داستان دل ❤️
قسمت نهم
بخش اول
یک دفعه تعادل ماشین رو از دست داد و برگشت منو نگاه کرد و گفت : به همین زودی منو فراموش کردی ؟ ... تو رو خدا این کارو نکن , یکم صبر کن ... من همه چیز رو درست می کنم ...
گفتم : ببخشید نمی دونستم تو که ازدواج کردی من باید سرمو بذارم بمیرم ... دیگه چی رو درست می کنی ؟
گفت : هر کس هست , می دونم دوستش نداری ... من تو رو می شناسم ...
گفتم : تو رو خدا اینو باش , از شناخت من حرف می زنه ... تو با یک پیغام ساقی که من از روی خجالت بهش گفته بودم , رفتی زن گرفتی ... حالا از شناخت برای من حرف می زنی ؟ ... نگه دار می خوام پیاده بشم ...
گفت : بسه دیگه اینقدر داد نزن ... بهت میگم ازدواج نکن پشیمون میشی ...
من پشیمونم خیلی زیاد ... لی لا به حرفم گوش کن , زندگی بدون عشق مثل جهنم می مونه ...
تو رو خدا فقط یک سال صبر کن ...
دستمو زدم روی پشتی صندلی و داد زدم : گفتم نگه دار وگرنه خودمو می ندازم پایین ... ( در ماشین رو باز کردم )
گرفت کنار و نگه داشت ... و گفت : لی لا به حرفام فکر کن ... قسم می خورم اگر به حرفم گوش می کردی , به من حق می دادی ...
پیاده شدم و در ماشین رو زدم به هم و فورا یک تاکسی گرفتم و در حالی که دیگه بغضم ترکیده بود , گفتم : سیدخندان ...
راننده یک نگاهی از تو آیینه به من کرد و گفت : آبجی چی شده ؟ کسی مزاحمت شده ؟ بگو حسابشو برسم ...
گفتم : نه , عزیزترین کَسم مُرد ...
گفت : ای داد بیداد ... دنیای لاکردار به هیچ کس وفا نداره ... تازه بهت گفتن ؟ کمکی از دستم برمیاد ؟
گفتم : فقط حرف نزن و راهتو برو ...
پرسید : چشم آبجی .... فقط بگو کجای سیدخندان ؟ می رسونمت دم در خونه ات ...
و منو روسوند جلوی در شرکت ...
وقتی پیاده شدم , ماشین عماد رو دیدم ... منو تعقیب کرده بود ببینه کجا می رم ...
و این خیلی بد شد ... نمی خواستم محل کارم رو یاد بگیره ... هر چند فرقی نمی کرد ...
چون از این به بعد حواسم رو جمع می کردم ... دیگه نمی خواستم باهاش روبرو بشم ...
با حالی که من داشتم و نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و صورتم برافروخته بود , فقط دعا کردم که رضا تو شرکت نباشه , ولی بود ... و تا چشمش افتاد به من از جاش پرید و دو تا دستمال کشید و اومد جلو بدون اینکه چیزی بپرسه , داد به من و به صفدر گفت : یک لیوان آب بیار ...
خانم اسلامی اومد جلو و دستمو گرفت و گفت : چی شده ؟ چرا اینطوری شدین ؟
رضا گفت : الان چیزی ازش نپرسین , بذار آروم بشه ...
گفتم : چیز مهمی نیست ... یکی تو خیابون مزاحمم شد , باهاش دعوا کردم و خیلی عصبی شدم ... برای همین به هم ریختم ...
رضا فورا عکس العمل نشون داد و گفت : کجا بود ؟ اگر دور نشده , همین الان می ریم و حسابشو می رسیم ...
گفتم : نه , تو تاکسی بود رفت ...
یک لیوان آب خوردم ولی حالم جا نمی اومد ... اون روز هم دیر رفته بودم و هم حال کار کردن نداشتم ...
رضا چند تا پوشه گذاشت جلوی من و گفت : شما اینا رو به ترتیب حرف الفبا مرتب کن بذار تو کشو , همین ... امروز نمی تونین حسابرسی کنین , من و خانم اسلامی انجامش دادیم ...
ناهید گلکار