داستان رعنا
قسمت ششم
بخش پنجم
تا نشستیم تو ماشین , مریم پرسید : رعنا داشتی چیکار می کردی ؟ استاد همش به تو نگاه می کرد ...
براش تعریف کردم که چه احساسی دارم ... و همون طور که حدس می زدم اونم منو نصیحت کرد که : اینقدر زود تصمیم نگیر ... تو فقط دوبار اونو دیدی ... آدم که به این زودی عاشق نمی شه ...
اصلا نمی شناسیش ...
گفتم : می دونم ... من اصلا دلم نمی خواد عاشق بشم ... می دونم که اسیر میشم ولی دست خودم نیست ... از همون جلسه ی اول احساس عجیبی نسبت بهش پیدا کردم ...
گفت : رعنا عزیزم , تو همیشه شلوغ می کنی و های و هو راه می ندازی ... ولی این بار شوخی نیست ... عاشق شدم یعنی چی ؟
اینقدر با قاطعیت نگو .. خودتم باورت می شه ...
شاید زن داشته باشه ... یا ... تو اصلا به فکر مادرت هستی .
می دونی اگر بفهمه چه غوغایی راه میفته ؟
این کاری که تو داری می کنی , عاقبت نداره ... پس همین حالا دنبالش نرو ... تو حتی اسمشو درست نمی دونی ...
پرسیدم : تو می دونی ؟
گفت: آره سعید موحد ...
گفتم : سعید ؟ آره , می دونم ... منم دلم نمی خواد ...
و ساکت شدم و رفتم تو فکر نکنه زن داشته باشه ...........
ناهید گلکار