داستان رعنا
قسمت هشتم
بخش اول
گفتم : سلام استاد ...
چنان از جاش پرید و منقلب شد که نمی تونست جواب سلام منو بده ...
با دستپاچگی پرسید : تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفتم : می خوام با شما حرف بزنم ... کارتون دارم ...
روشو از من برگردوند و گفت : باشه , فردا من دانشگاه هستم ... اگه سوالی دارین تو دانشگاه .....
اینجا جاش نیست , بفرمایید ....
زل زدم تو صورتش و چشم هام پر از اشک شد و گفتم : خواهش می کنم ... خیلی وقت شما رو نمی گیرم ...
دست هام می لرزید ... و چیزی نمونده بود که به گریه بیفتم ...
نگاهی به من کرد و لبشو بهم فشار داد و گفت : باشه , بفرمایید ... زودتر لطفا که من کار دارم , دیرم میشه ...
گفتم : اینجا نمی شه ... خصوصیه ...
گفت : خانم محترم من با شما حرف خصوصی ندارم ... لطفا هر چی می خواین بگین زودتر ...
گفتم : تو رو خدا ... فقط چند دقیقه بیاین تو ماشین من ... خواهش می کنم ... فقط می خوام یک چیزی رو ازتون بپرسم ...
گفت: خانم من کار دارم ... همین جا بگین لطفا ...
گفتم : خوب توی ماشین که بهتره ...
نگاهی به من که از استرس می لرزیدم انداخت و گفت : باشه بریم ...
با سرعت نشستم پشت فرمون و درو براش باز کردم ...
نشست کنارم ...
فکر این که اونقدر بهش نزدیک نشستم , منو تا عرش برد ...
اون همون طور متین و آروم بود ... صورتش یک حالت خاصی داشت که آدم نمی تونست بی تفاوت از کنارش بگذره .... نگاه نجیبی داشت ...
راه افتادم ...
گفت : خانم جهانشاهی اگر حرفی دارید همین جا بزنین ... گفتم بهتون من کار دارم ...
گفتم : نترسین , من شما رو نمی دزدم ...
یکم پایین تر نگه می دارم ... می خوام از اینجا دور بشم .....
دستپاچه بودم و هی ترمز می کردم و یک بارم نزدیک بود یک ماشین بزنه به من ...
گفت : مثل اینکه رانندگیتون هم خوب نیست , مراقب باشین ...
گفتم : استاد به سه دلیل ..... اول اینکه الان خیلی هول شدم ... دوم اینکه تازه گواهینامه گرفتم ... سوم هم اینکه گواهینامه را با پارتی بازی گرفتم ...
خندید و گفت : با این حساب خیلی هم خوب رانندگی می کنین ... حالا میگین با من چیکار دارین ؟
سکوت کردم ...
کمی رفتم و زیر سایه ی یک درخت ایستادم ...
اون سرش پایین بود و منتظر ...
نمی دونم در مورد من چی فکر می کرد ... ولی من باید می فهمیدم مشکل اون چیه که از من فرار می کنه ....
بالاخره گفتم : استاد ... من ... یعنی شما ... نه ...
اجازه بدین راحت بگم ...
چرا شما از دست من ناراحت هستین ؟
با تعجب گفت : چرا این فکر رو کردین ؟ اصلا همچین چیزی نیست ... آخه چرا باید از دست شما ناراحت باشم ؟ همین ؟
گفتم : شما می دونین من چی میگم ... من مطمئن هستم که می دونین ...
یکم صورتش تغییر کرد و گفت : من با شما کاری ندارم ... منظورتون رو هم نمی فهمم ... اگر سوالتون همینه , من باید برم ...
ناهید گلکار