داستان رعنا
قسمت نهم
بخش دوم
من می دونم شما از چیزی می ترسین ... و من فقط علت این ترس رو نمی دونم ...
بهم بگین ... بذارین خودم انتخاب کنم ...
گفت : انتخاب شما ؟ اگر شما هم این انتخاب رو بکنین , من اجازه نمیدم ... باور کنین من اونی که شما می بینین نیستم ...
پس اینقدر خودتون رو ناراحت نکنین ... اجازه بدین که هر دو عاقلانه رفتار کنیم و بی جهت گره تو زندگیمون نندازیم ...
راستش علت این توضیح ها رو باید بگم چون اون روز دیدم حالتون بد شده و مدتی نیومدین دانشگاه ...
خوب راستش منم آدمم ... دلم نمی خواد باعث ناراحتی شما باشم ...
پس بحث رو ادمه ندیم ... همین جا تکلیف معلوم شد ... هر دو فراموش می کنیم چه اتفاقی برای ما افتاده ...
گفتم : اگر شما می تونین من نمی تونم ... یک سال شده و من تو این مدت خیلی سعی کردم ... نشد ... شما منظورتون از شکاف , پوله ؟
خندید و گفت : نه , پول یکی از اوناست ... می خواین براتون بشمرم تا خیالتون راحت بشه ...
باشه میگم ...
مادر و خواهر من چادر سرشون می کنن و آرزو دارن برای من یک زن چادری و مومن بگیرن ؟
گفتم : شما زن چادری می خواین ؟
گفت : نه ... ولی ببخشید شما رو بذارم کنار مادرم ,, یک دختر مینی ژوب پوش خنده داره ... اصلا امکان نداره ...
خونه ی شما کجاست ؟ نمی خوام بدونم چون میشه حدس زد ... ولی خونه ی ما تو خیابون ری کوچه ی در داره ...
مادر شما چند بار خارج از کشور رفته ؟ مادر من فقط یک بار رفته مشهد و چقدر بهش افتخار می کنه .....
دیدین من چیزی ندارم که شما بتونین باهاش کنار بیاین ...
گفتم : خوب ما جدا زندگی می کنیم ...
گفت : نمیشه ... من به شدت به اونا وابستم و زندگی بدون اونا رو نمی تونم قبول کنم ... شما می تونین ؟
گفتم : خوب نه ... ولی حتما یک راهی هست ... اینا که گفتین اصلا اشکالی نداره ... اگر نخواین که منو عوض کنین , من با اونا مشکلی ندارم ...
از جاش بلند شد و گفت : لطفا خانم جهانشاهی بحث رو ادامه ندیم ... من خودمو در مقابل کاری که کردم مسئول دونستم و خواستم علت رو به شما بگم که فکر نکنین من قصد بدی داشتم ولی متوجه ی خطای خودم شدم ... حداقل کاری که می تونستم بکنم همین بود ... یک توضیح منطقی به شما ...
الانم باید برم کلاس ... شما دختر فهمیده ای هستن خوب در موردش فکر کنین ...
حتم دارم به همین نتیجه می رسین ....
ناهید گلکار