خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۰:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش اول


    ویلای شمال یک در نرده ای داشت که ابتدا وارد یک محوطه ی سرسبز و زیبا می شد و به ساختمون بزرگی می رسید که از دو طرف در داشت ... هم از طرف جلو و هم از طرف دریا ...
    چهار تا اتاق خواب در طبقه ی بالا بود که پنجره ی دو تا از اون اتاق ها رو به دریا بود ... که یکی از اونا مال من بود , یکی برای مامان و بابا ... و تا امیر بود , یکی هم برای اون بود ...
    مامان تو این مسافرت خیلی با من مهربون بود که یک وقت آبروشو جلوی دوستاش نبرم ... اجازه داد مریم شب ها تو اتاق من بخوابه و ما دو تا خوشحال تا نزدیک صبح با هم حرف می زدیم ...
    و روزها هم دو تایی می رفتیم لب دریا و توی رویاهای جوونی غرق می شدیم ...

    و گاهی علی هم با ما میومد ...
    خوشبختانه اون سال کسی همسن و سال من نبود که مامان منو وادار کنه از صبح تا شب مراقب باشم به اون خوش بگذره ...
    ولی تو اون روزا من متوجه ی نگاه غیرعادی علی شدم و احساس می کردم که خوشم نمیاد ...
    علی برای من مثل مریم بود مثل برادر و یک همبازی ...
    روز های اول خیلی محتاطانه به من نگاه عاشقانه می کرد ... و من به روی خودم نمیاورم ... ولی کم کم با جسارت بیشتری به من خیره می شد ...
    این بود که یک بار وقتی چشماهاشو طرف من خمار کرد ... داد زدم و پرسیدم : هان ؟ علی چته ؟ چرا اینطوری به من نگاه می کنی ؟ خوشم نمیاد ... چی شده ؟
    دستپاچه شد و گفت : ببخشید ... همین طوری ...داشتم فکر می کردم , حواسم نبود ...
    خوب منم سعی می کردم تنها با مریم برم و زیاد با علی حرف نمی زدم و  به حساب خودم این طوری اونو سر جاش نشوندم ......
    و بالاخره اون سفر که به من خیلی خوش گذشت , تموم شد و ما برگشتیم ...
    چند روز بیشتر از برگشتن ما از شمال نگذشته بود که از پانسیون امیر زنگ زدن و گفتن که مریض شده ... همه ناراحت شدیم و دلمون برای امیر شور می زد ...
    چند بار تلفنی باهاش حرف زدیم ولی صدای خوبی نداشت و گریه می کرد و می خواست برگرده .....
    مامان و بابا هر دو عازم سفر شدن ... من از اینکه اونا می رفتن خوشحال بودم چون وقتی اونا نبودن من می تونستم راحت با مریم باشم و هر کاری که دلم می خواست بکنم ...
    موقع رفتن رسید ...

    شاید هر کدوم بیست بار منو بغل کردن و بوسیدن و مامان گریه افتاد و گفت : بمیرم ... تو رو تنها گذاشتم ...
    راننده اونا رو برد فرودگاه ...

    من با نگاه اونا رو بدرقه کردم و با خوشحالی به شوکت خانم گفتم : برو مریم رو صدا کن بیاد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان