خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    و از ته دلم اینو می خواستم ...
    ولی نمی شد ...
    به روی خودم نمیاوردم ... به مریم هم حرفی نمی زدم ولی تمام فکر و ذکرم سعید بود و بس ...


    یک ماه گذشت و من اونو ندیدم ... اصلا تلاشی هم نمی کردم ..
    می خواستم کم کم فراموشش کنم که باز یک روز سینه به سینه توی راهرو به هم برخوردیم ... هر دو چنان آشفته و پریشون شدیم که نه اون می تونست انکار کنه , نه من ...
    کمی پا پا کرد و من بدون اینکه حرفی بزنم از کنارش رد شدم و رفتم ...
    سرم گیج می رفت ... داشتم می خوردم زمین ...
    واقعا قدرت راه رفتن نداشتم ...

    عجیب بود چرا دو نفر می تونن این چنین احساسی نسبت به هم پیدا کنن ؟! ...
    این جز خواست خدا و تقدیر چیز دیگه ای بود ؟
    اگر احساس دوست داشتن دست ما بود پس چرا من نمی تونستم اونو فراموش کنم ؟ ... این چه حال غریبی بود ؟ ....
    من که اصلا دختری نبودم که حتی با مردی در این جور موارد حرف زده باشم , دنبال اون توی خیابون ها بیفتم و این طور پریشون بشم ...
    دوباره به هم ریخته بودم ...
    دستمو گرفتم به دیوار و آهسته خودمو تا کلاس کشوندم ...
    با خودم گفتم رعنا نه , دوباره شروع نکن ... خواهش می کنم ... ای لعنتی چرا اومدی سر راه من ؟ ...
    خدایا نمی خوام ..... این عشق رو نمی خوام ... کمکم کن ... دیگه طاقت ندارم ...
    گلوم درد گرفته بود و حسی تو بدنم نبود ...

    اون روز مریم , زیر بغل منو گرفت و برد تا دم ماشین ؛ ولی حتی نمی تونستم رانندگی کنم ...
    یکم همین طوری تو ماشین نشستیم ... و بالاخره راه افتادم و یواش یواش خودمو به خونه رسوندم و یکراست رفتم تو رختخواب ...
    مامان نگران شد ، اومد کنارم و دستشو گذاشت روی پیشونی من و فورا زنگ زد دکتر اومد بالای سرم ...
    تب داشتم و فشارم هم به شدت پایین بود ... مقداری دارو داد و رفت ...

    و تا روز بعد همینطور توی تب سوختم ... احساس می کردم گردنم داره ورم می کنه ...
    خودم فکر می کردم از عشق سعید اینطوری شدم ... ناله می کردم ... دلم می خواست سعید اونجا بود و می دید که از عشقش به چه حالی افتادم ...
    در حالی که دکتر وقتی دوباره اومد و منو معاینه کرد , گفت : متاسفانه اوریون گرفته ... من تا حالا ندیده بودم  کسی تو این سن این بیماری رو بگیره ... البته برای مردها بیشتر پیش میاد ...
    باید استراحت کنه و از خونه بیرون نره ...
    اقلا تا پانزده روز ... تا عوارض جانبی نداشته باشه ...


    یک جورایی خوشحالم شدم ... چون دیگه دلم نمی خواست برم دانشگاه ... احساس خستگی و دلمُردگی می کردم و این مریضی برای من یک مسکن بود که از اون حال و هوا در بیام .....
    غافل از اینکه دست سرنوشت داشت با من بازی بدی می کرد ...


    چند روز از شدت تب و ورم گردنم نتونستم از تختخوابم بیام بیرون ... حال عمومی من چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی خوب نبود ...
    هر روز عصر دکتر میومد ویزیت می کرد و می رفت ...

    بابام خیلی نگران بود و با اینکه خیلی کار داشت , سر کار نمی رفت و دائم بالای سرم بود ...
    و حضور مریم بعد از ظهرها تو اتاق من عادی شد ...
    اون هر روز میومد و گزارش دانشگاه رو به من می داد ....

    از غذا افتاده بودم و حالا هر کس به من می رسید , تلاش می کرد یک چیزی به خورد من بده ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان