داستان دل ❤️
قسمت پنجم
بخش دوم
چند روز بعد از اینکه از شمال اومدیم , عادل یک پاکت داد به حسام که بیاره برای من ...
توش تعدادی عکس عروسی بود ... قلب من داشت از جا کنده می شد ...
صورتم سوزن سوزن می شد ... بی اختیار پریدم و عکس ها رو گرفتم ... پاکت رو باز کردم و با یک دلهره ی عجیب یکی یکی رو نگاه کردم ...
عکس مامان و بابا با خاله عاطفه و عبدالله خان ... عکس از رقصیدن مهمون ها ... از موقع شام که ما نبودیم ...
عکس تک از خاله و هنوز عکسی از عروس و داماد توش نبود ... و آخرین عکس که پشت رو گذاشته شده بود رو برش گردوندم ...
عکسی بود که من وسط عروس و داماد ایستاده بودم و دستم تو دست عماد بود ...
از حالتی که من داشتم , مامان ناراحت شده بود و گفت : خوب نگاه نکن دختر ... برن به جهنم , چرا خودتو ناراحت می کنی ؟
حسام عکس رو گرفتو نگاه کرد و با غیظ گفت : بهتون میگم این پسره روانیه , شما می گین نه ...
دیوونه است , عقده داره ... ببین چطوری حرص لی لا رو در میاره ... کوتوله ی بیچاره ... می خواد خودشو توجیه کنه ...
مامان گفت : من که حیرونم ... از عماد بعیده ... به خدا از بچگی من اونو می شناسم , این طور آدمی نبود ... الان چرا داره این کاراو م یکنه ؟ اینا رو جمع کنین بابات نبینه ... اصلا نشونش ندین ...
حسام گفت : پاره کنین بریزن دور ... نگه داریم که چی ؟
فورا عکس ها رو گرفتم و گفتم : خودم به موقع پاره می کنم ... می خوام بزنم تو صورتش تا اون باشه دیگه این کارو با من نکنه ...
ولی من عکس ها رو پاره نکردم و اونا رو گذاشتم توی جعبه ی خاطرات عماد ...
و عکسی که با اون داشتم رو گذاشتم زیر بالشتم ... در حالی که عکس منصوره , زن عماد , رو ازش جدا کرده بودم و تنها چیزی که ریز ریز کرده بودم , همون بود ...
حالا هر شب با عکس عشق از دست رفته ام درددل می کردم و از دلتنگی هام می گفتم و گاهی هم جواب می شنیدم ... و این طوری خودمو با این رویا سرگرم کرده بودم ...
من دلمو داده بودم به عماد و نمی خواستم پس بگیرم ...
شب جمعه , رضا و خواهرش و مادرش اومدن خونه ی ما ... با دست پر ...
رضا , برای بابا یک پیرهن مردونه دوخته بود ... برای حسام , چراغ قوه که گفته بود دوست دارم ... برای مامان , یک رومیزی کارِ دست خودش ... برای سامان , یک ضبط کوچیک ...
و گفت : چون چیزی نداشتم برای لی لا خانم بیارم , این گل ها رو گرفتم ... ولی خودم تزیین کردم و دسته کردم ...
کاراش عجیب و غریب بود ... مثل همه ی آدم ها نبود و به نظر من بسیار متظاهر میومد ...
تمام اون شب من بیشتر یا تو آشپزخونه بودم یا تو اتاقم ... از بس رضا از خودش تعریف می کرد داشتم دیوونه می شدم ...
تحمل این طور آدم ها رو نداشتم ... کلا اونم با من کاری نداشت ... و من حتی با رزیتا هم میونه ی خوشی نداشتم ...
نمی دونم شاید اون زمان دلم نمی خواست با کسی ارتباط داشته باشم ...
موقعی که می رفتن , رضا ما رو برای جمعه ی آینده دعوت کرد و گفت : جایی رو می شناسه خوش آب و هوا نزدیک کَن ...
اون گفت می خواد خودش غذا درست کنه و بیاره ...
و با استقبال شدید خانواده ی من مواجه شد ...
دو روز بعد من برای گرفتن نتیجه ی امتحان نهایی باید می رفتم مدرسه ...
تو آیینه نگاه کردم صورتم رنگ پریده و لاغر شده بود ... موهام به شدت می ریخت ...
از خودم بدم میومد ... کلا از اون لی لای سر حال و ورزشکار چیزی نمونده بود ...
هنوز چند قدم از در خونه های سازمانی دور نشده بودم که یکی منو صدا زد : لی لا ... لی لا ...
قدم هام سست شد ... بدون اینکه برگردم , صدای عماد رو شناختم ...
ولی با همون پای لرزون به راهم ادامه دادم ...
خودشو به من رسوند و سرشو آورد کنار گوشم و در حالی که یک نامه می گذاشت توی دست من , گفت: متاسفم ... دوستت دارم و خواهم داشت ... اینو هیچ وقت یادت نره ...
و با عجله برگشت و رفت ...
من حتی فرصت نکردم جوابی بهش بدم و یا برگردم نگاهش کنم ... همون طور که نامه توی دستم بود , سرعتم رو بیشتر کردم ...
بدنم می لرزید و می خواستم هر چی زودتر از اونجا دور بشم ...
ناهید گلکار