مستاجراتون ... باید بدونن که از این به بعد با شما طرف حساب هستن ... فکر می کنم برای این کار برین تو خونه ی مهندس بشینین , بهتره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش پنجم



    گفتم : نمی تونم ... تو اون خونه نمی شه , هرگز نمی رم ...
    گفت : می خواین مستاجر آپارتمان خودتون رو بگیم بره بالا , شما جاش بشینین ؟ یا آپارتمان ثمر خانم رو ؟ ...

    پرسیدم : رضا آپارتمان به اسم ثمر کرده ؟
     گفت : بله ... مگه نمی دونستن ؟
     گفتم : نه , رضا به من حرفی در این مورد نزده بود ولی من واقعا دلم نمی خواد برم توی اون آپارتمان زندگی کنم ...
    شریفی گفت : ولی به این فکر کنین روح رضا چقدر شاد می شه وقتی ببینه شما و بچه هاش راحت زندگی می کنین ... این کارو بکنین هم برای شما خوبه هم برای بچه ها ...
    گفتم : نمی دونم , تا ببینیم بعدا چی می شه ...
    گفت : لی لا خانم پس تصمیم بگیرین و به من خبر بدین ... به کارمون مثل قبل ادامه بدیم ؟

    گفتم : آره , من حالا که توان ندارم ولی حالم که بهتر شد میام ... نمی ذارم زحمت های رضا به هدر بره ... شرکت هم باشه تا خودم بیام ... اگر می شه شما یک سرکشی بکنین , منم با خانم اسلامی تماس می گیرم ...
    شریفی رفت ولی وکیل رضا نشسته بود ... وقتی تنها شدیم , گفت : لی لا خانم نباید به کسی اعتماد کنین حتی به من ... فورا همه چیز رو قبول نکنین تا متوجه نشدین موضوع دقیقا چیه ...
    مهندس هوشمند کلی روی اون سه تا ساختمون سرمایه گذاری کرده ... البته آقای شریفی مرد خوبیه ولی بازم باید خودتون حواستون باشه ...
    گفتم : کمکم می کنین ؟ من نمی رسم و تجربه کافی هم ندارم چون اصلا رضا منو تو این کارا دخالت نمی داد ... الان دو تا بچه و کار مدرسه هم دارم و نمی تونم ...
    گفت : به نظرم فعلا مدرسه نرین ... حالتون که بهتر شد به حساب و کتاب می رسیم ... تا این سه تا کار تموم بشه , باید خودتون باشین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش ششم




    پرسیدم : از کسانی که این بلا رو سر رضا آوردن چه خبر ؟
    گفت : به جز یکی , بقیه زندانن ... برای برادر سارا خانم هم حکم قصاص بُریدن ... من دنبال کارش هستم , خاطرتون جمع ...

    گفتم : کی باید قصاص کنه ؟
    گفت : فقط بچه ها می تونن و چون اونا به سن قانونی نرسیدن , برادر سارا خانم باید تو زندان بمونه ... فکر اینجاشو نکرده بودن که اون بنده ی خدا رو اونطور زدن ...
    خلاصه قول و قرارها رو با آقای آذری گذاشتم و اون رفت و قرار شد مرتب با من در تماس باشه و کارای رضا رو با هم انجام بدیم ...
    بیشتر از پیش آشفته شده بودم ... بار سنگین کارای رضا افتاده بود روی شونه های من ...
    هر چی فکر می کردم آمادگی نداشتم که این کارو بکنم ...
    پدر و مادر من خیلی آدمای ساده ای بودن و ما رو هم همینطور بار آورده بودن و اینکه بتونم تو این جور کارا موفقیتی داشته باشم , بعید به نظر میومد چون من کلا اهلش نبودم ...

    کلافه شدم ... باید از بابا کمک می گرفتم ولی نمی تونستم بهش متکی باشم چون شریفی رو می شناختم و می دونستم که می تونه بابا رو مطابق میل خودش قانع کنه ...
    لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون ...
    مامان دنبالم اومد که : کجا می ری ؟ ...
    گفتم : می خوام یکم فکر کنم , زود میام ...

    از پیاده رو راه افتادم ...
    هوا به شدت سرد بود و برفی ولی من احساس می کردم دلم می خواد پای پیاده تا ابد راه برم ... جایی که هیچ کس با من کاری نداشته باشه ...
    آروم آروم اشک می ریختم و می رفتم ... می گفتم : رضا تو چیکار کردی با من ؟ حالا هم که نیستی , زندگیِ تو به دست و پای من پیچیده ... آخه چرا ؟ تو از جون من چی می خواستی ؟ ... کاش ولت نمی کردم ... من که می دونستم تو چقدر منو دوست داری , کاش باهات راه میومدم ... کاش کاری می کردم که تو به من اعتماد کنی و دیگه اذیتم نکنی ... ولی نه , به خدا تقصیر من نبود ... تو منو از خونه بیرون کردی ... تو بودی که وقتی در خونه ات التماس کردم ولی راهم ندادی ... تو بودی که منو می زدی ... تو بودی که با سارا رابطه داشتی ...
    حالا بعد از رفتنت هم خلاصی ندارم ... من اگر برم تو خونه ی تو و ثروت تو رو به دست بگیرم , چطور می تونم به کسی که از دل و جون دوستش دارم برسم ؟ ... می دونم تو این کار کردی که منو اسیر خودت بکنی ...
    می دونستی من این کاره نیستم ... ای خدا ... چرا ؟ چرا من نباید روی خوشبختی رو ببینم ؟ ... تو برای من چی می خواستی ؟ ... بهم بگو که بتونم بازم صبر کنم ... الان من با این همه مسئولیت چطوری از پس زندگیم بربیام ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و هفتم

  • ۰۱:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش اول



    اونقدر پیاده رفتم که احساس کردم پاهام داره از سرما یخ می زنه و قدرت راه رفتن رو نداشتم ...
    همین طور که گریه می کردم , کنار خیابون روی یک سکو نشستم و چنان دلم برای خودم سوخت که دستمو گذاشتم روی صورتم و زار زار گریه کردم ...
    مردم از کنارم رد می شدن و به من نگاه می کردن ... یکی می خواست به من کمک مالی بکنه , اونا فکر می کردن من از بی پولی گریه می کنم نمی دونستن که برای چی مرثیه می خونم ...
    اونا نمی دونستن چقدر توی دل من درد و رنجه ...
    دلم می خواست فریاد بزنم و اونچه که تو دلم بود برای همه بگم ... حوادثی که برای من توی مدت کم اتفاق افتاده بود و روح و روانم رو به شدت آزرده بود و نمی تونستم باهاش کنار بیام و حالا این پیشنهادی که ظاهرا چاره ای جز قبولی اون نداشتم , منو تحت فشار قرار داده بود ...
    احساس می کردم با قبول کردن مسئولیت کارای رضا , از محمد دور می شم ... من اینو می دونستم و این به منزله ی از دست دادن همیشگی محمد بود ...
    اشک هامو پاک کردم ... با خودم گفتم : لی لا ... اون خدایی که تو رو تا اینجا آورده و صدای مظلومیت تو رو شنیده , بقیه ی راه هم با توست ... خودتو نباز ... تو از آینده خبر نداری ... برای چیزی که نمی دونی ، خودتو آزار نده ...
    همون طور که این چیزا رو پیش بینی نمی کردی و برات پیش اومد ... پس به امید خدا و توکل به اون ...
    یک نفس عمیق کشیدم و برگشتم خونه ...
    مگر آدما در مقابل سختی ها و ناملایملات زندگی کار دیگه ای ازشون برمیاد ؟
    منم همون کارو کردم ... تسلیم شدم ...
    مامان با چشم نگران منتظرم بود ... امین تو بغلش بود و گریه می کرد و با دیدن من باز خودشو به طرفم دراز کرد ... می خواست بیاد بغلم ... نشستم روی مبل ...
    گفتم : شرمنده ی شما هستم مامان جون , منو ببخش ... حسابی تو دردسر افتادی ... چیکار کنم ؟ شما به من بگو چیکار کنم ؟
    گفت : اول این بچه رو بگیر که فکر کنم دیگه پسر تو شده ...

    با این حرف حال عجیبی به من دست داد ... نگاهی به امین کردم که دست کوچولوش به سمت من دراز بود ... با اشتیاق در آغوشم گرفتم و با تمام احساسم بوسیدمش ...

    تازه متوجه شده بودم که من اون بچه رو خیلی دوست دارم ... خیلی زیاد ...

    آهسته در حالی که بغض کرده بودم , درِ گوشش گفتم : جانم , پسرم , عزیزم , نمی ذارم تو توی این دنیای بی رحم تنها بمونی ... برام مهم نیست از کجا و چطوری تو زندگی من پا گذاشتی ... مهم اینه که بین ما محبتی ناخواسته به وجود اومده که من می دونم این خواست خداست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش دوم




    ولی ثمر با اینکه می دونست چه اتفاقی برای پدرش افتاده , درک نمی کرد که واقعا مردن چیه و دقیقا چی شده ... برای همین غمگین شده بود ... دائم بهانه می گرفت و گریه می کرد ...

    اونم کنارم نشست ... دست انداختم دور کمرش و گفتم : ثمرم می دونی که دیگه امین پیش ما می مونه ؟ ... یادته می ترسیدی بابا ببرتش ؟ خوب حالا من و تو باید ازش مراقبت کنیم و سه تایی با هم باشیم و سعی کنیم بهمون خوش بگذره تا بابا از اونجا ما رو ببینه و خوشحال بشه ...
    گفت : چرا بابا نیاد با هم سعی کنیم ؟ می خوام اونم باشه ...
    مجبور شدم ثمر رو ببرم سر خاک رضا و باهاش حرف زدم ...
    ولی ثمر بازم سراغشو می گرفت و ازم می خواست بهش تلفن کنم و بگم بیاد ...

    آخه این بچه , مدت ها بود در سکوت منتظر رضا می شد و همیشه چشم به در بود که اون بیاد ... هر بار که اونو می دید , به خیال اینکه برای همیشه اومده ؛ امیدوار می شد و باز دوباره رضا می رفت ...
    نمی دونستم فکر ثمر رو بخونم ولی می شد حدس زد که اون بچه با همون سن کمش چقدر عذاب کشیده و شاید این بار , رفتنش رو هم مثل قبل می دونست ... یک حادثه ناخوشایند که به زودی تموم می شه و باباش برمی گرده و من نمی تونستم این فکر رو از سرش دور کنم ...

    فقط یک سوال داشتم ... ثمر تاوان چه گناهی رو پس می ده ؟ حالا این عقده ها چطور می تونن زندگی اونو در آینده خراب کنن یا بسازن ؛ خدا می دونست و بس ... و این وظیفه ی منو سنگین تر می کرد چون این من بودم که نباید می ذاشتم این دو تا بچه فدای سرنوشت ما بشن و با خودم قسم خوردم که جز به خوشبختی اونا به چیز دیگه ای فکر نکنم ...
    فردا رفتم اداره و مرخصی بدون حقوق گرفتم ... از اونجا یکراست رفتم شرکت ... کاری انجام ندادم چون از چیزی سر درنمیاوردم ...
    ولی از خانم اسلامی و شوهرش خواهش کردم مراقب اوضاع باشن تا تکلیف روشن بشه ... همه ی کارمندای رضا می ترسیدن از اینکه من شرکت رو ببندم و اونا بیکار بشن ...
    خانم اسلامی پرسید : لی لا خانم واقعا درِ شرکت رو می بندین ؟ ما چیکار کنیم ؟
    گفتم : نمی دونم , هنوز تصمیمی نگرفتم ... فعلا شما به کارتون ادامه بدین چون کارگاه باید باز باشه ...
    سه تا کاری که مهندس انجام می داد , هست و مجبوریم اینجا رو نگه داریم ...
    پرسید : خودتون میان اینجا ؟
    گفتم : ظاهرا مجبورم ... بله , میام ...




    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش سوم




    رزیتا نه تو مراسم رضا شرکت کرد و نه خبری از اون داشتیم ولی اون روز که برگشتم خونه , دیدم روی مبل نشسته و با مامان حرف می زنه ... یک لحظه داشتم کنترلم رو از دست می دادم ... عصبانیت من از اون دلایل زیادی داشت ...
    تا چشمش به من افتاد , حالت گریه به خودش گرفت و اومد طرف من که بغلم کنه ... با همون حال گفت : ای وای لی لا جون , دیدی چی شد ؟ دیدی داداشم چه بلایی سرش اومد ؟ بیچاره شدیم , وای ....
    دستمو گرفتم جلوی سینه اش و گفتم : تو مثل اینکه حرف حالیت نیست ... برای چی اومدی اینجا ؟ بهت گفتم حق نداری پا بذاری تو خونه من ... چی شده بعد از هفتم برادرت یادت افتاده برادر داشتی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ بهت احترام می ذارم که بیرونت نمی کنم ... خودت سرتو بنداز پایین و برو ... برای هر چی اومدی , من حوصله ندارم ...
    صورتش قرمز شد و زد زیر گریه و گفت : شوهرمو انداختن زندان , برادرم مُرده ... می خواستی چیکار کنم ؟
    بیام جلوی مردم ، بگم چی ؟ شوهر من برادرمو کشته ؟ حالا اومدم سر خاکش ... تو حال منو می فهمی ؟ می دونی چه حالی دارم ؟ تو می دونی من چقدر رضا رو دوست داشتم ... اون برادر من بود ... تنها کَس من بود ... چطوری این غم سنگین رو با خودم بکشم ؟ قاتل برادر من , پدر بچه ی منه ...
    به مامان گفتم : ثمر رو ببرین تو اتاقش ... رزیتا تو هم ساکت باش ... نمی خوام جلوی بچه این حرفا رو بزنی ... بس کن ...
    مامان , ثمر رو که این حرف رو شنیده بود و هاج و اوج به ما نگاه می کرد , برد تو اتاق و درو بست ...
    گفتم : تو رو خدا از اینجا برو ... تو الان یک ضربه ی دیگه به من زدی ... ثمر رو داغون کردی ... برو دیگه ...

    بدون توجه به حرف من گفت : می دونی صابر دیگه آزاد نمی شه تا ثمر و امین بزرگ بشن ؟ باور می کنی ؟ ( دستشو گرفتم و کشیدم تو اتاق پذیرایی تا ثمر صدای اونو نشنوه ... )

    اونجا ادامه داد : من و بچه ام تا اون موقع از بین می ریم ... این دو تا بچه باید یک روز صابر رو قصاص کنن ... حکمش اینه ... تو می دونی من چقدر ناراحتم و خرابم ؟




    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش چهارم




    گفتم : به من چه ؟ به من چه ؟ به من چه ؟ همش من دلم باید برای شماها بسوزه ... یک بار دل تو برای من سوخت ؟ یک بار گفتی من چیکار می کنم و ثمر حالش خوبه یا نه ؟ تو غصه داری , منم دارم ... از تو هم بیشتر ... پس هر کس با درد خودش بره بسازه ... حالا دیگه راحتم بذار ...
    اشک هاشو پاک کرد و گفت : اومدم امین رو ببینم ... مادر سارا می تونه اونو نگه داره ... اگر نمی خوای نگهش داری , بده ببرمش ...
    گفتم : نمی دم ... رضا اونو دست من سپرده , به هیچ کس نمی دم ...
    گفت : دستت درد نکنه چون مادر صابر خیلی مریضه ولی نگران بچه ی ساراست ... منم که وضعیتی ندارم یادگار رضا رو مراقبت کنم ...
    گفتم : پس حرفی نمونده ... برو دیگه می خوام برم لباس عوض کنم , خسته ام ... برو اینجا نمون ...
    گفت : تکلیف من چی می شه که این همه سال با یک بچه ی آواره شدم ؟ ...
    دندون هامو به هم فشار دادم ... بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون و رفتم تا لباسم رو عوض کنم بلکه اون بره ...
    اما دنبالم اومد و تو پاشنه در ایستاد و پرسید : یک خواهش ازت داشتم لی لا ... ببین من از تو بدبخت ترم , خواهش می کنم به حرفم گوش بده و روی منو زمین ننداز ... بذار کنار هم باشیم , اینطوری کمتر به ما سخت می گذره ... من کسی رو ندارم ... تو خونه ی مادر صابر راحت نیستم و مادرش وضع مالیش خوب نیست ... نمی تونم اونجا بمونم ...
    تا صابر تو زندانه , من مجبورم تهران باشم ... می شه ازت خواهش کنم توی یکی از اون آپارتمان های رضا  بشینم ؟




    ناهید گلکار

  • ۰۲:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش پنجم



    برگشتم به صورتش با تنفر نگاه کردم ... خون توی رگ هام به جوش اومد ... با غیظ گفتم : پس برای همین اومدی ... دستت درد نکنه ... بازم من داشتم خر می شدم ... بازم گول زبون تو رو خوردم ...
    رزیتا من خیلی احمقم اگر دوباره بخوام به تو اعتماد کنم ...
    برو دست از سر من بردار ... اختیار اون آپارتمان ها دست من نیست ... رضا وکیل داره و الانم ناظر حقوقی اموال اونه ... به ... من ... ربطی نداره ... اموال رضا باید نگهداری بشه تا بچه هاش بزرگ بشن ... دیگه هم حرفشو نزن و از اینجا برو ...

    با صدایی مثل ناله و التماس گفت : این که تو همه چیز رو بالا بکشی , به نظر خودت درسته ؟ کی گفته تو حق داری روی دارایی برادر من دست بندازی ؟ خوب منم خواهرشم , حق دارم ...
    دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : هنوز ده روز نشده , تو رو خدا در مورد ارث و میراث حرف نزن ... ولم کن برو از راه قانونی هر کاری دلت می خواد بکن ... پیش من دیگه نیا چون حق تو دست من نیست ولی اینو بدون که حق من دست تو بود و به من ندادی ...
    گفت : شاید از راه قانونی نتونم ولی نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره ...
    گفتم : خیلی پرروتر و وقیح تر از اونی هستی که فکر می کردم ... حتی حالا هم داری برای من خط و نشون می کشی ... تو به اندازه کافی به من و رضا بدی کردی ... حالا تقاص اون کارای تو رو همه ی ما داریم پس می دیم ... حالا برو گمشو هر غلطی دلت می خواد بکن ...
    یکم به من با حرص نگاه کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن ...
    مامان از اتاق اومد بیرون دخالت کرد و گفت : رزیتا جان بس کن دیگه ... ما اهل این کارا نیستیم ولی اینو می خوام بدونم تو که روت نشد تو کفن و دفن برادرت شرکت کنی, قبول ... حالا چطوری روت می شه بیای خونه شو بخوای ؟ ... تو که می دونی شوهرت چیکار کرده , حالا بری توی خونه ی اون بشینی ؟

    فردا , همین دو تا بچه مدعی لی لا نمی شن ؟ ...
    گفت: به خدا اون نمی خواست رضا طوریش بشه ./. پسر خاله اش این کارو کرد و الان فراریه ولی همه ی تقصیرا افتاد گردن صابر ...
    مامان گفت : تا اونجا که من می دونم رضا خدابیامرز از تو راضی نبود , خودتم اینو می دونی ... پس به جای اینکه نمک رو زخم بچه ی من بریزی , سعی کن یکم آدم باشی ... برو بچه ی من عزاداره , نمی خواد جواب تو رو بده ...
    رزیتا یکم دیگه توضیح داد ولی من گوش نکردم که مجبور بشم بهش جواب بدم یا حرص بخورم و بالاخره اون با گریه و دلخوری درو زد به هم و رفت ...




    ناهید گلکار

  • ۰۲:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش ششم



    ولی تمام فکر منو مشغول کرده بود ... مامان هم همینطور ... گفت : لی لا به نظرت باهاش بد حرف نزدیم ؟ دلش نشکسته باشه ؟ ...
    گفتم : نمی دونم ولی اینو می دونم که اون دل منو بدجوری شکسته ... این فکر که چقدر دنیا روی حساب و کتابه , اینکه میگن از هر دست بدی از همون دست پس می گیری واقعا درسته ... این چاله رو رزیتا برای من کنده بود تا به مقصودش برسه ولی حالا خودش توی اون چاله افتاده ...
    گفت : من بالاخره نفهمیدم جریان چی بود که رضا با رزیتا اون طوری دعوا می کرد ؟ ...
    گفتم : از همون روزی که رزیتا اومد برای عقد من و اخم هاش تو هم بود و حتی به من تبریک هم نگفت , منِ ساده نفهمیدم ...
    مامان , اولین شبی که رفتم خونه ی اونا موندم , رزیتا تمام شب رو سعی کرد زیر آب رضا رو بزنه و منو از این کار منصرف کنه ... موفق نشد ولی تونست ذهن منو نسبت به اون خراب کنه و من از همون اول طرف رضا جبهه گرفتم و در مقابل اون دست براه پا براه راه رفتم ...
    به حساب خودم سعی می کردم مسائلی که برای زن اولش پیش اومده , برای من نیاد و این باعث شده بود که همیشه از رضا فاصله بگیرم ... واقعا ازش می ترسیدم ...
    اون شبی رو که رضا تو خونه ی شما منو زد , یادتونه ؟ و با سامان درگیر شد ؟
    رزیتا بهش گفته بود که من با کسی رابطه دارم و اون با چشم خودش دیده ... رضا مدتی منو تعقیب می کنه ولی دلش قرار نمی گیره , میاد خونه ی ما و می خواد منو راضی کنه ولی فکر اینکه من بهش خیانت کردم و با کسی رابطه دارم , آزارش می داده ...

    می خواست منو ببوسه که عصبانی شد و اون اتفاق افتاد ...
    بعد برای اینکه کار منو تلافی کنه , به سارا که حالا همش تو خونه ی اونا بوده نزدیک می شه و باهاش رابطه برقرار می کنه ولی پشیمون می شه چون سارا رو دوست نداشت ... با هم دعوا می کنن و از خونه بیرونش می کنه ... دوباره میاد سراغ من که متوجه میشه اون بارداره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۲:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش هفتم




    می دونستین اثاث منم , سارا فرستاده بود ؟ ...

    یادتونه تا آلبوم های عکس و لباس کنهه های ثمر رو فرستاد ؟ ... اونم کار سارا بوده ...

    رضا وقتی فهمید اون چیکار کرده , خیلی عصبانی می شه و اون شب هم با سارا کتک کاری می کنن و رضا از خونه می ره ...
    سارا و رزیتا با هم نقشه می کشیدن و روی رضا پیاده می کردن و من بی خبر از همه جا مثل بُز نشستم و تماشا کردم ... آخه یاد نگرفته بودم به کسی کلک بزنم ... پس کلک کسی رو هم باور نداشتم ... یاد نگرفته بودم بد کسی رو بخوام ... چطوری می خواستم بفهمم که همه ی این ها دسیسه بوده و من و رضا قربونی اون شدیم ؟

    و حالا قربونی اصلی ثمر و امین هستن ... طفل معصوم ها درست وقتی باید شاد و سر حال از جوونیشون لذت ببرن , باید تصمیم بگیرن یک نفر بمونه یا بمیره  و به نظر من این قانون اشتباهه و ظلم محض در حق دو تا بچه ...
    فکر کنین اگر ثمر بزرگ بود و رضایت می داد , کسی که پدرشو کشته بود آزاد می کردن و اگر نمی بخشید تا آخر عمرش این موضوع رهاش نمی کرد که دستور قتل کسی رو داده ... نه من نمی تونم خودمو جای ثمر و امین بذارم ... اجازه نمی دم ... باید یک فکری تا اون موقع برای این کار بکنم ...
    این قانون تو زمان ما یک ظلمه ... چرا خود قانون در مورد اینا حکم نمی ده ؟ نمی فهمم چرا باید یک آدم بی گناه تا آخر عمرش به این فکر کنه که دستور مردن یک نفر رو داده ؟ ... باید قاضی تشخیص بده اون متهم چقدر توی اون قتل مقصره ؟
    آخه ممکنه حادثه ای ناخواسته پیش اومده باشه ولی قصاص یک حکم داره ... و من اینو نمی فهمم ...
    آره مامان جون , منم دلم نمی خواست رزیتا رو ناراحت کنم ... الانم براش نگران شدم ... چیکار کنیم ؟ ... دِله دیگه , دل ما هم اینطوریه ...
    من حتی بد دشمنم رو هم نمی خوام  ... حالا چقدر این برای من بد بوده رو نمی دونم ولی اینو می دونم که در نهایت خدا همراه منه ... اگر من نفهمیدم اون فهمید ... از خدا که نتونستن پنهون کنن , پس همون خدا منو کفایت می کنه ...
    از فردا من کارمو تو شرکت شروع کردم ... آقای آذری تمام مدت با من بود ... ازش خواسته بودم وکیل من تو شرکت و سر کار رضا باشه و کار دیگه ای نکنه و چون مدتی از کار عقب بودیم , لازم بود بعضی اوقات شب بیاد خونه ی ما تا به حساب و کتاب ها رسیدگی کنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۳   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و هشتم

  • ۱۸:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش اول




    من , آقای آذری رو مردی قابل اعتماد دیده بودم و می دونستم رضا بیخودی به کسی اعتماد نمی کنه ...
    پس همین قدر که امینِ رضا بود , امینِ منم شد ...

    در هر حال در اون زمان چاره ای هم نداشتم ...
    خوشبختانه بابا هم تنهام نمی گذاشت و همه جا همراهم میومد ... اون معتقد بود که رضا خیلی آدم خوب و مهربونی بود و هیچ وقت نظرش نسبت به اون عوض نشد ...
    یک بار ازش پرسیدم : چرا اونقدر رضا رو دوست داشتین ؟
    گفت : می دونم منظورت چیه ولی رضا خیلی آدم خوبی بود ... بیشتر آدمایی که مثل رضا هستن , با توانایی هایی که دارن و با عشقی که تو وجودشون هست ؛ معمولا کارایی می کنن که به ضرر خودشون تموم می شه ... رضا به نظر من یک آدم منحصر به فرد بود و این طور آدم ها کم پیدا میشن که اینقدر با همه فرق داشته باشن ...
    من عمق وجودشو می دیدم و شماها ظاهرشو  ... آره , می دونم تو رو اذیت کرد ولی از دوست داشتن زیاد بود ... خودتم می دونی ...
    یک روز بعد از تعطیل شدن شرکت , همه رفتن و من و آقای آذری هنوز مشغول حساب و کتاب بودیم ...
    یک چیزایی درست نبود و ما نمی تونستیم پیدا کنیم که اشکال از کجاست ...

    صفدر تمیز کردن رو شروع کرده بود و هوا هم زود تاریک می شد ...
    گفتم : دیگه باشه برای فردا ...

    و از جام بلند شدم ... کیفم رو برداشتم و رفتم طرف در و گفتم : خداحافظ ...

    اما فکرم پیش این اختلاف حساب موند ولی گفتم : دیگه باید برم , بچه ها منتظرم هستن ...
    گفت : می خواین امشب بیام خونه ی شما و با خیال راحت کار کنیم ؟
    گفتم : آره خوبه , ممنون می شم ... اگر کاری ندارین با خیال راحت اونجا درستش می کنیم چون روزا نمی رسیم و شما هم که هم سر ساختمونی ... این طوری بهتره , خیال منم راحت می شه ...
    بچه ها رو برداشتم برم خونه ... از بابا خواهش کردم با مامان شب بیاد پیش من که تنها نباشم ولی نزدیک اومدن آقای آذری , بابا تلفن کرد و گفت : عمه ت اینا اومدن اینجا , مهمون داریم ... خودت یک کاریش بکن بابا ... اگر سامان زودتر اومد , می فرستمش اونجا ...


    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم



    خوب غذای امین و ثمر رو دادم و بعد کارشون رو کردم و هر دو رو خوابوندم ...
    دسترسی به آقای آذری نداشتم وگرنه بهش می گفتم نیاد ...
    دلم نمی خواست و صلاح هم نبود با اون توی خونه تنها باشم ... فکر می کردم ازش عذرخواهی کنم و از دم در جوابش کنم ... این طوری بهتره ...
    با این حال چایی رو حاضر کردم ... هنوز مردد بودم که صدای زنگ در به صدا در اومد ...
    آیفون رو برداشتم ... آقای آذری بود ...
    گفت : خانم هوشمند منم , مزاحم نیستم ؟
    گفتم : سلام ... خیلی ببخشید آقای آذری , راستش بابا براشون کاری پیش اومده نتونستن بیان ... چیزه ... عذر می خوام باشه یک شب دیگه که بابا هم تو حساب و کتاب باشن ... عذر می خوام ازتون ...
    گفت : اگر اشکالی نداره درو باز کنین , خانمم اومده با شما آشنا بشه ...
    گفتم : جداً ؟ ... چه خوب ... باشه , بفرمایید ...

    و درو باز کردم و منتظر شدم ...
    با خودم فکر کردم حتما زنش شک کرده که این موقع شب چرا شوهرش میاد اینجا ... من کار بدی کرده بودم  انگار ...

    آذری دست یک دختر بچه هم تو دستش بود ... جلو میومد و خانمش پشت سرش ...
    اومدن تو ... با روی باز ازشون استقبال کردم و گفتم : آقای آذری چه خانم زیبایی داری ... واقعا بهتون تبریک می گم ...
    گفت : خانم من , حوریه ... ایشون اینجا خیلی تنها هستن و من فکر کردم با شما که خیلی مهربون هستین , آشنا کنم ... اجازه هست ؟
    گفتم : خیلی خوشحال می شم ... خوش اومدین ...

    با هم روبوسی کردیم و بردمشون تو پذیرایی ...

    گفتم : اگر می دونستم دخترتون رو میارین , ثمر رو نمی خوابونم ...

    خودم رفتم و با یک سینی چای برگشتم پیش اونا ...
    گفتم : بابا و مامان قرار بود بیان ولی براشون مهمون اومد ... ببخشید برای همین دم در گفتم جلسه باشه برای بعد ...
    حوریه خانم که آقای آذری , حوری صداش می کرد با لهجه ی غلیظ ترکی و یک در میون فارسی گفت : مزاحم شدیم ... آذری از شما خیلی تعریف کرد و منم مشتاق دیدن شما شدم .. این بود که با هم اومدیم مزاحم شدیم ...
    حوری زن بسیار زیبایی بود ... سفیدرو با موهایی تقریبا روشن و فرفری و خوش حالت ... خونگرم و مهربون ...
    از همون جلسه ی اول ما با هم دوست شدیم ...
    خیلی ازش خوشم اومده بود و از زیبایی بیش از اندازه ی اون لذت می بردم ... علاوه بر اون دختر زیبایی هم سن و همکلاس ثمر داشتن که می تونستن با هم دوست باشن ...
    منم خیلی تنها بودم و مدت ها بود که دوستی نداشتم ... اون شب بیشتر از اونی که کار کنیم , با هم حرف زدیم ...

    با اینکه حوری خانم گاهی حرف منو نمی فهمید , بازم نمی دونم چرا از مصاحبتش لذت می بردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۸   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش سوم




    نیم ساعت بعد , صدای زنگ در اومد ... فکر کردم سامان اومده ولی محمد بود سراسیمه خودشو رسونده بود که نکنه من با آقای آذری تنها بمونم ...

    وقتی درو باز کردم که محمد بیاد تو , دیدم داره برف میاد ... هنوز روی زمین ننشسته بود ...
    پرسیدم : تو اومدی چیکار تو این سرما ؟
    گفت : سامان هنوز برنگشته بود , گفتم شاید کارت طول بکشه ، اومدم کمک ... بد کاری کردم ؟ ...
    گفتم : خوش اومدی , بفرمایید ... تو اون اتاق هستن ...
    محمد رو معرفی کردم و براش چایی آوردم ... از اینکه اون هنوز به فکر من بود , ته دلم خوشحال شدم و انگار روحیه ام کاملا عوض شد ...
    احساس خوبی به من دست داد ... با خودم گفتم خدا رو چه دیدی , شایدم محمد راست می گفت و ما تقدیر هم هستیم و همه ی این حوادث برای همینه ...
    دیگه من و آقای آذری تمرکز روی کارمون نداشتیم ... یکم دور هم حرف زدیم و اونا رفتن تا برف سنگین تر نشده , برسن خونه شون ...
    محمد نشسته بود و از جاش تکون نمی خورد ...

    رفتم پشت پنجره و به بیرون نگاه کردم ... حس عجیبی بود ...
    حالا من بودم و محمد ... اونم ساکت بود و مثل من نمی دونست چی بگه که شایسته اون موقعیت باشه ...
    بالاخره پرسیدم : شام می خوری ؟
     گفت : آره , اگر داری می خورم ...

    خندیدم و گفتم : ندارم , همین طوری تعارف کردم  ...
    پرسید : خودت خوردی ؟
    گفتم : یکم با ثمر خوردم ولی دیگه میل ندارم ... اگر تو کاری نداری برو خونه ی مامان , حتما منتظرت می شن ... مامانم برای تو شام نگه می داره ... عمه حالش خوبه ؟
    گفت : چرا این روزا با من حرف نمی زنی ؟
    گفتم : چی بگم محمد ؟ حرفی نمونده , همه چیز روشن و واضح جلوی چشم ماست ... حتی لازم نیست بهش فکر کنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش چهارم




    گفت : نفهمیدم ... چی روشنه ؟ اینکه تو با من حرف نمی زنی برای چیه ؟ ... چرا اون رفتار رو با من کردی ؟  فکر می کردم مانع بین ما رضاست ولی اینطور که معلومه تو مشکل دیگه ای داری ...
    گفتم : مانع ما رضا نبود ولی حالا هست ... اون موقع من فکر می کردم زن گرفته و بچه داره و خوشبخت شده ... دیگه چه مانعی ؟ ولی حالا فهمیدم که همه چیز اون طوری که ما فکر می کنیم , نیست ...
    کاش می شد فکر آدم ها رو هم دید ... رضا از نظر احساسی هرگز به من خیانت نکرد ... من تنها عشق اون بودم و حالا دیگه برای همیشه خواهم بود ...
    محمد , منم می خوام همینطور باهاش بمونم ... اگر اون زمان رضا منو نمی دید , حالا در همه حال کنارم احساسش می کنم ... می خوام بهش وفادار بمونم ...
    گفت : به نظرت دور از عقل نیست ؟ می خوای یک بلایی سر خودم بیارم که تو منم درک کنی ؟ احساس من که زنده ام برات مهم نیست ؟ این حرفا رو قبول نمی کنم ...

    می دونم تو چیز دیگه ای تو فکرته که نمی خوای به من بگی ... تو یک دفعه تغییر اخلاق دادی ... من نگاه عاشق تو رو دیدم و می دونم تو هم منو دوست داری ... حالا چرا این کارا رو می کنی و نگاهت رو از من می دزدی , نمی دونم ...
    گفتم : ای بابا ول کن دیگه ... یعنی چی نگاهت رو می دزدی ؟
    گفت : اگر راست میگی به من نگاه کن ...
    گفتم : چشم , دیگه چیکار کنم ؟ ...
    گفت : جرات نداری چون می ترسی دستت رو بشه ولی مطمئن باش روزی می فهمم ... شنیدم رزیتا اومده بود اینجا .. چی می خواست ؟ ...
    شروع کردم براش تعریف کردن ... اون گفت و من گفتم و اونقدر با هم حرف زدیم که زمان از دستم خارج شد و نفهمیدم چطوری ساعت نزدیک یک شب شده و با صدای امین به خودم اومدم ... رفتم که بهش شیر بدم ...
    محمد بلند گفت : وای لی لا یک متر برف اومده ... من برم , فکر نکنم دیگه بشه ماشین رو حرکت داد ...
    من رفتم ... می بینمت عشقم ...

    و از در رفت بیرون ...
    با خودم گفتم : ای لعنت به من ... مثل اینکه دوباره امیدوارش کردم ... ای خدا چقدر بد شد , کاش باهاش حرف نمی زدم ولی انگار دلم براش تنگ شده بود ...
    الان یکم بهتر شدم ... تا خدا چی بخواد ... الهی به امید تو ...

    و در حالیکه دلم گرم شده بود , خوابم برد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش پنجم




    فردا صبح که بیدار شدم , برف سنگینی همه جا رو پوشونده بود ... مدرسه ها تعطیل شد و من با خیال راحت با ثمر و امین تو خونه موندم ...
    هوا سرد بود و نفت بخاری داشت تموم می شد ...
    بشکه نفت تو زیرزمین بود و باید می رفتم و می آوردم اما اونقدر سردم بود که دلم نمی خواست درخونه رو باز کنم ولی چاره نداشتم ...

    ظرف نفت کنار ایوون بود و تقریبا رفته بود زیر برف ...
    لباس گرم پوشیدم و امین رو گذاشتم تو روروک و به ثمر گفتم : مراقب داداشت باش , من الان میام ...

    و رفتم بیرون ...
    اول سعی کردم برف های جلوی راه رو کنار بزنم و یواش یواش از پله ها رفتم پایین که صدای حرف از پشت در شنیدم ...
    ظرف رو گذاشتم زمین تا برم درو باز کنم که صدای مامانم اومد که از پشت در گفت : باز کن ثمر جان ... قربونت برم مامانی , منم ...

    و در باز شد ...
    اول مامان و بعدم بابا و عمه و آخرم سامان و محمد اومدن تو  ... گویا شب قبل به خاطر برف نرفته بودن ...
    عمه منو بوسید و گفت : فدای تو بشم عمه جون ... تو این برف خودت باید بری نفت بیاری ؟
    گفتم : مگه چی می شه عمه ؟ خیلی هوا خوبه ...
    مامان گفت : نذاشتم عمه ات بره ... می خواستم آش رشته درست کنم , دیدم بیایم اینجا دور هم بخوریم بهتره ... این بود که همه با هم اومدیم ...
    محمد و سامان هم سلام کردن ...

    خندیدم و گفتم : ادارات هم به خاطر برف تعطیل کردن ؟

    اونام خندیدن ...
    محمد گفت : ما تو کادر کودکستانیم ... بده به من اون ظرف رو , من میارم ... تو برو بالا ...
    گفتم : ارتش این طوری شده هر وقت بخوای می ری , هر وقت نخوای نمی ری ؟ ... چیه نکنه پارتی داری ؟ ...
    ظرف رو برداشت و خندید و رفت پایین ...

    عمه داشت ما رو نگاه می کرد ... دستمو گذاشتم تو پشتش و گفتم : خوش اومدی عمه جون ... چه عجب ؟
    ما رفتیم بالا ...
    محمد بخاری رو نفت کرد و یکی هم پر کرد گذاشت پشت در ... بعدم با سامان رفتن برای پارو کردن پشت بوم و ایوون و حیاط تا آش حاضر بشه ...
    عمه از من پرسید : شنیدم که دیگه مدرسه نمی ری ... مرخصی گرفتی ؟ ...
    گفتم : فقط تا اول مهر سال دیگه ...
    گفت : از من می شنوی شوهر نکن , همین طوری راحت تری ... عمه جون یک وقت به فکرت نرسه خودتو بندازی زیر دست مردای این دور زمونه ... یکی از یکی بدترن ... تازه حالا شدی خانم خودت و آقای خودت ... به خدا عین خریته که خودتو تو دردسر بندازی ... اصلا از من می شنوی , مدرسه ام نرو ، راحت زندگی کن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش ششم




    یک نگاهی به مامان کردم و با اشاره پرسیدم : چی می گه ؟
    شونه هاشو بالا انداخت که نمی دونم ... مغزم داغ شده بود ... دیگه باید حرفمو می زدم ...
    گفتم : عمه جون حالا کی می خواست شوهر کنه ؟ من الان عزادارم , وقت این حرفا نبود قربونتون برم ...
    ببخشید , شما همیشه سنجیده تر حرف می زدین ...
    اگر منظورتون محمده که من همچین خیالی ندارم ... دیشب هم من دنبالش نفرستادم , اینجام نگهش نداشتم ... دنبال شوهر هم نیستم ... تو رو خدا به من طعنه نزنین ... من از این کار , به خصوص از طرف عزیزانم خیلی ناراحت می شم ... خودتون می دونین که چقدر برای من عزیزین و اینم می دونین که محمد دنبال منه ... پس فقط جلوی اونو بگیریین , به من کاری نداشته باشین ...
    بابا ناراحت شد و گفت : بسه لی لا , عمه ت منظورش این نبود ...
    عمه گفت : آره عمه جون , منظورم این نبود ... تو الان پول میاد تو دست و بالت ... اونقدر گرگ گرسنه اون بیرون هست که نمی تونی بفهمی کی راست می گه , کی دروغ ... عمه جون به خاطر خودت می گم ...
    من سکوت کردم ولی دیگه اعصابم تحمل هیچ حرفی رو نداشت ... به هم ریخته بودم و دلم می خواست همه رو از خونه ام بیرون کنم و با درد خودم تنها بمونم ...
    فکر کرده بودم اون روز می تونم یکم غم هامو فراموش کنم ولی نشد ...

    درو باز کردم و گفتم : سامان دیگه نمی خوام , بیاین تو ... بسه تا همین جا , دستتون درد نکنه ...
    سامان پرسید : چی شده ؟ چرا عصبانی هستی ؟ ... بد برف ها رو پاک کردیم ؟ می خوای برشون گردونیم سر جاش ؟

    شوخی اونو نشنیده گرفتم ... درو زدم به هم ...
    عمه سعی می کرد برای من توضیح بده که منظورش چی بوده و از دلم دربیاره و تا محمد نیومده کارشو رفع و رجوع کنه ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم ...
    اون روز دیگه با هیچ کدوم حرف نزدم ... حتی برخلاف میلم از محمد تشکر هم نکردم و تقریبا با اوقاتی تلخ بعد از ناهار رفتن ... در حالی که محمد نمی دونست عمه چی به من گفته ...
    از فردا هر روز می رفتم شرکت و سعی می کردم سرمو با کار گرم کنم ... آقای آذری به همه کار می رسید و خیالم راحت بود ولی اون معتقد بود که مقدار زیادی پول , بدون حساب و کتاب خرج شده و تو صورت وضعیت ها نیست ...
    تا بالاخره رد اونو زدیم و متوجه شدیم که شریفی در غیاب رضا کارایی کرده ... من از آقای آذری خواستم فعلا صداشو درنیاره و تا ساختمون تموم بشه حرفی نزنه که باعث دلخوری باشه ولی از اون به بعد حواسشو جمع کنه ...
    چهلم رضا رو به خوبی برگزار کردم و حالا باید اسباب کشی می کردیم به آپارتمان خودم ... اثاث خونه ی رضا رو کاملا بخشیدم و بدون اینکه یک سوزن ازش بردارم , خونه رو خالی کردم و مستاجر رفت بالا و منم باید می رفتم به آپارتمان خودم ...
    اون روز با آقای آذری و بابا رفتیم در اون خونه ...
    غم عالم به دلم بود ... صورت رضا جلوی نظرم میومد ... مدام به من نگاه می کرد و لبخند می زد ...
    آیا اون واقعا از این کارمن راضی بود یا من تصور می کردم اینطوره ؟ ...
    دلم نمیومد پا تو اون خونه بذارم  ...

    خیلی روزگار عجیبیه ... درست روزی که من و رضا اثاث می بستیم که بیایم اینجا زندگی کنیم , همه چیز نابود شد ... و حالا با این وضع ، بدون رضا , با دو تا بچه ، تنها برای زندگی میومدم اینجا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و نهم

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش اول




    وقتی وارد آپارتمان شدم , تازه متوجه اون همه هنری که رضا توی اون خونه به خرج داده بود , شدم ...
    چرا اون زمان من نمی فهمیدم ؟ ... چرا کاراش برای من ارزشی نداشت ؟
    شاید اون توی تمام مدتی که با من زندگی کرد حتی یک تحسین از من نشنید ... شاید همین بود که اونقدر به من شک داشت ... اگر از طرف من تایید می شد , شاید می فهمید که دوستش دارم ... شاید اونم توانایی های منو می دید و اینقدر منو تحقیر نمی کرد و خیلی شاید های دیگه ...
    آخه دو نفر که با هم یک زندگی مشترک رو شروع می کنن , از هم چه توقعی دارن تا بتونن با خوشحالی کنار هم زندگی کنن ؟ ...
    دور خونه راه می رفتم و اشک می ریختم ...
    حالا دیگه برای این فکرها دیر شده ... رضا رفته بود و جز آه و افسوس برای من چیزی نمونده بود ...
    چرا این طور شد ؟ نمی دونم , حتما باید کسی رو از دست بدیم تا قدرشو بدونیم ؟ ... نمی شه خوبی های همسفرمون رو در موقع حیاتش بشمریم و وقتی از دنیا رفت بدی هاشو به یاد بیاریم ؟

    وقتی به خودم اومدم که آقای آذری رفته بود و کامیون اثاث رسیده بود ...
    چیز زیادی نداشتم که با خودم بیارم ... همون مقدار رو وسط خونه گذاشتم و گفتم : بابا جون امروز نه , نمی تونم ... دیگه توان ندارم اینجا بمونم ...
    ولی همون موقع مامان و فهیمه اومدن به کمکم و بعدم آقای آذری اومد که حوری رو آورده بود ...
    همه شروع کردن به چیدن و سعی کردن منو از اون حالت بهت زده دربیارن ... با رسیدن کامیون اثاث جدید , خودم هم به وجد اومدم ... مشغول کار شدم ...
    اوایل که رفته بودم تو اون خونه , خیلی برام سخت بود ... همه جا سایه ی رضا رو می دیدم ... احساس می کردم داره منو نگاه می کنه ... این بود که نمی دونم چرا انگار یک جورایی باهاش زندگی می کردم و دوباره عاشقش شده بودم ...
    دلم می خواست فقط رضا تو زندگیم باشه ... شاید به نظر احمقانه بیاد و دور از واقعیت ولی دلِ من به طور عجیبی دوباره و به طور واقعی عاشق رضا شد ...
    تصمیم گرفتم با خیال اون زندگی کنم و دیگه محمد رو از دلم بیرون کنم ... عشق اون برای من محال بود و این منطقی ترین کاری بود که می تونستم انجامش بدم و چون محمد رو دوست داشتم سعی می کردم کمتر باهاش روبرو بشم ...
    ولی محمد دست از سرم برنمی داشت ... مرتب تلفن می کرد و ازم می خواست دلیل کارمو بهش بگم که چرا دوباره باهاش بدرفتاری می کنم اما دلم نمیومد حرفی بزنم تا اون با عمه و پدرش درگیر بشه ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان