خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    در حالی که کاملا معلوم بود سر و صورت من به هم ریخته , با همون وضعیت با مامان رفتم دوباره تو تالار ...

    همین طور هم شل می زدم ... تا مامان باور کنه ...

    کمی مردد شد ... ترسید نکنه واقعا پاش صدمه دیده ... ولی به روی خودش نیاورد ... منم رفتم یک گوشه نشستم ...
    ولی از نگاه چشم چرون و بی حیای شهریار رنج می بردم ...

    به محض اینکه سر مامان به شام گرم شد , به فکر فرار افتادم ...
    که  دیدم شهریار داره میاد سراغ من ...
    دیگه صبر نکردم و با عجله از تالار رفتم بیرون و خودمو رسوندم به شوکت خانم ...

    تا چشمش به من افتاد ... گفت : ای وای خاک بر سرم ... چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟

    گفتم : تو رو خدا یک چیزی بده بخورم ... می خوام برم بخوابم ....
    نشستم پشت میز و اونم فورا یک ظرف غذا برام آورد ... یک عده از مستخدم ها هم همونجا داشتن غذا می خوردن ...

    پرسیدم : برای مریم و علی بردی ؟
     گفت : هنوز نه , وقتش نیست ... تازه شام شروع شده , کار داشتم ... تو چرا اومدی اینجا ؟ الان صدای مامانت در میاد ...
    داد زدم : در میاد که بیاد ... به درک ... دیگه گوش نمی کنم ... تموم شد ... دیگه بمیرم نمی رم اونجا ... دق کردم ... چهار ساعته منو سر پا نگه داشته که اون پسره از من خوشش بیاد , کثافت آشغال ...
    گفت : هیسس ... جلوی کارگرها نگو بده ... حرف درست می کنن ... بخور , برو تو اتاقت ...
    اون شب انگار مامان دیگه از من مایوس شده بود ولی من می دونستم که فردا با هم غوغایی داریم چون اون کسی نبود که بی خیال من بشه ...
    تا لباس عوض کردم و رفتم تو تختم , خوابم برد ...
    صبح وقتی از اتاقم اومدم بیرون , فقط شوکت خانم بیدار بود ... پرسیدم : چایی داریم ؟
    گفت : آره مادر , بیا بهت صبحانه بدم ...

    گفتم : تو رو خدا شوکت خانم دو تا ساندویج درست کن برم با مریم بخورم ... تا مامان خوابه ,, زود برمی گردم ... به قران کارش دارم ...
    گفت : نه مادر ... شاید بیدار بشه , این کارو نکن ...
    گفتم : ای بابا ... می خوام مریم رو ببینم , پس برو بهش بگو بیاد اتاق من ... هان ؟ الهی فدات بشم شوکت خانم خوشگلم ... تو رو خدا ... تو رو قران ... بگو بیاد ...
    گفت : آخه مریم داره درس می خونه ...
    گفتم : خواهش می کنم ,, ... اصلا می ریم حیاط پشتی ... اگر مامان بیدار شد منو صدا کن ...
    مریم از همون پشت بره ... هان ؟ چی میگی ؟
     گفت : باشه ...

    گوشی رو برداشت و زد روش و از مریم خواست بیاد پیش من ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان