خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش ششم



    ساعتی بعد , من زیر سُرم توی یک درمونگاه نزدیک تجریش به خواب عمیقی فرو رفته بودم ... در حالی که مامان و بابام کنارم بودن ...
    و وقتی بیدار شدم که ساعت یازده شب بود و شهریار هم رفته بود ...
    سُرم که تموم شد ؛ دکتر فشارم رو گرفت و گفت : هنوز پایینه ... باید مراقب باشین ... 

    موقعی که برگشتیم خونه ... شوکت و علی جلوی ساختمون ایستاده بودن ... معلوم بود نگرانن ...

    علی اومد جلو و درو برای من باز کرد ...

    وقتی پیاده می شدم سرمو بردم جلو و بهش گفتم : تو ماشینش استفراغ کردم ...

    و هر دو خندمون گرفت ... (خدا رو شکر مامان ما رو ندید ... )
    و من از اون موقعیت استفاده کردم و گفتم : دیدی گفتم مامان خانم ؟ من ازش بدم میاد ,, هی گفتم بهتون حالم بهم می خوره , گوش نکردین .....

    و این حرف نابجای من باعث شد , بابام عصبانی شد و سر مامان فریاد زد : چیکار داری می کنی سیمین ؟ کی به تو گفت این بچه رو با اون گردن کلفت بفرستی بیرون ؟
    مگه بهت نگفتم حق نداری ...

    مامان نگاه غضب آلودی به من کرد و گفت : رعنا ؟ تو خودت موافقت نکردی بری ؟ من تو رو به زور فرستادم ؟
     گفتم : چرا بابا ... خودم گفتم میرم ولی اینم گفتم که ازش بدم میاد ...

    بابا بازم داد زد : دیگه حق نداره این پسره پاشو بذاره تو این خونه ... یا رعنا رو وادار به کاری بکنی ... خدارو شاهد می گیرم کاری می کنم کارستون ... همین ...

    مامان که از دست من عصبانی بود , گفت : به درک ...  تقصیر منه , تو راست میگی ... بد کردم به فکر دخترت بودم که با یک آدم درست و حسابی ازدواج کنه ...

    و همین طور که هنوز داشت بد و بیراه می گفت , رفت به اتاقش ...

    و بابا هم دنبالش رفت ...

    و شوکت خانم نگاهی به من کرد و گفت : برو مادر توام بخواب ... منم دیگه برم ... خدا رو شکر به خیر گذشت ...


    همین طورم بود ... نمی دونم اون شب مامان و بابا چی بهم گفتن که با وجود اینکه بازم شهریار به عنوان احوال پرسی زنگ زده بود خونه ی ما و مامان دلش غش می رفت که منو بده به اون شهریار ,, دیگه به من حرفی نزد ...
    ما اون سال تمام عید رو توی ویلای شمال بودیم ...
    مامان کلی مهمون داشت ... و برای همین آقا کمال و شوکت خانم با مریم و علی هم اومده بودن ...

    و این بود که من تونستم تمام عید رو با مریم باشم و کنار دریا خوش بگذرونیم .....
    و این آخرین روزهای خوشی من تو زندگیم بود که از ته دلم می خندیدم ...

    حوادثی عجیب و باورنکردنی در انتظار من بود .................




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۲/۱۳۹۶   ۱۶:۲۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان