داستان رعنا
قسمت چهارم
بخش دوم
مامان عصبانی شد و صداشو بلند کرد که : حرفا می زنی شما ...
اون که نگفت می خواد بیاد خواستگاری ... فقط گفت با شهریار میایم که شما رو ببینیم ...
بابا که انگار در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بود , گفت : نمی دونم , هر کاری می خوای بکن ... من فردا شب دیر میام ... باید برم تا لواسون ,, نیستم ...
مامان که انگار خیالش راحت شده بود , گفت : باشه ... شوهر ملک تاج هم نیست ... با پسرش دو به دو میان ...
گفتم : منم که آدم نیستم ...
مامان یک تشر به من زد که : بسه دیگه ... دهنتو ببند ... بعدا با هم حرف می زنیم ....
بابا اینو شنید و گفت : سیمین اگر بشنوم به رعنا فشار بیاری و وادارش کنی , نه من نه تو ؛ هر کاری می کنی , با نظر خودش باشه ...
گفتم : بابا مامان میگه ازدواج کنم برم آمریکا ...
گفت : اگر تو بخوای بری , مگه خودم مُردم ؟ احتیاجی به اونا ندارم که ... نه بابا , خودت ببین اگر نخواستی به من بگو ... دختر من که سر راه نیفتاده ...
خوب یکم خیالم راحت شد .... از اینکه بابا پشت من بود احساس امنیت می کردم ...
و باز فردا که من از مدرسه اومدم , مامان برو بیا داشت و اجازه نداد درست ناهار بخورم و تمام بعد از ظهر تلاش می کرد که از اونا پذیرایی کنه ...
ولی هر کاری کرد من خودمو آرایش کنم و پیرهن تنم کنم , گوش نکردم و بالاخره با بلوز و شلوار و موهای دم اسبی ازشون استقبال کردم ... ساده همون طوری که خودم دلم می خواست ...
شهریار این بار با لباس اسپرت اومده بود و از شب قبل بهتر به نظرم اومد ... ولی تا بهش نگاه کردم بازم چندشم شد ...
واقعا حالم به هم خورد ...
ملک تاج خودشو باد می زد و می گفت : تا حالا ندیده توی اسفند ماه هوا اینقدر گرم باشه ...
مامان گفت : فکر نکنم گرم باشه چون هنوز شوفاژ های ما روشنه ... حتما شما گرمایی هستین ...
گفت : نه هر وقت از آمریکا میام یک مدتی اینطوریم ... آب و هوای ایران به من نمی سازه ...
ولی شهریار خیلی خوشش اومده و میگه تهرون عوض شده ... و آب و هوای اینجا رو دوست داره ...
مامان ازش پرسید : تا کی ایران می مونین ؟
گفت : دو سه ماه دیگه هستم ... بستگی داره به کارایی که می خوام بکنم ... شما برنامه تون چیه رعنا ؟
گفتم : برنامه ی کلاسم رو می گین ...
با تعجب گفت : نه برنامه ی شما برای آینده تون ...
گفتم : آهان ... می خواین چیکار ؟... راستش برنامه های من به درد کسی نمی خوره ...
ناهید گلکار