داستان رعنا
قسمت نهم
بخش سوم
من انگار نمی فهمیدم اون داره چی میگه ...
تنها چیزی که برای من مهم بود , همین بود که احساس می کردم اونم به من علاقه داره و همه ی این حرفا رو از روی عشق به من می زنه ...
و هیچ کدوم از حرفایی که می زد برای من مشکلی نبود ...
رفتم جلوش ایستادم و گفتم : نمی تونم ... می فهمی نمی تونم ... اگر میگی خطا کردی پاش وایستا ...
ولی من فکر نمی کنم در مورد شما اشتباه کرده باشم ...
بیا با هم همه چیز رو درست کنیم ... یکم شما یکم من به طرف هم بیایم , بهم می رسیم ...
صورتش قرمز شد و گفت : نمیشه ... باور کن نمیشه ... از اینکه خواستم براتون توضیح بدم , پشیمونم نکنین ...
اول برین رو ی حرفای من فکر کنین ... اصلا به مادرتون بگین یک همچین کسی هست ... شما رو میدن بهش ؟ ببین چه غوغایی راه میفته ...
گفتم : باشه ... میگم ... اگر قبول کردن ,, اون وقت چی میگی ...
با تاسف گفت : قبول نمی کنن ... شدنی نیست ؟ ...
بحث ما تموم شد ؛ امیدوارم منو ببخشی ...
و با عجله رفت ...
من خوشحال بودم ... از یک سال تو شک و تردید از اینکه اون هم به من علاقه داره یا نه , بیرون اومده بودم ... همینو می خواستم و فکر می کردم دیگه رسیدن به سعید غیرممکن نیست ... و حالا بدون اینکه متوجه باشم اون منظورش چیه و چرا این حرفا رو به من زده , با امیدواری رفتم و به مریم گفتم : دیدی ؟ دیدی گفتم ؟ منو دوست داره ...
مریم با هیجان پرسید : خودش بهت گفت ؟
گفتم : مستقیم نه ... ولی می گفت من و تو با هم فرق داریم ... چه حرفا .... من همه چیز رو درست می کنم ... باید با سعید عروسی کنم ...... وای مریم خیلی دوستش دارم ... نمی دونی چه حالی دارم ...
باید به مامانم بگم ....
می گفت خانواده ی ما چادری هستن ... من سعید رو میارم پیش خودمون ... لازم نیست با خانواده اش رفت و آمد کنه ... وقتی ببینه بابای من چقدر پول داره , حتما این کارو می کنه .....
مریم مخالف بود و می گفت : زیاد خوشحال نباش ... راست میگه اگر اینطوریه نباید به سیمین خانم بگی , اصلا قبول نمی کنه ...
سرش داد زدم : چرا نکنه ؟ من به حرف کسی گوش نمی کنم ...
ناهید گلکار