داستان رعنا
قسمت چهارم
بخش چهارم
مامانو که آروم کردم , رفتم سراغ آشپزخونه که یک چیزی بخورم ... و برم سر درسم ... که دیدم علی اونجاست ...
پشت در گوش وایستاده بود ...
گفتم : تو داری به حرفای ما گوش میدی ؟
آهسته گفت : به خدا رعنا برات نگرانم ... آره , می خواستم ببینم چی میشه ...
و صورتش سرخ شد و با عجله از در عقب رفت بیرون ...
از اون روز تا یازده روز من مریم رو ندیدم .. به خاطر اینکه بیشتر دل مامان رو به دست بیارم , کاری نمی کردم که اونو عصبانی کنم ...
ولی دلم براش یک ذره شده بود ... گاهی به وسیله ی شوکت براش نامه می دادم و اونم جواب می داد ... و حالا تنها سرگرمی من همین بود که نامه های مریم رو بخونم ...
یک روز از مدرسه برگشتم از صبح سر درد بودم و بی حوصله ... و کلا روز خوبی نداشتم ...
راننده منو جلوی ساختمون پیاده کرد ... و هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که مامان اومد به استقبالم ... و گفت : چی شده مامان جون ؟ چرا اینقدر اوقاتت تلخه ؟ ببینم نکنه مریضی ؟
گفتم : از صبح سرم درد می کنه و حالت تهوع دارم ....
من اونو می شناختم حتما باز نقشه ی جدیدی برای من کشیده بود که اینقدر با مهربونی منو برد تو ؛؛ و گفت : بیا ناهار بخور , من یک قرص بهت بدم ... خوب میشی ... شوکت ... شوکت ... ناهار آماده کن ... بچه ام حتما گرسنه است ...
صبح بهش چی دادی حالش بد شده ؟ ...
شوکت گفت : هیچی خانم ... صبح هم چیزی نخورد ...
خلاصه من در میون محبت های بی دریغ مامان , ناهار خوردم و بعدم یک قرص به من داد و منو برد تو تختم و نشست کنارم ... و من منتظر بودم که شروع کنه ببینم چی می خواد به من بگه ...
یک عالم مقدمه چینی کرد و بالاخره گفت : الهی فدات بشم که مهره ی مار داری ...
( دستشو مشت کرد و گذاشت جلوی دهنش ) اِ اِ اِ ببین تو رو خدا با اون همه بی محلی که به شهریار کردی ... خواهش کرده امروز تو رو با خودش ببره بیرون ؛؛ دعوتت کرده ... باورت می شه ؟ ... تو رو خدا ببین قسمت ؛ حتما یک حکمتی تو کاره ... فکر کنم این وصلت باید بشه ...
ناهید گلکار