خانه
leftPublish
leftPublish
243K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت هشتم

  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هشتم

    بخش اول




    سری تکون داد و گفت : می دونم بابا ... خودمم دلم شور می زنه ولی چیکار کنم ؟ میگم از این ستون به اون ستون فرجه ...
    مامان گفت : آخه مرد حسابی , نگفتم نکن ؟ ... کسی میگه از این ستون به اون ستون فرجه که یک کاری بکنه ... تو که می ری اداره و برمی گردی و همین حقوق ارتش رو داری , چه انتظاری داری ؟ از آسمون که پول نمیفته ... خوب توام یک تکونی به خودت بده , بعد از ظهرها یک جا کار کن ...
    چه می دونم یک حرکتی بکن ... اینجا بخوابی و مهندس خونه ی تو رو درست کنه , فردا ازت انتظاراتی داره که نمی تونی بگی نه ... این بچه بهتر از تو می فهمه ...
    بابا گفت : چیکار کنم ؟ نفست از جای گرم درمیاد زن ... حرفا می زنی , انگار خودم نمی دونم ... ولی میگم شاید فرجی بشه , خدا کمک کنه دست و بالم باز بشه ، پولشو بدم ...
    گفتم : تو رو خدا بابا جون ... شما احتیاج به معجزه دارین و اونم محاله ... ولش کن , خونه نمی خوایم ... خودمون بعدا یک طوری درستش می کنیم ... من فردا با مهندس حرف بزنم ؟ از طرف شما پیغام بدم که کارو شروع نکنه ؟
    سرشو با افسوس تکون داد و گفت : نمی دونم آقا بگو , خودمم بهش تلفن می کنم امشب ...
    سر شب مامان به بابا گفت : پاشو , پاشو مرد یک زنگ بزن تا کار از کار نگذشته ...
    بابا مثل اینکه راضی به این کار نبود , گفت : تو بزن نکنه مادرش گوشی رو برداره ... اگر خونه بود , گوشی رو بده من ...
    مامان در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد , شماره رو گرفت و با زینت خانم سلام و احوالپرسی کرد و اونم گفت که مهندس خونه نیست ...

    و قرار شد هر وقت اومد به ما زنگ بزنه ...
    ولی اون شب در حالی که همه منتظر تلفن مهندس بودیم , زنگ نزد .
    فردا من راس ساعت هشت تو شرکت بودم اما رضا نبود ...
    خانم اسلامی گفت : مهندس صبح زود میاد و میره سر ساختمون ...

    و مقدار زیادی صورت وضعیت و فاکتور گذاشت رو میز و گفت : اینا باید امروز آماده بشه ....
    باید اونا رو بع صورت مرتبی که مهندس می خواد , آماده کنیم ...
    اون روز رضا خیلی دیر اومد شرکت و جز یک سلام دسته جمعی با من حرفی نزد ...

    با عجله چند تا تلفن کرد که من فقط متوجه شدم کار خونه ی ما رو شروع کرده و این بدترین خبری بود که اون روز به من رسید ولی به هیچ عنوان نمی شد باهاش حرف بزنم چون یک جا آروم و قرار نداشت ...
    حدود ساعت سه دوباره اومد و با اون دو تا کارمند مردش رفت و من و خانم اسلامی و صفدر تنها موندیم ...
    تا آخر وقت که اسلامی می خواست بره , با لحن عجیبی از من پرسید : شما رو هم که مهندس می رسونه ؟ ...
    گفتم : نه برای چی ؟ خودم می رم , همچین قراری نیست ...
    یک خنده ی معنی دار به من کرد که اصلا خوشم نیومد ...
    پرسیدم : چرا ؟
    گفت : چی چرا ؟
    گفتم : این خنده ی شما برای چی بود ؟ لطفا منظورتون رو واضح بگین ...
    گفت : نه خدا رو شاهد می گیرم همین طوری , ناراحت نشین ...
    صفدر که حرف ما رو گوش می کرد , گفت : آقا رفته برق الستون , اصلا نمیاد ... از همونجا می ره خونه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هشتم

    بخش دوم




    کیفم رو برداشتم ... راه بین شرکت و خونه ی ما خیلی زیاد بود ... پول زیادی نداشتم که هر روز با تاکسی برم و بیام ... تا حقوق هم که خیلی راه بود , هنوز دو جلسه مدرسه رفته بودم و یک روز و نصفی اینجا کار کردم ...
    با خودم فکر کردم این مردای بدبخت چقدر باید زحمت بکشن تا خرج یک خانواده رو بدن , تازه ازشون هم طلبکاریم ...
    فکر کن یک ماه کار کنی , همه رو خرج زن و بچه بدی ؛ تازه بهت بگن کم کار کردی ... من که حاضر نبودم حقوقم رو بدم ...
    بابا اون روز هم نتونست با رضا تماس بگیره و باز مادرش گفت : رضا دیروقت اومده ... حتما امشب میگم زنگ بزنه ...
    ولی اون بازم زنگ نزد ...

    و فردا من تصمیم گرفتم هر طوری هست باهاش حرف بزنم ... برای همین با بابا قرار گذاشتیم صبح خیلی زود با هم بریم شرکت و قبل از اینکه کار شروع بشه , تکلیف این کارو روشن کنیم  ....
    طوری که وقتی ما رسیدیم اون هنوز نیومده بود ... تو ماشین منتظر موندیم تا رضا اومد ...

    من و بابا فورا پیاده شدیم ...
    از دیدن بابا چنان ابراز خوشحالی کرد که آدم فکر می کرد یکی از عزیزترین کسانشو دیده ...
    اومد جلو و گفت : به به چه روز خوبی شروع کردم ... عالی ... عالی ... آقا مرتضی گل و بلبل و سنبل ... چاکریم ... بفرما شرکت ما رو هم ببین ... حتما اومدین محل کار دخترتون رو ببینین ...
    بابا گفت: راستش نه از تو خاطرم جمع بود ولی باید باهات حرف بزنم ...

    رضا کلید انداخت رفتیم تو ... صفدر داشت تمیز می کرد ... هنوز رختخوابش کنار دیوار بود ... با عجله اونا را زد زیر بغلش و برد ...
    رضا گفت : بفرمایید , خوش اومدین ... صفدر چایی داریم ؟
    گفت : بله آقا حاضره ...

    رضا همین طور که می رفت پشت میزش بشینه , به بابا گفت : بفرما بشین دوست عزیزم ...
    من و بابا هم روبروش نشستیم ...
    بابا گفت : ببین مهندس جان وقتتو زیاد نگیرم ... راستش زنگ زدم نبودی ... درسته که من بهت گفتم کار ساختمون رو شروع کنیم ولی منظورم این نبود که شما این کارو بکنی ... می خواستم ... راستش ... اول باید پول دستم بیاد بعدا ... برای همین ازت خواهش می کنم هرچی تا حالا هزینه کردی به من بگو و کارو تعطیل کن ... این طوری راحت ترم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    رضا خیلی خونسرد در حالی که کاغذهاشو جابجا می کرد , گفت : به خدا ترسیدم گفتم الان این وقت صبح با من چیکار داری ... پا شدی اومدی اینجا اینو به من بگی ؟ ...
    خوب رفیق من که می دونستم این کارو شروع کردم , نمی دونستم ؟ ... من که گفتم من انجام می دم , از شما بعدا می گیرم ... چه حرفی مونده ؟ ...
    هر کار بکنم با فاکتور و رسید و لیست کارگرها می دم به شما ... بدون اجازه هم خرج اضافه نمی کنم , حواسم هست ... می خوای خودت برو سر کار وایستا ... این طوری هم خیال من راحته هم خیال خودت ...

    دیدم بابا باز سست شده ... گفتم : آقای هوشمند ... لطفا از این کار منصرف بشین چون بدون رودروایسی ما الان پول ساختمون ساختن نداریم و معلوم نیست کی پول دستمون بیاد ... خواهشاً ولش کنین ... تا اینجا رو بابا ساخته بقیه اش رو هم خودش می سازه ...
    گفت : حرفی نیست , هر چی شما بخواین ولی من گفته باشم اون کارو در کنار کارام انجام می دم ... برای پول هم عجله ای ندارم ... می تونین وقتی تموم شد اجاره یا رهن بدین و پول منو بدین ... خوبه ؟

    بابا گفت : نه , این طوری شرمنده ی تو میشم ... خودم یک کاریش می کنم ...
    گفت : خیلی خوب حالا که اصرار داری و منم دیگه دو روزه کارو شروع کردم و کنترات دادم , می خوای بیا با هم قرارداد بنویسیم ...

    و رو کرد به منو و گفت : خوبه لی لا خانم ؟ به نظر من حالا که شروع شده شاید خواست خدا بوده , پس نه تو کارش نیارین , ما وسیله ایم ... چیکار کنم ؟ قرارداد ؟ یا کارو تعطیل کنیم ؟ نظر خودتونه ...
    بابا یکم فکر کرد و نگاهی به من انداخت وگفت : پس اگر با قرارداد باشه , اشکالی نداره ... بنویسیم ...
    گفتم : بابا ؟ نه لطفا ... تعطیل کنین ...
    بابا گفت : تو برو سر کارت , خودم می دونم چیکار کنم ....
    رضا گفت : لی لا خانم برای چی نگرانی ؟ من دستمزد رو هم از بابا می گیرم , الکی که کار نمی کنم ... اینم یک کاره دیگه برای من ... آقا مرتضوی گل , پس من ساعت سه از اینجا می رم سر کار شما ... شما هم تعطیل شدین بیاین اونجا ... هم به کار نظارت کنین و هم قرارداد رو می نویسیم و کار تموم ...
    ان شالله تا هوا سرد نشده  , تموم می شه و دیگه می تونی رهنش بدی و خلاص ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هشتم

    بخش چهارم




    بابا فورا با مهندس دست داد ولی اون بابا رو بغل کرد و روبوسی کردن و تا دم در بدرقه اش کرد و اونم رفت ... و این طوری قرار شد رضا خونه ی نیمه کاره ی ما رو تموم کنه ....
    ولی من خیلی ناراحت بودم ... بابا که از سر کار اومد , خوشحال بود و یک کاغذ دستش بود و می گفت : دیگه خیالم راحت شد , قرارداد نوشتم ... نمی دونی زری تو این مدت کوتاه چقدر کار پیشرفت کرده ...
    گفتم : ولی به خدا من احساس می کنم که این قضیه بو داره ... اصلا نمی شه باور کرد مهندس به خاطر عشق شما داره جانفشانی می کنه ...
    مامان گفت : خدا به خیر بگذرونه , منم خوشبین نیستم ... حالا چه کلکی تو کارشه خدا عالمه و بس ...


    چهارشنبه ها من باید صبح می رفتم مدرسه ... داشتم بچه های تازه وارد رو برای انتخاب تیم مدرسه امتحان می کردم , برای همین کارم خیلی طول کشید و چون از اونجا باید یکراست می رفتم شرکت , خیلی با عجله از در اومدم بیرون و رفتم به طرف خیابون اصلی تا تاکسی بگیرم ...
    یک شخصی جلوی پام نگه داشت ... وقت نداشتم معطل تاکسی بشم , گفتم : سیدخندان ...

    با دست اشاره کرد و منم سوار شدم ....
    سرم پایین بود و داشتم تو کیفم دنبال پول خورد می گشتم که صدای عماد رو شنیدم ...
    گفت : سلام ...
    دستم تو کیف موند ... قلبم شروع کرد به تند تند زدن ... سرمو با تردید بلند کردم ... اول فکر کردم به نظرم رسیده ولی وقتی بهش نگاه کردم ,  دیدم خودشه ... عماد بود ...
    عصبی شدم دستم می لرزید و داشتم پس میفتادم ...
    گفتم : برای چی منو سوار کردی ؟ نگه دار , پیاده میشم ... گفتم نگه دار ...
    گفت : لی لا به جون خودت از اینجا رد می شدم , همین ... اتفاقی تو رو دیدم ... خواهش می کنم ناراحت نباش ... بیا با هم یکم حرف بزنیم , شاید دلمون خالی بشه ... می خوام بدونم تو چطوری ؟
    گفتم : به تو چه ... مگه دکتری ؟ گفتم نگه دار ....
    پرسید : می ری سیدخندان چیکار کنی ؟ ...
    گفتم : الله و اکبر ... بهت گفتم می خوام پیاده بشم , تو اصول دین می پرسی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۹   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هشتم

    بخش پنجم




    با التماس گفت : خواهش می کنم آروم باش , من که نمی خوام تو رو اذیت کنم ... به اندازه ی کافی این کارو کردم ... 

    با دست زد تو سر خودش و گفت : خاک بر سر من که هم زندگی تو رو خراب کردم هم زندگی خودمو ...
    ولی قسم می خورم نمی خواستم اینطوری بشه لی لا ... آخه منِ احمق بعد از ده سال که تو رو دوست داشتم , باید عشقم رو این طوری بهت ابراز کنم ؟ ...
    هزار تا نقشه برای زندگی خودمون کشیده بودم ... یک زندگی سالم در کنار تو ، حتی بچه هامون رو هم تصور کرده بودم ... این مامان ...

    همش تقصیر این مامان بود ... هر چی می گفتم زودتر کارو تموم کن , دست دست می کرد ... اگر زودتر تو رو برام خواستگاری کرده بود و من از عشق تو مطمئن می شدم , دیگه این طور نمی شد ...
    گفتم : حالا از کجا مطمئن شدی ؟ چطوری قبلا نفهمیدی و حالا که دیگه کار از کار گذشته , همه چیز دستگیرت شد ؟ از عشق خودت , از عشق من ؟ ... بگو چطوری فهمیدی ؟ باید می رفتی ازدواج می کردی تا بفهمی ؟

    عماد بذار زندگیمو بکنم ... منو راحت بذار ... تا میام به خودم بیام و فراموشت کنم , سر راهم سبز میشی ...
    من دختری نیستم که دوباره گول تو رو و نگاه های عاشقانه ی تو رو بخورم ... به اندازه ی کافی منو بازیچه ی دست خودت کردی ... بسم نشد ؟ ولم کن دیگه ... برای چی از آزار من لذت می بری ؟ ...
    شب می ری پیش زنت و روز یاد من میفتی ... تف به تو ... یک روز به من خیانت کردی و حالا داری به اون زن خیانت می کنی ... تو دیگه کی هستی ؟ ...
    بذار همون عمادی که تو ذهنم دارم رو نگه دارم ... تصویر بدی از خودت به من نشون نده ... خواهش می کنم نگه دار پیاده بشم ...
    گفت : تو هر چی می خوای در مورد من فکر کن , هر فکری که خیالت رو راحت می کنه ولی به جون عزیزترین کسم که تو باشی , قسم می خورم پیش اومد ... حداقل بذار یک بار برات تعریف کنم , بعد در مورد من قضاوت کن ...
    گفتم : حالا چه فرقی می کنه ؟ چی عوض میشه ؟ بگو جز اینکه من بیشتر درد بکشم , برای ما چه فایده ایی داره ؟ بذار ندونم ... بذار فکر کنم اونقدر که ده سال وانمود کردی منو دوست داری , نداشتی ...
    من اون موقع که تو تمام زندگیم بودی حتی باهات در این مورد حرف نزدم ... حالا چرا وادارم می کنی که با تو که زن داری از عشق و عاشقی بگم ؟ ... نیستم , من دیگه اون لی لای قبلی نیستم ...
    الانم دارم ازدواج می کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    زیباکده
    azarax66 : 
    سلام.. ممنون که داستان رو میزاری عزیزم...
    ولی امروز بخش جدید نداشت؟؟؟
    می تونم بپرسم چه ساعتی از روز نی زارید قسمتهای جدید رو
    زیباکده

    سلام عزیز

    خوش اومدی به زیباکده و این تاپیک

    روزی یک قسمت چند بخشی گذاشته میشه ولی ساعت مشخصی نداره . سعی می کنم ظهرها بذارم .

  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت نهم

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نهم

    بخش اول




    یک دفعه تعادل ماشین رو از دست داد و برگشت منو نگاه کرد و گفت : به همین زودی منو فراموش کردی ؟ ... تو رو خدا این کارو نکن , یکم صبر کن ... من همه چیز رو درست می کنم ...
    گفتم : ببخشید نمی دونستم تو که ازدواج کردی من باید سرمو بذارم بمیرم ... دیگه چی رو درست می کنی ؟
    گفت : هر کس هست , می دونم دوستش نداری ... من تو رو می شناسم ...
    گفتم : تو رو خدا اینو باش , از شناخت من حرف می زنه ... تو با یک پیغام ساقی که من از روی خجالت بهش گفته بودم , رفتی زن گرفتی ... حالا از شناخت برای من حرف می زنی ؟ ... نگه دار می خوام پیاده بشم ...
    گفت : بسه دیگه اینقدر داد نزن ... بهت میگم ازدواج نکن پشیمون میشی ...
    من پشیمونم خیلی زیاد ... لی لا به حرفم گوش کن , زندگی بدون عشق مثل جهنم می مونه ...
    تو رو خدا فقط یک سال صبر کن ...
    دستمو زدم روی پشتی صندلی و داد زدم : گفتم نگه دار وگرنه خودمو می ندازم پایین ... ( در ماشین رو باز کردم )

    گرفت کنار و نگه داشت ... و گفت : لی لا به حرفام فکر کن ... قسم می خورم اگر به حرفم گوش می کردی , به من حق می دادی ...
    پیاده شدم و در ماشین رو زدم به هم و فورا یک تاکسی گرفتم و در حالی که دیگه بغضم ترکیده بود , گفتم : سیدخندان ...
    راننده یک نگاهی از تو آیینه به من کرد و گفت : آبجی  چی شده ؟ کسی مزاحمت شده ؟ بگو حسابشو برسم ...
    گفتم : نه , عزیزترین کَسم مُرد ...
    گفت : ای داد بیداد ... دنیای لاکردار به هیچ کس وفا نداره ... تازه بهت گفتن ؟ کمکی از دستم برمیاد ؟
    گفتم : فقط حرف نزن و راهتو برو ...

    پرسید : چشم آبجی .... فقط بگو کجای سیدخندان ؟ می رسونمت دم در خونه ات ...
    و منو روسوند جلوی در شرکت ...
    وقتی پیاده شدم , ماشین عماد رو دیدم ... منو تعقیب کرده بود ببینه کجا می رم ...
    و این خیلی بد شد ... نمی خواستم محل کارم رو یاد بگیره ... هر چند فرقی نمی کرد ...
    چون از این به بعد حواسم رو جمع می کردم ... دیگه نمی خواستم باهاش روبرو بشم ...
    با حالی که من داشتم و نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و صورتم برافروخته بود , فقط دعا کردم که رضا تو شرکت نباشه , ولی بود ... و تا چشمش افتاد به من از جاش پرید و دو تا دستمال کشید و اومد جلو بدون اینکه چیزی بپرسه , داد به من و به صفدر گفت : یک لیوان آب بیار ...
    خانم اسلامی اومد جلو و دستمو گرفت و گفت : چی شده ؟ چرا اینطوری شدین ؟
    رضا گفت : الان چیزی ازش نپرسین , بذار آروم بشه ...
    گفتم : چیز مهمی نیست ... یکی تو خیابون مزاحمم شد , باهاش دعوا کردم و خیلی عصبی شدم ... برای همین به هم ریختم ...
    رضا فورا عکس العمل نشون داد و گفت : کجا بود ؟ اگر دور نشده , همین الان می ریم و حسابشو می رسیم ...
    گفتم : نه , تو تاکسی بود رفت ...

    یک لیوان آب خوردم ولی حالم جا نمی اومد ... اون روز هم دیر رفته بودم و هم حال کار کردن نداشتم ...
    رضا چند تا پوشه گذاشت جلوی من و گفت : شما اینا رو به ترتیب حرف الفبا مرتب کن بذار تو کشو , همین ...  امروز نمی تونین حسابرسی کنین , من و خانم اسلامی انجامش دادیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نهم

    بخش دوم




    وقتی شرکت تعطیل شد , رضا به من گفت : می خوام برم سر ساختمون ... شما می خوای با من بیای ؟ بابا هم میاد , از اونجا برو خونه ...
    گفتم : باشه , میام ...

    اومدم کیفم رو بردارم , چشمم افتاد به خانم اسلامی ... همون لبخند تمسخرآمیزش دوباره روی لبش بود ..
    از بس ناراحت بودم , با خودم گفتم بذار هر فکری می خواد بکنه ... مهم نیست ...
    ولی وقتی تو ماشین رضا نشستم , اون برخلاف همیشه که از خودش تعریف می کرد , پرسید : میشه به من رازتون رو بگین ؟ خیلی کنجکاوم که بدونم چی تو زندگی شما هست که اینقدر آزارتون میده ...
    گفتم : هیچی , مهم نیست ...
    پرسید : اگر یک سوالی ازتون بکنم ناراحت نمی شین ؟
     گفتم : باید ناراحت بشم ؟ ... اگر این طوره لطفا نپرسین که الان حوصله ی ناراحت شدن رو ندارم ...
    گفت : عاشق کسی هستین ؟ برای همین اینقدر خودتون رو ناراحت می کنین ؟
    گفتم : نه بابا , اصلا عشق چیه ؟ مسخره است ...
    گفت : می خواین با من درددل کنین ؟
    گفتم : نه , ببخشید ولی چیزی برای گفتن ندارم , باور کنین چیز مهمی نیست ... امروز یکی مزاحمم شده بود ... آقای هوشمند میشه روزایی که می رم مدرسه , نیام شرکت ؟ از حقوقم کم کنین ... برام سخته از مدرسه بیام تا اونجا ... کار زیادی هم نمی تونم انجام بدم ...
    همون چهار روز در هفته قبولم می کنین ؟ وگرنه دیگه نمیام ...
    گفت : باشه , عیب نداره ... اگر یادتون باشه پیشنهاد خودتون بود که دو روز از ظهر بیاین , من نگفتم ...
    هر طوری راحتین ... شما کار که یاد بگیرین , وظیفه تون مشخص میشه ... اونو انجام بدین برای من کافیه ... حقوقتون رو هم کم نمی کنم ... میشه بگین تو شمال برای چی اینقدر گریه می کردین ؟
    گفتم : مهندس حالا از خودتون بگین , من گوش می کنم ... به من کاری نداشته باشین ... الانم حالم خوب نیست ... لطفا .......
    نزدیک میدون کندی بودیم ... نگه داشت و رفت پایین کمی بعد با دو تا بستنی نونی اومد و گفت : نمی دونستم چطوری دوست داری ... من نونی دوست دارم , اگر شما نداری می رم عوض می کنم ...
    گفتم : اتفاقا منم نونی دوست دارم ...
    گفت : شیرینی بخورین اونم سرد , فورا احساس می کنین که حالتون چقدر بهتره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نهم

    بخش سوم




    اون نمی دونست داغی که روی دل من بود , به این زودی ها سرد نمی شد ...
    از دست عماد عصبانی بودم ... اون نباید با احساسات من بازی می کرد و خودشو به من نشون می داد و از عشقش برای من می گفت .. این برای من غیرقابل تحمل بود ولی واقعا وقتی بستنی رو خوردم , دیدم بهترم ... یک جون تازه گرفتم ...
    پرسیدم : مهندس شما چطوری می تونی این همه کارو تو روز انجام بدین بدون خستگی ؟ ندیدم ابراز خستگی بکنین ...
    خنده ی فاتحانه ای کرد و گفت : من خسته میشم ولی نمی فمهمم ... اونقدر کار می کنم و اینور اونور می رم که یک دفعه فیوزم خاموش می شه و میفتم ... تازه اونوقت متوجه می شم که چقدر خسته شدم ...
    گفتم : فکر کنم اصلا آرامش ندارین ...
    گفت : نه به اون صورت ... از کار کردن لذت می برم ولی همش فکر می کنم دیر شده ... حالا چی دیر شده ؟ خودمم نمی دونم ... باید یک کاری بکنم , حالا بد یا خوب فرق نمی کنه ... من باید تا بیدارم مشغول یک کاری باشم ...
    گفتم : دقت کردین هیچ وقت به حرف کسی هم گوش نمی کنین و همیشه از خودتون تعریف می کنین ؟
    گفت : جداً ؟ نه , اینطورام نیست ... اگر جایی باشم که طرف کم حرف باشه من که مجبورم حتما یک کاری بکنم ... حرف می زنم و اینطوری سر خودمو گرم می کنم وگرنه دوست دارم به حرف دیگران هم گوش کنم ...
    وقتی رسیدیم به ساختمون , من کاملا حالم خوب شده بود ... نمی دونم رضا چی گفت که داشتم می خندیدم و از ماشین پیاده می شدم که حسام رو دیدم ... اونم با بابا اومده بود سر ساختمون ... اومد جلو ...
    قیافه اش ترسناک شده بود ... فکر کردم از دست بابا عصبانیه ...
    ولی تا اومدم ازش بپرسم , زد روی شونه من و هلم داد ... خوردم به ماشین و گفت : تو اینجا چیکار می کنی ؟
    گفتم : اومدم ساختمون رو ببینم ...
    گفت : غلط کردی .. .گمشو بریم ...

    و دست منو کشید تا با خودش ببره ... بابا اومد جلو و یک سلام به رضا کرد و به حسام گفت : چیکار می کنی ؟ ولش کن ...
    گفتم : بابا جلوی این دیوونه رو بگیر ...

    حسام عصبانی تر شد و گفت : بهت گفتم بیا بریم خونه ... اینجا اومدی چیکار کنی ؟ به تو چه که بیای سر ساختمون  ؟
    اونقدر عصبانی بود که حتی بابا هم ترسید حرفی بزنه و به من گفت : برو , منم الان میام خونه حسابشو می رسم ...

    حسام همین طور که بازوی منو محکم گرفته بود , کشون کشون منو برد تا جایی که تاکسی باشه ...

    دستم رو کشیم و خودم با عجله راه افتادم یک تاکسی گرفتم ...
    باز یک نفر منو بیخود و بی جهت این طور زیر پاش له کرد ... اونم حسام که همیشه با هم رابطه ی دوستانه ای داشتیم و اصلا با هم دعوا نمی کردیم و شاید این اولین باری بود که اون با من چنین برخوردی می کرد ...
    حسام هم پرید در تاکسی رو گرفت و سوار شد ...
    تا خونه رسیدیم هیچکدوم حرفی نزدیم ولی به محض اینکه به در خونه رسیدیم , گفتم : حسام به خدا یک خدمتی بهت بکنم که نفهمی از کجا خوردی ... احمقِ الاغ تا تو باشی دیگه از این کارا با من نکنی ؟
    گفت : تو چرا بلند شدی با این مرتیکه رفتی سر کار ساختمون ؟ رفتی چیکار کنی ؟ اینو به من بگو  ... کی به تو اجازه داد سوار ماشین اون بشی ؟ تو اصلا ( ... ) خوردی رفتی تو شرکت اون کار کنی ...
    من نمی ذارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    - بعد حالا سوار ماشین اون مرتیکه ی عوضی میشی ... بابا هم که ماشالله یک ذره غیرت نداره ...
    گفتم : من آدم زنده احتیاج به وکیل و وصی ندارم ... آبروی منو بردی کثافت ... به تو چه که من کجا کار می کنم ؟ نمی دونستم باید از تو اجازه بگیرم ...
    دستشو بلند کرد و گفت : همچین می زنم که نتونی از جات پاشی ...
    گفتم : تو دستتو روی من دراز کن ببین چه بلایی سرت میارم ... اگر پاتو نشکستم , اسممو عوض می کنم ....
    مامان دوید جلو و پرسید : چی شده مثل سگ و گربه به جون هم افتادین ؟ بیاین تو آبروریزی نکنین ...

    چشمم به مامان که افتاد , شروع کردم به گریه کردن ...
    حسام گفت : از این خانم بپرس برای چی سوار ماشین اون رضای عوضی شده ؟ ...
    گفتم : حالا اون شد عوضی ؟ تا دیروز که من حرص و جوش می خورم باهاش رفت و آمد نکنین ، ساختمون رو ندین اون بسازه ,  همه تو روی من وایستادین ... حالا چی شد اون عوضی شد و من گناهکار ؟ ...
    حالا ببین حسام خان از زور بازوت استفاده می کنی ؟ منم دارم برات ...
    مامان گفت : مثل آدم حرف بزنین ببینم چی شده ...
    گفتم : هیچی مامان خانم ... آقا برای من بزرگتری می کنه ... مهندس که شرکت تعطیل شد به من گفت می خوام برم سر ساختمون شما ، باباتم اونجاست , اگر می خوای بیا اونجا رو ببین ... منم باهاش رفتم ...
    به قرآن مامان همون جلوی در منو سکه ی یک پول کرد ... آبرومو پیش مهندس برد ...
    حسام گفت : آخه چه آبرویی ؟ اون مرتیکه آدم قابل اعتمادی نیست ... من نمی خوام تو براش کار کنی یا سوار ماشینش بشی ...
    سامان اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : خواهر جون گوش کن به حرفش ... یک چیزی می دونه که میگه ... از حرفایی که خود مهندس زده , معلوم میشه چطور آدمیه ...
    حسام منظور بدی نداره ولی خوب بدجوری به تو گفته , می دونم ... به دل نگیر ولی دو روزه من و حسام می خوایم بهت بگیم ولی نمی دونستیم چطوری عنوان کنیم که تو ناراحت نشی ...
    حسام هم یکم کوتاه اومد و گفت : به خدا لی لا وقتی تو ماشین اون دیدمت , خونم به جوش اومد ...
    باورت میشه به من و سامان پیشنهاد می کرد باهاش بریم ؟ ... فکر کن به این بچه ... ای داد بیداد ...
    مامان با تعجب گفت : باهاش برین کجا ؟
    گفت : ولش کن مامان , ما که گوش نکردیم ولی فهمیدیم که اون اهل چه کاریه ... تو رو خدا لی لا دیگه نرو , ازش فاصله بگیر ...
    گفتم : توی دراز اگر به من گفته بودی , خودمم دلم نمی خواست برم ولی با این کاری که کردی , می رم تا حرص تو رو دربیارم ...
    گفت : جرات داری پا تو از این خونه بذار بیرون ...
    مامان گفت : اووی حسام , اختیار لی لا دست تو نیست ... لنگت دراز شده برای من بزرگتری نکن ... خودم راضی نبودم ... لی لا جون همون مربی ورزش بشی برات فعلا خوبه ... خدا بزرگه , ان شالله تو کارت پبشرفت می کنی ... اون کارو ول کن مامان جان ... تا چهار بعد از ظهر وقتی میای خونه ساعت شده شش ... هلاک میشی ... اصلا از زندگی چیزی نمی فهمی ... ولش کن مادر ... حسام هم که بد تو رو نمی خواد ...
    گفتم : نمی بخشمت ... تا آخر عمر یادم نمی ره که امروز با من چیکار کردی ...
    حالا من به مهندس چی بگم ؟ سه چهار روز کار کردم ... دو روزش نصفه , بگم دیگه نمیام ؟ نمی گه اینا عقل درست و حسابی ندارن ؟
    حسام گفت : گور باباش ... بذار هر چی می خواد بگه ... سی و سه سالشه , هنوز می ره دختربازی ... کثافت ... به من و سامان هم می گفت بی عرضه ...
    گفتم : واقعا ؟ باورم نمی شه ولی به خدا به من همش احترام گذاشته ... اصلا کاری نکرده که منو از این بابت ناراحت کنه ....
    ما داشتیم حرف می زدیم که بابا از راه رسید ... اولین چیزی که گفت : تو چرا سوار ماشین مهندس شدی ؟ اومدی سر ساختمون چیکار کنی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت دهم

  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دهم

    بخش اول




    گفتم : عوض اینکه با حسام دعوا کنین , از من بازخواست می کنین ؟ خوب اومدم پیش شما ... خونه رو هم ببینم ...
    گفت : مگه تو بی صاحبی ؟ بابا جون می خواستی ساختمون رو ببینی به خودم می گفتی می بردمت ...
    نباید سوار ماشین یک مرد بشی ... حالا هر چند آشنا باشه , بازم تو باید رعایت کنی بابا جون ... دخترم تو که از این کارا نمی کردی ...
    حسام گفت : مخصوصا سوار ماشین اون مرتیکه ...
    بابا گفت : حرف دهنت رو بفهم ... چی داری میگی ؟ اون دوست ماست , تا حالام به من بدی نکرده ...
    گفت : غلط کرده ... سامان به بابا بگو به ما چی گفت ؟
    مامان با ناراحتی گفت : مرتضی مثل اینکه به پسرا حرفای بدی زده , اگر این طوری باشه نباید باهاش رفت و آمد کنیم ...
    بابا گفت : چی گفته ؟ به کی گفته ؟

    سامان دستشو گرفت جلوی گوش بابا و یک چیزایی گفت ...
    بابا فورا ناراحت شد و گفت : ای بابا ... شماها چرا اینطوری هستین ؟ حرف درست می کنین ... آره , حرف خوبی نزده ... من قبول دارم ولی همون موقع به من چشمک زد و گفت می خوام ببینم این بچه ها چیکار می کنن ؟ سر به راه هستن یا نه ؟ ... از عکس العملشون معلوم میشه کار بدی می کنن یا نه ...
    مامان گفت : خوب بیخود کرده به بچه های من همچین حرفایی می زنه که چشم و گوش اونا رو باز کنه ... به اون چه مربوطه ببینه بچه های من چیکار می کنن ؟ ... ما مگه تو کار اونا دخالت می کنیم ؟ ...
    بابا گفت : حالا منم خیلی خوشم نیومد ولی منظور بدی نداشت ...
    این طور که من فهمیدم اگر مهندس دستشو تا آرنج عسل کنه دهن ما بذاره , یک حرفی براش درست می کنیم ... اون بیچاره وقتی لی لا و حسام با اون وضع اومدن خونه , مثل بید می لرزید و رنگ و روش مثل گچ دیوار سفید شده بود ...
    به خدا خجالت کشیدم , دلم براش سوخت ... می گفت امروز یکی مزاحم لی لا خانم شده بود ترسیدم تنهایی بره خونه با خودم گفتم بیارمش اینجا تا با شما بره ، یک وقت کسی مزاحمش نشه ...
    آره لی لا کسی مزاحم تو شده بود ؟ مثل اینکه خیلی ترسیده بودی ...
    گفتم : آره , یکی تو تاکسی مزاحم شد ، منم خیلی ترسیده بودم ... همین ...
    بابا گفت : خوب منم جای رضا بودم همین کارو می کردم ... رضا می گفت لی لا خانم ناموس منم حساب میشه ... شما جای من بودین این کارو نمی کردین ؟
    چی داشتم بگم ؟ تو بگو آقا حسام که نبریده گز می کنی ... هروقت هرچی به ذهنت رسید که نباید انجام بدی ... بابا از اون مغزت هم یکم استفاده کن ... اون مرد داره خونه ی ما رو می سازه ,به لی لا کار داده ... مهربونه ... اخلاق به خصوصی داره قبول ولی شماها ذره بین برداشتین اونو گذاشتین زیرش ؛هی منتظرین ازش یک بدی ببینین ...
    دست بردارین دیگه ... حسام تو فردا ازش عذرخواهی می کنی ؛ گفته باشم بهت ...
    حسام گفت : هرگز این کارو نمی کنم ... هنوزم سر حرفم هستم , اون آدم خوبی نیست ... شاید الان نتونم ثابت کنم ولی شک ندارم ... حالا می بینین , یک روز بهتون ثابت میشه ...
    بابا گفت : تو که به همه شک داری ... الان از خواهرت عذرخواهی کن و دیگه نبینم همچین حرکتی بکنی ... می تونستی همین کارو آروم و بی صدا انجام بدی ... نه به رضا بی احترامی کرده بودی نه خواهرتو رنجونده بودی ... میومدی خونه و باهاش حرف می زدی ... اون وقت همه حق رو به شما می دادن بابا جون ... سعی کن درست رفتار کنی ... تا حالا دیدی من همچین کاری با مادر و خواهرت بکنم ؟
    با تو و سامان کردم ؟ تو خطا نکردی ؟ پس حواست رو جمع کن ... پسر جان عقلم واسه آدم خوب چیزیه ...
    زود باش از لی لا معذرت خواهی کن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دهم

    بخش دوم




    حسام نگاهی کرد به من و گفت : من عذرخواهی می کنم ولی خواهش می کنم لی لا دیگه نره شرکتِ رضا ...
    بابا گفت : اون تصمیمش با منه و خودش ... منم میگم اگر بخواد بره می ره , اگر نخواد نمی ره ...


    من خیلی احساس خستگی می کردم ... روز خیلی بدی داشتم ... دیگه حتی دلم نمی خواست در مورد هیچ موضوعی حرف بزنم ...
    سوار ماشین عماد شدن برای یک ماه من کافی بود که اعصابم رو خورد کنه و این کار حسام هم دیگه برام شده بود قوز بالا قوز ...
    رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت و همون طور با لباس پتو رو کشیدم روی خودم و زار زار گریه کردم ....
    حالم خیلی بد بود ...

    قیافه ی عماد میومد جلوی نظرم ... نکنه اون راست می گفت ... همون طور که من عاشق اون بودم , اونم در فراق من می سوخت ...
    چیکار باید بکنم ؟ چرا زندگی من اینطوری شد ؟ آیا روزی می رسه که من عماد رو فراموش کنم و به مرد دیگه ای دل ببندم تا بتونم به طور کامل از فکر عماد بیرون بیام ؟ ...
    هر چی سعی می کردم به چیز دیگه ای فکر کنم , صورت عماد که داشت به من با التماس می گفت خواهش می کنم به حرفم گوش کن , جلوی نظرم میومد ...
    فکر بود دیگه ... اگر اون زنشو طلاق بده و برگرده پیش من , بازم می تونم اونو همین قدر دوست داشته باشم ...
    واقعا راست می گفت این کارو می کنه ؟ نه , من نمی تونستم دیگه به مردی که یک دخترو بدبخت کرده نظر خوبی داشته باشم ... ترجیح می دادم تا ابد در آتیش عشق اون بسوزم ولی اون این کارو نکنه ...
    و باز یاد کاری که حسام جلوی رضا با من کرد میفتادم و اعصابم به هم می ریخت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۳   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دهم

    بخش سوم




    و همین طور توی تخت موندم ... چند بار مامان صدام کرد و به حسام بد و بیراه گفت که تازه لی لا حالش خوب شد بود ، تو باعث شدی دوباره اینطوری بشه ...
    متوجه بودم که شب شده اما از زیر پتو بیرون نیومدم ... مامان شام رو حاضر کرده بود و من هنوز دلم نمی خواست از جام بلند بشم که حسام اومد سراغم ... لب تخت نشست و گفت : خواهری ؟ از دستم دلخوری ؟ با پا هلش دادم که از تخت بیفته ...
    ولی اون خودشو نگه داشت و دست انداخت گردن من و گفت : ببخشید ... آخه تو ناموس منی , نمی تونم ببینم سوار ماشین یک مرد ؛ اونم رضا بشی ! بلند شو , دیگه فراموش کن ... گفتم که ببخشید خواهر جونی ...
    همین طور که پتو روم بود , سرمو درآوردم و گفتم : الان چه حسی داری ؟ احساس می کنی گردن کلفتی ؟ تو به این میگی غیرت ؟
    من میگم ارزش قائل نشدن برای ناموس ... تو باید برای چیزای دیگه غیرت نشون بدی , در مقابل خطراتی که ممکنه برای من پیش بیاد سینه سپر کنی و ازم حمایت کنی , نه اینکه منو تحقیر و توهین کنی ...
    تو فرقشو نمی دونی ... اون چیزی که از معنی غیرت فهمیدی , غلطه ... مردی که غیرت داره , نمی ذاره ناموسش جلوی دیگران کوچیک بشه چون در این صورت خودش کوچیک شده و بی غیرته ...
    گفت : حالا بلند شو دیگه ... خودمم پشیمون شدم ... تو رو خدا لی لا منو ببخش ولی یک خواهش ,
    نرو دیگه شرکت رضا ...
    گفتم : فکر کنم همین طورم بشه چون خودمم دلم نمی خواد برم ولی الان اگر نرم برای بابا و اصلا خانواده ی خودمون بد میشه ... راستش به بابا نگو به پولشم احتیاج دارم ... الان دیگه به عنوان مربی تیم می رم مدرسه , نه کفش دارم نه لباس درست و حسابی ... اقلا یک ماه کار کنم یک چیزی دستم بیاد ...
    گفت : غصه نخور , خودم می رم سر کار هر چی خواستی برات می خرم ...

    و منو به زور بلند کرد و با هم رفتیم سر شام ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دهم

    بخش چهارم




    فردا من سر ساعت , سر کارم حاضر بودم ... خودمو آماده کرده بودم که برای رضا , کار دیروز حسام رو توضیح بدم ولی اون اصلا با من حرف نزد و به روی خودش نیاورد و روزهای بعد هم با من مثل بقیه ی کارمنداش رفتار کرد و گاهی احساس می کردم حتی منو ندید می گیره ...
    ولی کاراشو زیر نظر داشتم ... البته اگرم من می خواستم زیر نظر نگیرمش , خودش طوری رفتار می کرد که توجه آدم رو جلب می کرد ...
    روز به روز بیشتر احساس می کردم که اون آدم خوبیه و ما در موردش اشتباه کردیم ... مثلا به مادرش زنگ می زد و احوالشو می پرسید و با یک محبت خاصی می گفت : مامان جانم , عزیزم می خوای بیام همین الان ... دواهاتو خوردی ؟ قربونت برم فراموش نکنی ها ...

    و یا به دوستش زنگ می زد و می گفت : ای بابا چه حرفیه می زنی , پس دوستی به درد چی می خوره ؟ ... فکرشم نکن ...
    از اینجور مکالمات زیاد داشت ... با خودم فکر می کردم اون مرد واقعا مرد مهربون و بافکریه ...
    مدتی گذشت ولی رضا همون رفتاری رو با من داشت که با بقیه ی کارمنداش داشت و حتی یک جمله ی اضافه با من حرفی نزد ...
    یک روز که از شرکت اومدم بیرون و پیاده راه افتادم تا ایستگاه اتوبوس برسم , احساس کردم کسی منو تعقیب می کنه ... چند بار برگشتم ... کس به خصوصی نبود ... فردا و فردای دیگه هم همین اتفاق افتاد ... گاهی توی اتوبوس هم همین احساس رو داشتم ...
    حدس می زدم که عماد داره این کارو می کنه چون شرکت رو یاد گرفته بود ولی یک هفته ای که گذشت و کسی رو ندیدم ...
    فکر کردم خیالات بوده و دلیلی هم نداشت عماد این کارو بکنه ...
    منو تعقیب کنه که چی بشه ؟  ولی بازم این حس دست از سر من برنمی داشت ... دیگه طوری شده بود که به هر طرف نگاه می کردم , به دنبال عماد می گشتم ...
    تیم والیبال مدرسه رو تشکیل داده بودم و دو روز در هفته برای تمرین می رفتم تا بچه ها رو برای مسابقه آماده کنم ... تو اون دو روز خیلی سر حال بودم و تا موقعی که با بچه ها بازی می کردم , هیچ فکری تو سرم نبود و باز باید مقدار زیادی راه رو پیاده برمی گشتم که پول تاکسی ندم ...
    یک روز به ذهنم رسید که چرا وقتی از مدرسه به خونه برمی گردم , احساس نمی کنم کسی منو تعقیب می کنه ؟ ... پس این نباید خیالات باشه ... این مسئله ذهن من درگیر کرده بود ...
    با مامان در میون گذاشتم ... گفت : چیزی نیست , منم یک وقت هایی این طوری میشم ... بهش فکر نکن ... یادت میره ...
    ولی روز بعد با اینکه نمی خواستم این فکر رو بکنم , نمی دونم چرا نگاه یک نفر رو دنبال خودم حس می کردم ... حتی وقتی سوار اتوبوس می شدم , همین طور بود ...

     هراسون شده بودم ... به اطراف نگاه می کردم ولی چهره ی آشنایی نمی دیدم ... به صورت ها خیره می شدم ... می خواستم بفهمم به من توجهی دارن ؟ وقتی پیاده میشم کسی از توی اتوبوس منو تعقیب می کنه ؟ ولی چیزی دستگیرم نشد جز آشفتگی ...
    تا یک روز حس کردم کسی دیگه دنبالم نیست و این برای من معمای بزرگی شده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دهم

    بخش پنجم




    چند روز از یک ماه گذشت که من برای رضا کار می کردم ... حالا بیشترِ کار حسابرسی رو من انجام می دادم ... اون سه آپارتمان چند طبقه تو دست ساخت داشت ... علاوه بر اون برای خودش داشت یک خونه ی ویلایی بزرگ می ساخت و خونه ی ما رو هم که داشت ...
    ولی از پس همه کارها برمیومد ... همه چیز مرتب و منظم پیش می رفت ... نزدیک چهل کارگر و روزمزد داشت و عده ی زیادی هم ماهانه ...
    گاهی دریافتی های اونو که می دیدم , سرم سوت می کشید چون رقم ها برای من خیلی زیاد بود ...
    ولی توی این یک ماه متوجه شده بودم که در مورد رضا اشتباه کردم و اینو به حسام هم گفتم ...
    اون رفت تو فکر و بازم حرف خودشو زد و گفت : خدا کنه من اشتباه کرده باشم ...
    تا اون روز رسید که من اولین حقوقم رو گرفتم ... روزی بود که همه ی کارمندای شرکت پول می گرفتن ...
    خودش اومد نشست و پرداختی ها رو انجام داد ولی منو آخرین نفر صدا کرد ...
    پول منو گذاشت تو پاکت و پشتش نوشت اولین حقوق شما بانوی عزیز مبارک باشه و برکت کنه ...

    و داد دست من ...
    کار قشنگی بود ... خیلی خوشحال شدم ...
    گفتم : مرسی که به من اعتماد کردین ... امیدوارم مایوس نشده باشین ...
    گفت : اتفاقا برعکس , خیلی هم ازتون راضی هستم ... حالا کی سور می دین ؟ ...
    گفتم : هر وقت شما بفرمایید ...
    اون روز سراز پا نمی شناختم , انگار روی پاهام نبودم ... پول ها رو گذاشتم توی کیفم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون ... با خوشحالی تاکسی گرفتم ...
    آدم چقدر احساس خوبی داره وقتی دنیاش کوچیکه ... هر چی این دنیا کوچیک تر باشه , غم و دردش کمتره و زودتر به شادی می رسه ...
    انگار دنیای آدم با بزرگ شدنش , شفافیت خودشو از دست می ده و لایه لایه غصه ها روی دلش تلنبار می شه و کم کم خودشو فراموش می کنه و روزی می رسه که یادش می ره دلی داشت که برای عشق می تپید ... برای یک شوکولات خوشمزه ضعف می کرد و برای یک پاکت پول ناقابل , دنیا رو از آنِ خودش می دونست ...

    و اون روز من همون حال رو داشتم ...
    عشقی داشتم پنهانی ...
    شغلی داشتم مثل حباب و یک پاکت پول ... کاش دنیا همونجا برای من ساکن می شد و یا همون طور کوچیک می موند ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت یازدهم

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت یازدهم

    بخش اول




    به محض اینکه تاکسی راه افتاد , هیجان زده ؛ پاکت رو در آوردم و پول ها رو شمردم ...
    درست هزار تومن بود ... دوباره گذاشتم تو پاکت و یک نفس رضایتمندی کشیدم ...
    تا رسیدم خونه , ذوق زده بالا و پایین پریدم و مامان رو بغل کردم و چند ماچ درست و حسابی ازش گرفتم ...
    در حالی که سعی می کرد نخنده , گفت : چی شده ؟ باز از اونور پشت بوم افتادی ؟
    گفتم : حقوق گرفتم مامان خانم ... پولدار شدم ... مامان خانم , هزار تومن ... باورت میشه ؟

    گفت : برو یک حساب برای خودت باز کن ... بیخودی حیف و میلش نکن , آدم از فرداش خبر نداره ...
    گفتم : من دیگه ماهی هزار تومن دارم , می خوام الان برای خودم لباس بخرم ... میای با من بریم ؟ فردا باید برم مدرسه ، کفش و لباس ورزشی ندارم ...
    گفت : خدا مرگم بده , تو منتظر حقوقت بودی ؟ مُرده بودم خودم برات بخرم ؟  چرا نگفتی ؟

    گفتم : حالا چیزی نشده ... بریم ؟ امروز بریم ؟

    گفت : تو آروم باش ... این پول اینقدری نیست که تو واسش این همه خوشحال باشی ... باشه , باهات میام ...
    ( اون وقت ها توی تلویزیون یکی آگهی برای روغن می دادن که من خیلی دوست داشتم ... همیشه وقتی خوشحال بودم یا می خواستم خودمو برای مامانم لوس کنم , دورش راه می رفتم و می خوندم و وقتی صورت مامانم رو نگاه می کردم که داشت کیف می کرد , بیشتر به شعف میومدم ...
    اون روز هم همین طور دورش چرخیدم و خوندم )
    مامان جون امروز , روغن نداریم
    باید مامان روغن شاپسند بیاری
    غذا همیشه خوشمزه میشه
    با شاپسند غذا بپز مامان همیشه
    هر شب و هر روز مامان غذا رو 
    با شاپسند بپز اگر دوست داری ما رو

    نمی دونم چرا ولی هر وقت میزان محبتم به مامان زیاد می شد , دلم می خواست اینو براش بخونم و مامانم خیلی دوست داشت ... و حالا تونسته بودم مامان رو هم مثل خودم سر حال بیارم ...
    ولی در واقع چیزی که منو خوشحال می کرد این بود که فکر می کردم عماد هنوز به فکر منه و قصد داره دوباره پیشم برگرده ...
    اینکه احساس می کردم منو تعقیب می کنه و مراقب منه , یک حس خوب به من می داد و این باعث می شد دوباره نیروی زندگی بگیرم ...
    اون شب با مامان رفتیم خرید ... چیزایی که لازم داشتم خریدم ... کفش , لباس ورزشی , یک کیف و یک بلوز سفید و دامن مشکی ...

    وقتی فروشنده اونا رو می بست , اونا رو تو تنم و جلوی عماد مجسم می کردم ...
    شاید احمقانه به نظر بیاد ولی من هنوز عاشق و شیدای عماد بودم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان