خانه
240K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهارم

    بخش سوم




    و بعد چنگال رو برداشت زد توی یکی از اون کتلت ها و دراز کرد طرف من و گفت : لی لا خانم اول شما بفرمایید و لطفا نظرتون رو بگین ...
    یک مرتبه جا خوردم ... چرا بین اون همه آدم به من داد ؟
    گرفتم و گفتم : خیلی ممنون , خودم بری داشتم ...
    گفت : دختر خانم ها صاحب نظرتر و نکته بین تر از بقیه هستن ... می خوام نظر تو رو بدونم ....
    چنگال رو گرفتم و گذاشتم تو بشقابم و یکم از کنار اون خوردم ...
    خیلی با ذوق و شوق به من نگاه می کرد و پرسید : چی شد ؟ نظرتون چیه ؟
    گفتم : ببخشید , آپولو که هوا نکردین ... کتلت , کتلته دیگه ... فرقی نداره ولی به نظر من اینم خوشمزه بود ...اما من کتلت مامانم رو دوست دارم ...
    شروع کرد با صدای بلند خندیدن که : خوشم اومد , خیلی دقیق و موشکافانه بود ... من منتظر همچین جوابی بودم ... یک دختر خانم با هوش و بازکاوت ... این درسته ... اگر می گفتین که خیلی خوشمزه است و من از این بهتر ندیدم , قبول نداشتم ...

    عالی بود ... شرط اول خوب زندگی کردن , درست فکر کردنه ...
    تو دلم گفتم حالم داره از دست این مرتیکه به هم می خوره ... خیلی احمقه و داره اینو تو لودگی کردن پنهون می کنه ...
    کتلت رو زدم کنار بشقابم و یکم ماهی برداشتم و شروع کردم به خوردن , بدون اینکه جوابشو بدم ...

    از اینجور آدم ها متنفر بودم ...
    از تظاهر به همه چی دونستن اون بدم اومده بود ...
    اون شب من برای اینکه زیاد بهم اصرار نکن , یکم ماهی خوردم و رفتم دوباره تو اتاق کبری خانم ... جلوی در پشتی نشستم و دیگه بیرون نرفتم ...
    فردا نزدیک ساعت ده بعد از اینکه صبحانه خوردیم , رزیتا اومد دم اتاق ما و گفت : لی لا جون ما می ریم لب دریا تو ... با ما میای ؟
     گفتم : نه مرسی , شما برین ... من گرمم میشه , دوست ندارم ...

    رُزیتا رفت ...

    چند دقیقه بعد زینت خانم اومد و گفت : زری خانم ؟ زری خانم ؟ ...
    مامان رفت جلو و گفت : سلام خانم ... حالتون چطوره ؟
    گفت : سلام ما داریم می ریم لب دریا ... شما بیاین با هم بریم ... خوش می گذره ...
    مامان گفت : چشم ... ما هنوز حاضر نیستیم ... حسام و باباش رفتن خرید , برگردن ... شما برین ما هم میایم ...
    گفت : نه , صبر می کنیم با هم بریم ... هر وقت حاضر شدین , ما رو صدا کنین ...
    گفتم : مامان خانم من نمیام ... از اون مرتیکه ی از خودراضی بدم میاد ...
    گفت : ایییی ولم کن ... تو از کی خوشت میاد که از اون خوشت بیاد ؟ ... فعلا که از ما هم بدت اومده ... پاشو این قدر منو اذیت نکن ...
    اون روز به زور منو با خودشون بردن ... لب دریا , جاهایی بود که همه شنا می کردن ولی بابا دوست نداشت و همیشه ما رو می برد یک جای خلوت و ما با لباس می رفتیم توی آب ...

    این بار هم بابا همین پیشنهاد رو کرد ... زینت خانم هم قبول کرد و با هم رفتیم ...





    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهارم

    بخش چهارم



    وقتی رسیدیم لب آب , حسام و سامان فورا رفتن تو آب ... بعدم بابا رفت ...
    مامانم که خیلی آب رو دوست داشت , همراه زینت خانم حاضر شدن و اونا هم رفتن و یکم نزدیک ساحل توی آب ؛ بازی می کردن ...
    رضا سرشو به ماشین و جمع و جور کردن گرم کرده بود و نمی رفت ... احساس کردم دور و بر من می پلکه ...
    گفتم : رزیتا بریم تو آب ؟
    گفت :  اگر تو بیای ! آخه من دوست ندارم ماسه ای بشم ولی به خاطر شما میام ...

    بلند شدیم و همون طور با لباس رفتیم تو آب ...
    من شنا خوب بلد نبودم ... فقط می تونستم روی آب بخوابم و بهم آرامش می داد ... همین طور که روی آب خوابیده بودم , چشمم رو بستم و فکر کردم ...
    چقدر دلم می خواست غصه ای که تو دلم داشتم رو فراموش می کردم از زندگی لذت می بردم ولی طعم لحظات من تلخ شده بود و جز غم و اندوه احساس دیگه ای نداشتم ...
    ای کاش وقتی برمی گردم تهران , ببینم همه چیز مثل سابق شده ... عماد ازدواج نکرده و همون طور مشتاق دیدن من از جلوی خونه ی ما رد میشه ....
    کمی گذشت خسته شدم و اومدم پامو بذارم زمین که دیدم زیر پام خالیه و از ساحل دور شدم ...
    چند بار رفتم زیر آب و اومدم بالا ... احساس کردم دارم غرق می شم ...
    رفتم پایین و پایین تر ... پام خورد به زمین ... با سرعت پامو فشار داد و خودمو رسوندم بالا و تا سرم از زیر آب دراومد فریاد زدم : بابا کمک کن ...

    و باز رفتم زیر آب ... تقلا می کردم ... نفسم داشت بند میومد که یک دست رفت زیر شکمم و منو داد بالا ...
    مامانم بود ولی نمی تونستم درست نفس بکشم ...

    حسام از راه رسید و منو گرفت و با خودش برد ...

    تا به ساحل رسیدیم , بابا داد زد : زری ؟ ... زری کو ؟ ... حسام بدو ...

    رضا و حسام و بابا هر سه به طرف دریا شناکنان رفتن ...
    همین طور که نفسم بالا نمی اومد از ترس از دست دادن مامانم گریه افتادم و گفتم : ای خدا ... مامانم ... وای ...
    از دور یک دست می دیدم که از آب بیرون میاد و دوباره میره زیر آب ...

    و چند دقیقه بعد رضا اولین نفری بود که به مامان رسید و اونو گرفت ...

    کمی که اومدن جلوتر بابا به اونا رسید و مامان رو با خودش آورد به ساحل ...

     



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۵/۱۳۹۶   ۱۶:۱۷
  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجم

  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجم

    بخش اول




    مامان از حال رفته بود ...
    فورا بابا اونو خوابوند رو زمین ... رضا همه رو کنار زد و با دو دست  قفسه ی سینه اش رو چند بار فشار داد ... چنان محکم این کارو کرد که مقدار زیادی آب از دهن مامان زد بیرون و نفسش بالا اومد ...

    و باز بی رمق افتاد ...
    من که همین طور با نگرانی نگاه می کردم , خودمو رسوندم بهش ... بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن ...
    مدت ها بود دلم گریه می خواست ولی اون بغض تو گلوم گیر کرده بود و به هیچ وجه شکسته نمی شد و حالا با این شوک چنان گریستم که دل سنگ برای من آب می شد ...
    حالا مامان هم از جاش بلند شده بود و منو دلداری می داد ...
    در واقع مامان جون منو نجات داده بود و رضا با سرعتی که در شنا کردن و زیرآبی رفتن داشت , جون مامان رو نجات داد ...
    فورا برگشتیم خونه ی کبری خانم ... همه خسته و عصبی بودن ولی گریه ی من بند نمی اومد ...
    انگار روزگار بهم تنگ شده بود و فکر می کردم آخر دنیاست و چقدر من بدبختم ....

    ولی این باب آشنایی و دوستی بین دو خانواده شد و در این میون می دیدم که رضا چقدر خودشو به بابا نزدیک می کنه ...
    تا حدی که وقتی می خواستیم همراه هم راه بیفتیم طرف تهران , شیشه ی ماشین بابا رو دستمال کشید ... تو این مدت اون به ما فهمونده بود که هر کاری از دستش برمیاد و توانایی های زیادی داره ..
    مهندس ساختمون بود و می گفت الان مشغول ساختن دو تا چهار طبقه تو سیدخندان هستم ...
    می گفت لباس مادرش رو اون دوخته ... حتی یک پیراهن مردونه تنش کرد و گفت اینم خودم دوختم ...

    واقعا نمی شد باور کرد که اون این همه کار از دستش بربیاد ...
    مرتب بابا و حسام رو از توانایی های خودش شگفت زده می کرد و اونا تحسینش می کردن ...
    با این حال وقتی غذا می خوردیم , اون داوطلب می شد ظرف ها رو بشوره و گاهی با اصرار این کارو می کرد ...
    اصلا آروم و قرار نداشت ...

    سر شام مرتب بلند می شد یک کاری می کرد و دوباره می نشست ...
    ولی دل من اون قدر گرفته بود و فکرم پیش عماد بود که به اون اهمیت نمی دادم ...
    مرتب مجسم می کردم که عماد و زنش همدیگر رو بغل کردن و همو می بوسن و  ... , شعله های حسادت تو وجودم زبونه می کشید و آتیشم می زد ...
    از همون اول که راه افتادیم , من سرمو گذاشتم روی پای حسام و خوابیدم ... اون دلش برای من می سوخت و تازگی ها با من راه میومد ...
    همین طور که رو پای حسام خوابیده بودم , می شنیدم که بابا می گفت : چقدر رضا پسر خوبیه , حرف نداره ... از هر انگشت دست و پاش یک هنر می ریزه ... چقدر خاکی و بی ادعا , چقدر مهربون ... کیف کردم ...
    دعوتشون کردم هفته ی دیگه شب جمعه بیان خونه ی ما ...
    مامانم گفت : مادرشم خیلی خوب و خانم بود ... بی زبون , آروم ... خیلی خیلی خوب بودن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجم

    بخش دوم




    چند روز بعد از اینکه از شمال اومدیم , عادل یک پاکت داد به حسام که بیاره برای من ...
    توش تعدادی عکس عروسی بود ... قلب من داشت از جا کنده می شد ...
    صورتم سوزن سوزن می شد ... بی اختیار پریدم و عکس ها رو گرفتم ... پاکت رو باز کردم و با یک دلهره ی عجیب یکی یکی رو نگاه کردم ...
    عکس مامان و بابا با خاله عاطفه و عبدالله خان ... عکس از رقصیدن مهمون ها ... از موقع شام که ما نبودیم ...
    عکس تک از خاله و هنوز عکسی از عروس و داماد توش نبود ... و آخرین عکس که پشت رو گذاشته شده بود  رو برش گردوندم ...
    عکسی بود که من وسط عروس و داماد ایستاده بودم و دستم تو دست عماد بود ...
    از حالتی که من داشتم , مامان ناراحت شده بود و گفت : خوب نگاه نکن دختر ... برن به جهنم , چرا خودتو ناراحت می کنی ؟
    حسام عکس رو گرفتو نگاه کرد و با غیظ گفت : بهتون میگم این پسره روانیه , شما می گین نه ...
    دیوونه است , عقده داره ... ببین چطوری حرص لی لا رو در میاره ... کوتوله ی بیچاره ... می خواد خودشو توجیه کنه ...
    مامان گفت : من که حیرونم ... از عماد بعیده ... به خدا از بچگی من اونو می شناسم , این طور آدمی نبود ... الان چرا داره این کاراو م یکنه ؟ اینا رو جمع کنین بابات نبینه ... اصلا نشونش ندین ...
    حسام گفت : پاره کنین بریزن دور ... نگه داریم که چی ؟

    فورا عکس ها رو گرفتم و گفتم : خودم به موقع پاره می کنم ... می خوام بزنم تو صورتش تا اون باشه دیگه این کارو با من نکنه ...
    ولی من عکس ها رو پاره نکردم و اونا رو گذاشتم توی جعبه ی خاطرات عماد ...

    و عکسی که با اون داشتم رو گذاشتم زیر بالشتم ... در حالی که عکس منصوره , زن عماد , رو ازش جدا کرده بودم و تنها چیزی که ریز ریز کرده بودم , همون بود ...
    حالا هر شب با عکس عشق از دست رفته ام درددل می کردم و از دلتنگی هام می گفتم و گاهی هم جواب می شنیدم ... و این طوری خودمو با این رویا سرگرم کرده بودم ...
    من دلمو داده بودم به عماد و نمی خواستم پس بگیرم ...
    شب جمعه , رضا و خواهرش و مادرش اومدن خونه ی ما ... با دست پر ...

    رضا , برای بابا یک پیرهن مردونه دوخته بود ... برای حسام , چراغ قوه که گفته بود دوست دارم ... برای مامان , یک رومیزی کارِ دست خودش ... برای سامان , یک ضبط کوچیک ...

    و  گفت : چون چیزی نداشتم برای لی لا خانم بیارم ,  این گل ها رو گرفتم ... ولی خودم تزیین کردم و دسته کردم ...
    کاراش عجیب و غریب بود ... مثل همه ی آدم ها نبود و به نظر من بسیار متظاهر میومد ...
    تمام اون شب من بیشتر یا تو آشپزخونه بودم یا تو اتاقم ... از بس رضا از خودش تعریف می کرد داشتم دیوونه می شدم ...
    تحمل این طور آدم ها رو نداشتم ... کلا اونم با من کاری نداشت ... و من حتی با رزیتا هم میونه ی خوشی نداشتم ...
    نمی دونم شاید اون زمان دلم نمی خواست با کسی ارتباط داشته باشم ...
    موقعی که می رفتن , رضا ما رو برای جمعه ی آینده دعوت کرد و گفت : جایی رو می شناسه خوش آب و هوا نزدیک کَن ...
    اون گفت می خواد خودش غذا درست کنه و بیاره ...

    و با استقبال شدید خانواده ی من مواجه شد ...
    دو روز بعد من برای گرفتن نتیجه ی امتحان نهایی باید می رفتم مدرسه ...

    تو آیینه نگاه کردم صورتم رنگ پریده و لاغر شده بود ... موهام به شدت می ریخت ...
    از خودم بدم میومد ... کلا از اون لی لای سر حال و ورزشکار چیزی نمونده بود ...

    هنوز چند قدم از در خونه های سازمانی دور نشده بودم که یکی منو صدا زد : لی لا ... لی لا ...
    قدم هام سست شد ... بدون اینکه برگردم , صدای عماد رو شناختم ...
    ولی با همون پای لرزون به راهم ادامه دادم ...
    خودشو به من رسوند و سرشو آورد کنار گوشم و در حالی که یک نامه می گذاشت توی دست من , گفت: متاسفم ... دوستت دارم و خواهم داشت ... اینو هیچ وقت یادت نره ...
    و با عجله برگشت و رفت ...

    من حتی فرصت نکردم جوابی بهش بدم و یا برگردم نگاهش کنم ... همون طور که نامه توی دستم بود , سرعتم رو بیشتر کردم ...

    بدنم می لرزید و می خواستم هر چی زودتر از اونجا دور بشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجم

    بخش سوم




    شاید باورکردنی نباشه ولی حدود نیم ساعت راه رفتم و تمام میسر خونه تا مدرسه رو که همیشه با ماشین می رفتم , پیاده و به همون شکلی که عماد نامه رو تو دستم گذاشته بود , رفتم ...
    مثل عروسکی که کوکش کرده باشن ...
    وقتی رسیدم به مدرسه , اولین پله ای که دیدم روش نشستم و نامه رو گرفتم روی قلبم ... و چشمم رو بستم و اشکم سرازیر شد ...
    با خودم گفتم آخه تو عشق من هستی ... چرا کاری می کنی که فکر کنم آدم بی شرفی بودی و من بیخود عاشق تو شدم ؟ ...
    ولی خیلی کنجکاو بودم ببینم عماد برای من چی نوشته ...

    بعد نامه رو باز کردم ... نوشته بود : 


    لی لای عزیز و نازنینم ... بهترنیم ...
    این نامه رو بعد از اینکه خوندی , حتما پاره کن تا از عشق من نسبت به تو جز قلبم نمونه ...
    نگین گرانبهای من ... همیشه وقتی تو رو نگاه می کردم , اونقدر برام عزیز بودی مثل اینکه یک نگین الماس تو دستم دارم و نمی دونم باهاش چیکار کنم ... سال ها بود که عاشق تو بودم ... قسم می خورم که جز تو کسی رو دوست نداشتم و نخواهم داشت ... و حالا هم پشیمون هستم و در جهنمی زندگی می کنم که با دست خودم برای خودم ساختم و خودکرده را تدبیر نیست ...
    منو ببخش که تحت تاثیر حرف ساقی قرار گرفتم و فکر کردم که تو منو نمی خواهی و داری منو مسخره می کنی ...
    عجولانه تصمیم اشتباهی گرفتم و بعد هم تو معذوریت اخلاقی کاری کردم که نباید می کردم و این طوری راه من و تو از هم بدون دلیل جدا شد , در حالی که قلب و روح من تویی ...

    باید به این تقدیر تن در بدیم ... اشتباه کردم ... نه , غلط کردم ... ولی تاوان این اشتباه رو هر دو دادیم ... منو ببخش ...
    شعر هایم مال تو ... آهنگ هایم مال تو ... قلبم هم مال تو ...
    یک جسم خالی از احساس رو با خودم می برم و این مجازات برای من کافیست ...
    از تو نمی خوام به فکر من باشی ولی دل من دست تو امانت بمونه ... دوستت دارم تا ابد ...

    عماد ...
    خواهش می کنم نامه رو به خاطر خودت از بین ببر ...


    نامه تموم شد ... و من همون جا نشستم و دوباره خوندم ... و دوباره ... و باز هم از اول تا آخر کلام به کلام ....
    شور و شوقی در من پیدا شده بود که نگفتنی ... با خودم گفتم می دونستم این عشقی که من نسبت به عماد داشتم , یکطرفه نبوده ...

    و همین برای من در اون زمان کافی بود ......




  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجم

    بخش چهارم



    بلند شدم و رفتم دفتر مدرسه ...
    اون زمان خیلی ها تجدید می شدن و باید شهریور امتحان می دادن و رفوزگی هم امری عادی محسوب می شد و ساقی گریه کنون از در دفتر اومد بیرون و فهمیدم که تجدیدی آورده ...
    ولی من با معدل خوب قبول شدم ... برگه ی قبولی رو گرفتم تا اگر کنکور قبول شده باشم , تو دستم باشه ...
    دوستان زیادی داشتم ... از دیدن من خوشحال شده بودن و منو دوره کردن ...
    ولی ساقی اون دور ایستاده بود و گریه می کرد ... برام مهم نبود چون اون باعث شده بود که این بلا سر من بیاد ...
    خیلی زود برگشتم خونه و بعد از اینکه خبر قبولیم رو دادم رفتم تو اتاق ...
    اون اتاق مال همه بود یعنی وسایل من و حسام و سامان همه توی همون اتاق بود ولی من اونجا تنها می خوابیدم و حسام و سامان توی حال ...
    برای همین نمی تونستم اونجا رو مال خودم بدونم ...
    باید احتیاط می کردم .و جعبه ی خاطراتم رو جایی می ذاشتم که کسی نتونه اونو پیدا کنه ...
    اول روی تخت نشستم و چندین بار نامه رو با دل و جون خوندم و بعد اونو گذاشتم توی همون جعبه و کردمش لای لباس هام زیر تخت ...
    جمعه صبح , مامان هر کاری کرد من با اونا نرفتم ...
    می خواستم تو خونه تنها باشم و تلویزیون آموزش رو ببینم ؛ شاید آهنگ عماد رو بذاره ...
    بابا ممنوع کرده بود که کسی این کانال رو تو خونه بگیره و من که دلم پرواز می کرد برای دیدن عماد , تو خونه موندم تا بعد از ظهر اون کانال رو نگاه کنم ...
    اما نشد چون برنامه که شروع شد , اونا برگشتن و من فورا زدم یک کانال دیگه ...
    مامان با ذوق و شوق اومد به من گفت : لی لا بیا ببین مهندس برات چی دوخته ...
    طفلک می گفت چون اون روز برای لی لا خانم چیزی نیاورده بودم , خجالت کشیدم و دو شب تا صبح این لباس رو براشون دوختم ... ببین چقدر قشنگه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت ششم

  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت ششم

    بخش اول




    لباس فوق العاده زیبایی بود ... نمی دونستم اون چطوری اندازه های منو داشته ...

    اولش خوشحال شدم و اونو گرفتم و پوشیدم ... درست قالب تنم بود ولی یک لحظه احساس کردم از این کار رضا خوشم نیومده ...
    از تنم درآوردم و دادم به مامان و گفتم : نمی خوام ... اصلا برای چی مهندس برای من لباس بدوزه ؟ چه معنی داره ؟ ...
    آی حسام خان تو که اینقدر نسبت به عماد حساسیت داشتی , حالا غیرتت کجا ست ؟ نگاهشون کن چه همشونم خوشحالن ... چرا خودمون رو بیخودی مدیون کسی بکنیم ؟ اون در مقابل این کاراش چی از ما می خواد ؟

    بابا گفت : پس تو رضا رو نمی شناسی ... اون خیلی مهربونه و دوست داره دیگران رو خوشحال کنه , همین ...
    سامان گفت : ولی دقت کردین اون همیشه از خودش و کاراش تعریف می کنه ولی خواهر و مادرش هیچ حرفی نمی زنن ؟ ... دقت کردین اونا چقدر در مقابل پسرشون بی تفاوتن ؟
    مامان گفت : چه حرفا می زنی ... منم اگر پسرم هر روز برام لباس می دوخت و غذا درست می کرد و این همه کار از دستش برمیومد , برام عادی می شد ...
    حسام گفت : راستش منم مثل سامان فکر می کنم , دیگه داره زیادی شورشو درمیاره ... اولش که باهاش آشنا شده بودیم , برام جالب بود ولی امروز از دستش خسته شده بودم ...
    گفتم : به هر حال که من این لباس رو نمی خوام , نمی پوشم ... دلم می خواد به خودشم بگین چون فکر می کنم برای ما نقشه هایی داره ...
    بابا گفت : خوب داشته باشه , من از خدا می خوام ... کی از رضا بهتر ؟ ...
    گفتم : ای داد بیداد ... من خودمو نمی گفتم , فکر می کنم برای شما نقشه ای داره ...
    اون روز ما دو دسته شدیم , من و حسام و سامان که به رضا شک داشتیم و مامان و بابا که اعتقاد داشتن اون یک موجود فوق العاده است و جز خوبی تو وجودش چیز دیگه ای نیست ...
    اما مدتی گذشت و برخلاف اونچه که ما تصور می کردیم از مهندس خبری نشد و ارتباط ما با اون قطع شد ...
    بابا هر روز منتظر بود و می گفت : چرا من شماره ی خودمو به اون دادم ولی شماره ی اونو نگرفتم ؟ نکنه بلایی سرش اومد ؟ اصلا نشونی ازش ندارم ...
    من نه تنها اهمیتی نمی دادم بلکه راضی هم بودم ... نمی دونم چرا نسبت به رضا یک نیروی دافعه عجیبی داشتم ...
    اون روزا سرم به خوندن نامه ی عماد و نگاه کردن به عکس اون گرم بود ...
    تا روزی که نتیجه ی کنکور رو اعلام کردن و من فهمیدم هیچ کجا قبول نشدم ...

    یک دفعه به خودم اومدم ...
    من داشتم آرزوهای بزرگم رو به خاطر یک عشق از دست رفته , زیر پام می ذاشتم ... فکر اینکه از حالا به بعد باید چیکار کنم , پشتم رو لرزوند ...
    در حالی که عماد هر روز داشت پیشرفت می کرد , من گوشه ی خونه غصه می خوردم ...

    و درست همون روز بود که دیدمش ... بعد از ظهر بود و داشتم باغچه ها رو آب می دادم که یک ماشین از جلوی خونه ی ما رد شد و من عماد رو دیدم که پشت فرمون نشسته و یک زن هم کنارشه , وقتی به طرف خونه شون پیچید ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت ششم

    بخش دوم




    فورا از لای بوته ها و درخت ها خودمو رسوندم به جایی که بتونم اونا رو ببینم ... یواش لای بوته ها قائم شدم که ماشین نگه داشت و عماد و منصوره پیاده شدن ...
    خاله عاطفه اومد به استقبالشون و اول عروسش رو بوسید و با هم رفتن تو خونه ...

    یکم همون جا موندم ... دست و پام به شدت می لرزید و گلوم خشک شده بود ...
    حرصم گرفته بود ... از خودم بیزار بودم که اونا رو دنبال کردم ... خیلی بی شخصیت شده بودم ...
    انگار یکی به من نهیب زد ... دختر داری با خودت چیکار می کنی ؟ اون تو رو گول زده و نوشتن یک نامه چیزی رو ثابت نمی کنه ...
    تو اینجا برای عشق اون پر پر می زنی و اون با زنش خوش و خرم داره زندگی می کنه ... لعنت به تو و لعنت به اون عشق یکطرفه ی تو ... گمشو دختره ی بیشعور خودتو جمع و جور کن ...
    اون خوشحاله و خواسته تو رو تحقیر کنه ... دروغگو ... دروغگو ...
    با غیظ در حالی که پامو می کوبیدم به زمین , برگشتم خونه و رفتم تو اتاقم جعبه ی خاطراتم رو درآوردم عکس و نامه رو که زیر بالشتم بود , گذاشتم توش ... اول می خواستم اونو نابود کنم ولی دلم نیومد و فکر کردم ممکنه پشیمون بشم ...
    دور جعبه چسب زدم و بعد پیچیدم لای روزنامه و دور اونم چسب زدم و با خودم عهد کردم که هرگز در اونو باز نکنم تا عماد رو فراموش کنم و همین طور باز نشده یک روز اونو بسوزونم ...
    بعد اونو گذاشتم زیر کتاب هایی که دیگه نمی خواستم و کردم زیر تخت ...
    وضو گرفتم به نماز ایستادم و تا تونستم از خدا خواستم که عشق عماد رو از دلم بیرون ببره در حالی که قبلا نمی خواستم این کارو بکنم ...
    تو رویاهای جوونی بودم و فکر می کردم روزی که تونستم این کارو بکنم , یک نامه برای عماد می نویسم و دلشو بهش پس میدم ...

    با این فکرا کمی آروم تر شده بودم و حالا از صبح تا شب نقاشی می کشیدم ...
    توی هر کدوم از اونا به طور نامحسوس تصوری از عشق عماد جلوه گر بود و من تنها خودم می دونستم که چی می کشم ...
    تقریبا هر دو سه روز یکبار یکی تموم می کردم ... با مداد کُنت نقاشی می کشیدم و برای اینکه خراب نشه یک زرورق روش می ذاشتم و روی هم نگه می داشتم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت ششم

    بخش سوم




    خاله عاطفه هر چند وقت یکبار به ما سر می زد ولی ما دیگه قصد نداشتیم با اونا رفت و آمدی داشته باشیم ...
    یک روز دیدم ساقی پشت بوته های گل محمدی ایستاده و خونه ی ما رو نگاه می کنه ...
    اونم منو از پنجره دید ... فورا پرده رو کشیدم ... کمی بعد دوباره از لای پرده نگاه کردم , دیدم همون طور اونجا ایستاده ...
    جریان رو به مامان گفتم ...

    اومد کنار پنجره و بیرون رو نگاه کرد و گفت : مبادا دوباره باهاش دوست بشی ... اون دهنش لقه خبر می بره و میاره , صلاح نیست ... ولش کن , اینقدر بمونه تا زیر پاش علف سبز بشه ...
    یکم بعد دیدم یکی می زنه به شیشه ...
    مامان دست منو گرفت و کشید کنار و گفت : تو برو تو اتاقت , من جوابش می کنم ...

    و درو باز کرد ...

    ساقی فورا گفت : سلام خاله ... ببخشید مزاحم شدم , میشه بگین لی لا بیاد ؟ کارش دارم ...
    مامان گفت : سلام ساقی جون ... لی لا نیست , کاری داشتی به من بگو بهش میگم ...
    گفت : مربی ورزشمون باهاش کار داره ... رفته بودم امتحان تجدیدی بدم , برای لی لا پیغام داد ... میشه بگین یک سر بره مدرسه ؟
    مامان گفت : باشه میگم ... به مامانت سلام برسون ...

    و درو بست ...
    دلم براش سوخت ... از این کاری که کردم پشیمون شدم ... دیگه باید می بخشیدمش , اونم منظور بدی که نداشت ... نمی دونم ... واقعا نداشت ؟ ...

    ولی خیلی زود فراموش کردم و رفتم تو فکر این که دبیر ورزش ما با من چیکار می تونه داشته باشه ؟ ...
    فردا رفتم مدرسه ... دبیر ورزش رو دیدم تو راهرو بود ... همون جا سلام کردم و ازش پرسیدم : با من کاری داشتین ؟

    و اون از من خواست که مربی تیم والیبال اونجا بشم و حقوق بگیرم ... البته که مقدارش خیلی کم بود ... هفته ای دو روز از صبح تا ظهر ...
    وقتی با خوشحالی قبول کردم , منو برد دفتر مدرسه تا اونجا فرم پر کنم تا بفرسته اداره ...
    اون می گفت : کاری می کنم که زود استخدام بشی ... کافیه یکی دو سال همین طور کار کنی , بعد آموزش و پرورش تو رو رسمی می کنه ... اون وقت میشی مثل من ولی باید دوره ببینی ... یادت باشه هر چی دوره گذاشتن تو برو و مدرکشو بگیر ...
    با خوشحالی اومدم خونه ...
    مامان منتظرم بود ... از اینکه می دید بعد از مدت ها صورتم از هم باز شده , خوشحال شد ...

    ولی اون از چیز دیگه ای هم خوشحال بود ... چون باز سر و کله ی رضا پیدا شده بود ...

    به من گفت : لی لا جون امروز روز خوبیه ... هم تو کار پیدا کردی هم مهندس زنگ زده و گفته برای دیدن ما امشب میان اینجا ...
    گفتم : نه تو را خدا دیگه ... فکر کردم از دستشون خلاص شدیم ... من امشب می رم خونه ی عمه همدم ... دوست ندارم اونا رو ببینم ...
    گفت : واااا ... به تو چیکار دارن ؟ ما دوستشون داریم ... اصلا من دلم برای زینت خانم تنگ شده ... خیلی زن خوبیه ... نمی ذارم بری , حرفشم نزن ... باید به من کمک کنی ...  گفتن عصرونه میان ولی من می خوام شام نگهشون دارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت ششم

    بخش چهارم




    برخلاف میلم به مامان کمک کردم و وقتی بابا اومد و جریان رو فهمید , از خوشحالی پرید بالا ...
    اون می گفت : رضا قول داده بود تو ساختن خونه به ما کمک کنه ... حالا فکر کرده بودم دیگه نمیاد پیش ما و منم نمی تونم خونه رو درست کنم و فردا که بازنشسته بشم جایی رو نداریم بریم توش زندگی کنیم ... باید کم کم به فکر خونه باشیم ...
    بابا یک زمین در اطراف برق الستون از طرف ارتش بهش داده بودن که هفت سال بود شروع کرده بود به ساختن ولی هنوز به جایی نرسیده بود ...
    اون بیشتر از هر چیزی دوست داشت با مردم رفت و آمد کنه و سفر بره و خوش بگذرونه ... خیلی اهل گردش و تفریح بود ... پس اون خونه نیمه کاره رها شده بود ...

    دست و بالش تنگ بود و جراتش کم ... و حالا رضا بهش قول داده بود که در ساختن اون کمک کنه ... حالا چطوری نمی دونم ...
    اون شب رضا که اصرار داشت همه مهندس صداش کنن , فقط یک کیک پخته بود و با خودش آورد ...
    مامان , زینت خانم و رزیتا رو در آغوش گرفت و بوسید و استقبال گرمی از اونا کرد و بابا که از خوشحالی , سر از پا نمی شناخت ؛ مرتب می خندید و تعارف می کرد ...
    ولی ما سه تا خواهر و برادر اون شب طور دیگه ای با اونا برخورد کردیم و هیچکدوم تحمل رضا رو نداشتیم ...
    اما اونم مثل بابا سر حال بود ...

    داشتیم شام می خوردیم که یک مرتبه به من گفت : لی لا خانم شما مثل اینکه حالتون خیلی بهتره , سر حال شدین ...
    گفتم : بله ؟ ...
    لقمه شو قورت داد و گفت : از نظر روانشناسی خطوط صورت شما تغییر کرده ...
    سه تا چین تو پیشونی آدم و زیر چشم و زیر گونه , خط هایی هست که حالت درونی انسان رو نشون میده ... دفعه ی اولی که شما رو دیدم , این خطوط وحشتناک بود ...
    ولی کم کم داشتن از هم باز می شدن و امشب خدا رو شکر تا نود درصد نشون میدن که حال شما بهتره ...
    حسام گفت : این خط ها کجان ؟ من نمی بینم ...
    گفت : معلومه ... باید علمشو داشته باشی ... اگر یک نفر این علم رو کامل بلد باشه , حتی می تونه شخصیت طرف رو بشناسه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت ششم

    بخش پنجم




    حسام پرسید : شما دارین ؟
    گفت : چی رو ؟ علمشو ؟ ... تا حدی ... شما فکر می کنین من برای چی اینقدر آقا مرتضی رو دوست دارم ؟ ...
    حسام گفت : الان تو صورت من چی می بینین ؟

    گفت : حسام جان اینجا جاش نیست داداش ... یک روز می کِشمت کنار و بهت میگم ...
    تو به کف دست اعتقاد داری که همه ی سرنوشت آدم از اونجا معلوم میشه ؟ بعد از شام کف دست تو رو می ببینم ...
    خوب من که هر چی اون می گفت , فکر می کردم داره تظاهر می کنه و چرند میگه توجهی بهش نکردم ... ولی از پیشنهادی که برای کار به من داد , خوشم اومده بود ...

    اون گفت : احتیاج به یک نفر امین داره که تو حساب و کتاب کمکش کنه ...

    و به من پیشنهاد کرد ...

    گفتم : قراره هفته ای دو روز برم مدرسه مربی بشم ...
    گفت : اشکالی نداره شما کار منو انجام بده , هر وقت می خوای این کارو بکن ... و ماهی هزار تومن بهتون میدم ...
    از یک طرف دلم نمی خواست با اون دمخور بشم , از طرف دیگه پولی که پیشنهاد کرده بود برای من خیلی خوب بود و نمی تونستم ازش بگذرم ...
    گفتم : فکرامو بکنم , بهتون خبر میدم ...
    چند روز به این پیشنهاد فکر کردم و تصمیم گرفتم قبول کنم چون به پولش احتیاج داشتم ولی تا اونجایی که ممکن بود ازش دوری کنم ... یک حس بدی نسبت به اون داشتم ...
    ولی بابا و مامانم از اینکه این کارو قبول کردم خیلی راضی بودن ...
    با رفتن مدرسه و تشکیل تیم والیبال و بازی توی زمین , کلا حال و هوای من عوض شد و تونستم یک بار دیگه طعم زندگی رو بچشم ...
    اون روز خیلی سر حال بودم و قرار بود از مدرسه یکراست برم به دفتر رضا تا کارمو شروع کنم ...
    سر سید خندان پیاده شدم و پرسون پرسون رفتم تا دفتر شرکتشو که نزدیک کارش بود پیدا کنم ...
    دیدم خیلی گرسنه ام ... یک ساندویج فروشی دیدم ... یکی خریدم و اومدم بذارم تو کیفم که دیدم رضا اونجا ایستاده و منو نگاه می کنه ...
    گفت : نه دیگه , نشد ... شما فکر می کنی من اینقدر بی فکرم که روز اول شما رو گرسنه بذارم ؟ بیاین سوار ماشین بشیم با هم بریم دفتر ... ناهار هم داریم ... اول با هم ناهار می خودیم و بعد شروع می کنیم به کار ... خوبه بانوی زیبا ؟ ...
    گفتم : آقای مهندس اگر می خواین که من بمونم و براتون کار کنم , در درجه اول نمی خوام روی دوستی باشه ... با من مثل غریبه ها رفتار کنین ... ناهارمو خودم میارم ... نمی خوام خودتون رو به خاطر من معذب کنین ...
    با خنده ی بلندی گفت : همین طورم هست ولی امروز استثناً چون اول کار بود , تو ذوق شما نخوره ... بهتون بگم من تو کار خیلی سختگیرم و بداخلاقم ... می تونین با من بسازین ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت هفتم

  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفتم

    بخش اول




    جوابشو ندادم ... کلا از لوس بازی های اون خوشم نمی اومد و در مقابل حرفاش می موندم چی بگم ....
    همین طور که به طرف ماشین می رفتیم , گفت : رفته بودم به ساختمون سر بزنم , داشتم برمی گشتم شما رو دیدم ... هر چی صدا تون کردم متوجه نشدین و رفتین تا ساندویچ بخرین ... مثل اینکه شکمو هم هستین ... اما نه تو این مدت ندیدم زیاد چیزی بخورین ولی مثل اینکه ساندویچ خیلی دوست دارین ...
    من یک ساندویچی درست می کنم که اگر بخورین فقط مشتری من می شین ... لازم شد این کارو بکنم ... هر کس خورده دوباره اومده سراغش ....
    حالا ما سوار شدیم ... روشن کرد و راه افتاد و رسیدیم به شرکت ... پیاده شدیم و تا دم در یک ریز حرف زد ...
    همون جا تصمیم گرفتم برگردم ... اصلا این کار برای من مناسب نبود و باید زودتر قضیه رو تموم می کردم ...

    تو دلم گفتم این کیه بابا ؟ نمی تونم طاقت بیارم ...
    با دلسردی رفتم تو ... یک دفتر بزرگ و دور از انتظار من خیلی شیک و درست و حسابی دیدم ...

    چند نفر اونجا کار می کردن ... از جاشون بلند شدن و سلام کردن ... صورت و رفتار رضا فرق کرد ... اصلا در یک لحظه کس دیگه ای شد ...
    فورا گفت : خانم اسلامی چیزایی که بهتون گفتم رو به خانم اسدی یاد بدین ... امروز باید به کمک هم لیستی رو که گفتم آماده باشه ( رو کرد به من )
    میز شما اونجاست خانم اسدی ... بفرمایید شروع کنید ... یک ساعت دیگه وقت ناهاره ... شما بفرمایید سر کارتون ...
    بدون مقدمه و آشنایی , من سلامی به همه کردم و نشستم و خانم اسلامی هم اومد کنار من و گفت : خوش اومدین ...
    باز رضا با صدای بلند گفت : آقای قنبری ؟ چی شد ؟ برای منبع گازوئیل زنگ زدی ؟ ببین امروز باید منبع تو زیرزمین باشه ها ... می خوام در بذارم ... خودت می دونی وقت تنگه ... گفتم امروز یعنی امروز ...
    و خودش نشست پشت میز خیلی شیکی که یک صندلی بزرگ چرخ دار پشت اون بود ...
    من فقط نوزده سال داشتم و چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که یک آن حتی ترسیدم که نکنه اشتباهی تو کارم انجام بدم و اون منو دعوا کنه ...
    برای همین با خانم اسلامی نشستم و با دقت کاری رو که باید از اون به بعد انجام می دادم رو یاد بگیرم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفتم

    بخش دوم




    تلفن زنگ زد ... گوشی رو برداشت ... گفت : نه ... نه ... همه ی مصالح رو خالی کنین , من پول نقد می دم ... من وعده ای کار نمی کنم اما شما هم اگر سر ساعت نیارین , معامله به هم می خوره و از یکی دیگه می خرم ... با این شرط سر ساعت چهار باید اینجا باشه ... قربون شما , دستت درد نکنه ....

    گوشی رو قطع کرد و خودش شماره گرفت و گفت : چه خبر ؟ همه چیز رو به راهه ؟ نه اونا رو نبر بالا , من خودم میام ... ببین مصالح ساعت چهار میاد ... کنار حیاط خالی کنین ... نیسان آبی میاد اونم مصالح میاره ... اون نباید خالی بشه ... خودم میام ولی می خوام  تو حواست جمع باشه ... اون ماشین رو با صفدر بفرستم سر کار ساختمون برق الستون ... آره , پول اونم می دم ... باشه ... باشه , خودم میام ...
    و بعد از جاش بلند شد و بلند گفت : من می رم سر ساختمون ... قنبری ناهار خوردی بیا اونجا کارت دارم ...

    و با سرعت از دفتر رفت ...
    از خانم اسلامی پرسیدم : مهندس همیشه اینطوریه ؟ ...
    گفت : چطوری ؟
    گفتم : خیلی جنب و جوش داره ...

    خندید و گفت : فکر کنم جلوی شما ملاحظه کرده , وقتی میاد تا یک ایراد نگیره و با یکی داد و هوار راه نندازه  روزمون شب نمی شه ...
    خودش اصلا نه به زمینه نه به آسمون ... میره و میاد ... روزی ده بار میره سر ساختمون و برمی گرده ...
    اما کارش خوب و دقیقه و با حساسیت ساختمون می سازه و خیلی هم با سلیقه است ...
    همه از کارش راضی هستن ... شما فامیلشونی ؟ آخ آخ باز من دهنِ گشادم رو باز کردم ... تو رو خدا بهش نگین من چی گفتم ...
    گفتم : من فامیلش نیستم ... یک دوستی با بابای من داره ... نگران نباش , شما که ازش تعریف کردین ...
    ولی به شدت ناراحت شدم و باز احساس می کردم یکی داره منو تحقیر می کنه ... انگار رضا خواسته بود که من بیام اونجا و این نمایش رو بازی کنه ...
    از این احساس خیلی بدم میومد ... آخه چرا بابا همچین کاری کرده بود ؟ ... چرا اون خونه ی ما رو بسازه ؟ ...
    من مطمئن بودم که یک منظوری از این کار داره وگرنه دلیلی نداشت این کارو بکنه ... اونم این طور جلوی من ... نمی فهمیدم منظور رضا چیه ...
    چاره نبود باید صبر می کردم تا برم خونه و بابا رو منصرف کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفتم

    بخش سوم




    یک ساعتی , من و خانم اسلامی ارقامی که به نظر من خیلی بالا میومد را وارد یک لیست کردیم ، جمع بستیم و پرداختی و دریافتی نوشتیم که من هنوز از اونا درست سر درنیاورده بودم ...
    تلفن زنگ خورد و یک کارگر جوونی که اونجا برای ما چایی میاورد و مرتب دستمال می کشید و زمین رو تمیز می کرد , تلفن رو جواب داد ...
    گفت : بله آقا ... چشم آقا ... به روی چشم آقا ...

    گوشی رو گذاشت و گفت : آقا فرمودن وقت ناهاره ... خانم اسلامی غذایی که مهندس آورده رو گرم کردم , تشریف بیارین ببرین با خانم اسدی بخورین ...
    بازم نمی فهمیدم اون چطور آدمیه ؟ حالا من رو هم شگفت زده کرده بود ... اینقدر دقیق و منظم ؟ خیلی عالی بود ... اون چطور می تونست این همه به فکر همه چیز باشه ؟
     وقتی می گفت غذا می پزم و لباس می دوزم و یا رومیزی گلدوزی می کنم , تصور من از رضا این بود که رفتار زنونه داره ... ولی الان می دیدم که انگار پدرم راست می گفت ؛ اون یک موجود بی نظیر بود ...
    اون دو تا آقا که اونجا بودن برای خودشون غذا داشتن و خانم اسلامی رفت تو آشپزخونه و یک سینی هم برای من و خودش آورد و با یک لبخند معنی دار گفت : امروزم به خاطر شما , من مهمون مهندس هستم ...
    حیف که خسیسه وگرنه هر روز از غذاش می خوردیم ... چون خودش درست می کنه خیلی دستپختش خوبه ...
    باور م نمی شد ... تا سالاد و سبزی خوردن و ماست توی یک ظرف چند قسمتی برای ما گذاشته بود ...
    غذا لوبیاپلو بود ولی به طور عجیبی خوشمزه بود که آدم سیر نمی شد ...
    پرسیدم : غذای خودش چی ؟
    گفت : جدا آورده ... صفدر گرم می کنه , میاد می خوره ... نگران نباش ... این برای ماست ...
    مهندس نیم ساعت بعد اومد و سلام کرد رفت تو آشپزخونه ی شرکت و همونجا غذاشو سرپایی خورد و چند تا تلفن جواب داد و یک چیزی از کشوی میزش برداشت و با عجله رفت ...

    موقع رفتن به صفدر گفت : ساعت چهار که دفتر تعطیل شد , کارتو زودتر بکن ... باید بری سر ساختمون برق الستون ... مصالح می ریزم , یک امشب رو اونجا باید بخوابی ...
    رختخوابت رو بردار ، هر چی لازم هم داری با خودت ببر ... من امشب وقت ندارم بهت سر بزنم ...
    از غذا ی من مونده , همون رو برای شامت بردار ....
    بعد رو کرد به من و گفت : شما منتظر باشین , من مسیرم طرف خونه ی شماست می برمتون ...

    و مثل اینکه جایی آتیش گرفته باشه , با عجله از در رفت بیرون ...
    ساعت چهار و ده دقیقه بود که باز با عجله اومد ... کارمنداش رفته بودن و من و صفدر تنها مونده بودیم ....
    بلند گفت : صفدر حاضری ؟ بدو ماشین دم در منتظره ...
    صفدر داشت وسایلشو جمع و جور می کرد ...

    اون عصبانی شد و گفت : مگه بهت نگفتم حاضر باش ؟ زود باش دیگه ... زود باش , برو دیگه ...
    بیچاره صفدر نمی دونست چطوری از در بره بیرون ... تو دستش یک کیسه خرت و پرت و تو بغلش یک بالش و پتو و یک زیرانداز بود ...
    رضا صفدر رو سوار کرد و برگشت و به من گفت : ببخشید دیر شد , الان می ریم ... کاری که امروز کردین رو بررسی کنم خیالم راحت بشه ...
    و نشست و مشغول شد ...

    من همون طور روی صندلی نشسته بودم و بدون حرف نگاهش می کردم ...
    اون اگر فوق العاده نیست , پس یک آدم عجیب و غریبه ...
    رضا هنوز بدون خستگی کار می کرد و ذهن من دوباره رفت طرف عماد ...
    خیلی دوستش داشتم .. مردی بود که من می خواستم و دلم با اون بود ...

    یاد روزی افتادم که خونه ی اونا ناهار دعوت داشتیم ...
    وقتی همه سرگرم شدن , جلوی در اتاقش ایستاده بود و یواشکی به من اشاره کرد ؛ بیا ... اول ترسیدم , نمی شد که برم تو اتاق اون ... ازم چی می خواست ؟ ...
    رفتم جلوتر ... با دست دیوار اتاقشو نشون داد و رفت ... یکی از نقاشی های من بود که زده بود به دیوار ... قبلا اونو داده بودم به ساقی ...
    بعدم یک نگاه عاشقانه به من کرد و با یک لبخند شیرین رفت ...

    دیگه اون روز تا شب من مست رویای اون بودم و تو آسمون ها سیر می کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۵   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفتم

    بخش چهارم



    با صدای مهندس به خودم اومدم ... گفت : لی لا خانم ؟ بریم ؟
    کیفم رو برداشتم و راه افتادم ...

    سوار ماشین که شدیم , رضا دوباره شد همون آدم خوش سر و زبون و وراج که از هر دو جمله , هر دو تاش تعریف از خودش بود ... یا چیزی بود که مربوط به مهربونی و سخاوت اون می شد ...
    واقعا آدم رو خسته می کرد ...

    نمی دونستم در جواب اون چی بگم ... شایدم در مقابلش کم میاوردم و حرفی برای گفتن نداشتم ...
    اون منو رسوند در خونه و گفت : فردا منتظر تون هستم ... ساعت هشت اونجا باشین ...
    و با سرعت رفت ...

    با عجله رفتم خونه تا با بابا حرف بزنم ... باید از فکر ساختن خونه اونم به دست رضا منصرفش می کردم ...
    بابا دراز کشیده بود ...
    منم دست و صورتم رو شستم و یک چایی برای خودم ریختم ...
    مامان مرتب منو سئوال پیچ می کرد که اون روز تو شرکتِ رضا چیکار کردم و چطور گذشت ؟
    یواش گفتم : بذار بابا بیدار بشه , خیلی حرف دارم ... آخه اونم باید گوش کنه ...
    بابا این حرف رو شنیده بود ... همین طور که چشمش بسته بود و دستش روی صورتش بود , پرسید : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ بگو بابا گوش می کنم ...
    گفتم : براتون چایی بریزم ؟
    گفت : بریز ولی زودتر بگو ببینم کار بدی کرده مهندس ؟
    گفتم : نه , شما کار بدی کردین ...

    خواب آلود از جاش بلند شد و نشست و پرسید : منظورت چیه ؟ بابا حرف بزن ببینم ...
    چایی رو گذاشتم جلوی بابا و گفتم : تو رو خدا به حرفم گوش کنین ...
    امروز مهندس عمدا جلوی من مصالح برد سر ساختمون ما ... یک کارگرم اونجا گذاشت ... بابا واقعیت اینه که ما پول نداریم ... هیچ گربه ای هم برای راه رضای خدا موش نمی گیره ... حتما یک نقشه ای داره ... شما چی بهش گفتین ؟ مگه پول دارین ؟ نکن بابا تو رو خدا ...

    دستی به ریشش کشید و با تاسف گفت : آخه شماها متوجه نیستین ... فردا از اینجا بخوایم بریم , کجا رو داریم ؟ نباید خونه تموم بشه ؟ اون می سازه , بعدا با هم حساب می کنیم ...
    گفتم : آخه پدر من , خودتون فکر نمی کنین به چه حساب بعدا ؟ کی پول دست شما میاد ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۵/۱۳۹۶   ۱۴:۲۶
  • ۲۳:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۱۰
    avatar
    آذرخش
    کاربر جديد|8 |7 پست
    سلام.. ممنون که داستان رو میزاری عزیزم...
    ولی امروز بخش جدید نداشت؟؟؟
    می تونم بپرسم چه ساعتی از روز نی زارید قسمتهای جدید رو
  • ۲۳:۰۲   ۱۳۹۶/۵/۱۰
    avatar
    آذرخش
    کاربر جديد|8 |7 پست
    داستان دل منظورم بود...
    من تازه عضو شدم نمی دونم چطوری از سایت میشه استفاده کرد
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان