خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتم

    بخش اول



    من با این احساس عجیب , رفتارم فرق کرده بود ... نه اشتیاقی به رفتن به خونه ی آقا کمال داشتم و نه دلم می خواست با کسی حرف بزنم ...
    و دلشوره ای به جونم افتاد که هیچ وقت از دل من بیرون نرفت ...
    روز های بعد هم وقتی اونو می دیدم متوجه ی نگاه مشتاقش بودم و همین نگاه , رشته ی محکمی بین ما برقرار کرد که من مطمئن از عشقی که بین ما شکل گرفته بود , شدم ...
    غیر از کلاس گاهی هم سر راهش سبز می شدم ...

    اون ماشین نداشت و هر روز سوار تاکسی می شد ...
    ولی می دیدم که هنوز نگاهش رو از من می دزدید و هیچ تلاشی برای اینکه به من نزدیک بشه نمی کرد ...
    چرا ؟

    و جوابش برای من دلشوره آور بود ... حتما زن داره ... و این فکر مثل پُتک می خورد توی سرم ... و ذهنم رو به هم می ریخت ...
    آخرای ترم بود و من می ترسیدم دیگه نتونم سعید رو ببینم ...
    برای همین دنبال راه چاره ای برای نزدیک شدن به اون بودم ... می خواستم بدونم چه احساسی نسبت به من داره ...
    من کم صبر و عجول بودم و بدون اینکه فکر کنم هر کاری به نظرم می رسید که دلم بهم می گفت , می کردم ...  این بود که یک روز که می دونستم سعید تو دانشگاه هست ...
    با عجله به مریم گفتم : بدو زود بریم تا نرفته بهش برسیم ...
    مریم گفت : می خوای چیکار کنی ؟

    گفتم : بدو می ... خوام سوارش کنم , برسونمش .
    مریم التماس می کرد که تو رو خدا درست فکر کن ... رعنا نکن , این کار بدیه ... یعنی چی خودتو سبک می کنی ... بذار اون بیاد جلو ...
    گفتم : بیا ... حرف نزن ... به امید اون بشینم , باید تا ابد صبر کنم و موهام بشه مثل دندونام ....
    همین طور که دنبال من می دوید , پرسید : خوب حالا سوار شد ؛ می خوای چی بهش بگی ؟
    ایستادم و گفتم : دعا کن سوار بشه ... خودم می فهمم که چی بگم ...


    ماشین رو یکم جلوتر از همون جایی که هر روز سوار تاکسی می شد نگه داشتم و منتظر موندم ...
    دلم شور می زد و می دونستم کار درستی نمی کنم ولی سه ماه گذشته بود و اون هیچ عکس العملی نشون نمی داد ...
    فکر می کردم شاید جرات نمی کنه ... خوب چه اشکالی داشت من سوارش می کردم و می رسوندمش ...
    بالاخره مریم داد زد : داره میاد ...

    گفتم : تو برو پایین ... برو دیگه ...

    پرسید : بعد چیکار کنم ؟
    گفتم : همین جا وایستا ,, برمی گردم ....
    سعید کنار خیابون رسید و من فورا رفتم جلوش نگه داشتم , سرمو خم کردم و گفتم : استاد لطفا اجازه بدین من شما رو برسونم ...
    نگاهی به من کرد و گفت : نه , متشکرم ... خودم میرم ... شما بفرمایید ...
    پیاده شدم و یک پام تو ماشین و یک پام بیرون ,, گفتم : خواهش می کنم سوار شین ...
    با خشم گفت : خانم من نه سوار ماشین شما می شم نه سوار ماشین هیچ دانشجوی دیگه ای ... به کارتون برسین ...

    و راه افتاد ...
    کمی پایین تر ایستاد , دستشو جلوی یک ماشین گرفت و سوار شد و رفت ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان