خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتم

    بخش اول



    گفتم : سلام استاد ...
    چنان از جاش پرید و منقلب شد که نمی تونست جواب سلام منو بده ...
    با دستپاچگی پرسید : تو اینجا چیکار می کنی ؟
     گفتم : می خوام با شما حرف بزنم ... کارتون دارم ...
    روشو از من برگردوند و گفت : باشه , فردا من دانشگاه هستم ... اگه سوالی دارین تو دانشگاه .....
     اینجا جاش نیست , بفرمایید ....

    زل زدم تو صورتش و چشم هام پر از اشک شد و گفتم : خواهش می کنم ... خیلی وقت شما رو نمی گیرم ...

    دست هام می لرزید ... و چیزی نمونده بود که به گریه بیفتم ...
    نگاهی به من کرد و لبشو بهم فشار داد و گفت : باشه , بفرمایید ... زودتر لطفا که من کار دارم , دیرم میشه ...
    گفتم : اینجا نمی شه ... خصوصیه ...
    گفت : خانم محترم من با شما حرف خصوصی ندارم ... لطفا هر چی می خواین بگین زودتر ...
    گفتم : تو رو خدا ... فقط چند دقیقه بیاین تو ماشین من ... خواهش می کنم ... فقط می خوام یک چیزی رو ازتون بپرسم ...
    گفت: خانم من کار دارم ... همین جا بگین لطفا ...
    گفتم : خوب توی ماشین که بهتره ...

    نگاهی به من که از استرس می لرزیدم انداخت و گفت : باشه بریم ...
    با سرعت نشستم پشت فرمون و درو براش باز کردم ...
    نشست کنارم ...

    فکر این که اونقدر بهش نزدیک نشستم , منو تا عرش برد ...

    اون همون طور متین و آروم بود ... صورتش یک حالت خاصی داشت که آدم نمی تونست بی تفاوت از کنارش بگذره .... نگاه نجیبی داشت ...
     راه افتادم ...

    گفت : خانم جهانشاهی اگر حرفی دارید همین جا بزنین ... گفتم بهتون من کار دارم ...

    گفتم : نترسین , من شما رو نمی دزدم ...
    یکم پایین تر نگه می دارم ... می خوام از اینجا دور بشم .....
    دستپاچه بودم و هی ترمز می کردم و یک بارم نزدیک بود یک ماشین بزنه به من ...
    گفت : مثل اینکه رانندگیتون هم خوب نیست , مراقب باشین ...
    گفتم : استاد به سه دلیل ..... اول اینکه الان خیلی هول شدم ... دوم اینکه تازه گواهینامه گرفتم ... سوم هم اینکه گواهینامه را با پارتی بازی گرفتم ...
    خندید و گفت : با این حساب خیلی هم خوب رانندگی می کنین ... حالا میگین با من چیکار دارین ؟
    سکوت کردم ...
    کمی رفتم و زیر سایه ی یک درخت ایستادم ...
    اون سرش پایین بود و منتظر ...

    نمی دونم در مورد من چی فکر می کرد ... ولی من باید می فهمیدم مشکل اون چیه که از من فرار می کنه ....
    بالاخره گفتم : استاد ... من ... یعنی شما ... نه ...
    اجازه بدین راحت بگم ...
    چرا شما از دست من ناراحت هستین ؟
     با تعجب گفت : چرا این فکر رو کردین ؟ اصلا همچین چیزی نیست ... آخه چرا باید از دست شما ناراحت باشم ؟ همین ؟

    گفتم :  شما می دونین من چی میگم ... من مطمئن هستم که می دونین ...
    یکم صورتش تغییر کرد و گفت : من با شما کاری ندارم ... منظورتون رو هم نمی فهمم ... اگر سوالتون همینه , من باید برم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان