داستان رعنا
قسمت نهم
بخش چهارم
وقتی رسیدم خونه , یکراست رفتم سراغ مامان و خودمو براش لوس کردم ... کلی ازش تعریف کردم تا تونستم سر حرف رو باز کنم ... و گفتم : استادم می خواد بیاد خواستگاری من ... نمی دونی چقدر خوشگل و خوش تیپه ...
مامان جونم من عاشق شدم ...
گفت : رعنا ؟؟ خجالت نمی کشی ؟ این همه آدم های سرشناس برای تو دست و پا می شکنن ... تو می خوای زن استاد دانشگاه بشی ؟
گفتم : شما فقط یک بار ببینش , خودت به من حق میدی که عاشقش شده باشم ... فکر کنم شما و بابا هم ازش خوشتون بیاد ... بذار بیاد , اگر گفتی نه که من این کارو نمی کنم ... به حرف شما گوش میدم ... ولی می دونم که شما هم راضی می شین ...
گفت : دختره ی خُل و چل , بابات نمی ذاره ... البته استاد دانشگاه هم خیلی خوبه ولی باید اصل و نسب هم داشته باشه ... اگر داشت , حرفی نیست ...
گفتم : الهی فدات بشم مامانِ خوشگلم ....
شب همین ماجرا با بابا اجرا کردم و اونم راضیش کردم و فردا شاد و سرحال رفتم که به سعید بگم بیاد به خواستگاری من ... ولی اون نبود هر چی گشتم , پیداش نکردم و تا فردا اونقدر از سعید تو خونه حرف زدم که همه مشتاق دیدنش شده بودن ...
هوای سرد و برفی بود و بیرون رفتن از خونه خیلی کار سختی بود ولی من رفتم ... در حالی که می ترسیدم که سعید بازم نیومده باشه ...
ولی از دور دیدم که یقه ی کتشو بالا کشیده , یک دستش تو جیبش بود و داشت میومد ...
منتظر نموندم و در حالی که همین طور روی برف سر می خوردم , دویدم به طرفش ... بدون ملاحظه اینکه کسی منو ببینه ...
با یک لبخند گفتم : سلام ...
گفت : سلام , باز چی شده ؟
گفتم : من به خانواده ام گفتم ... می خوان شما رو ببینن ... باید بیای ... راه نداری ... من ولت نمی کنم ... ( شونه هامو بالا انداختم ) اینجوریم دیگه ... اگر چیزی رو بخوام به دست میارم ... اگرم نخوام , هیچکس نمی تونه وادارم کنه که انجامش بدم ... همین ...............
با اون چشم های سیاه و جذابش منو نگاه می کرد ...
گفت : کاش می شد ... می خوای یک روز بیای خونه ی ما ؟ دعوتت می کنم ... خودت از نزدیک ببینی من چه طوری زندگی می کنم ... پدر و مادری که بهشون افتخار می کنم ..... و خونه و زندگی منو ببینی ؟ ...
تو متوجه نیستی داری چیکار می کنی ...
گفتم : چرا هستم ... دعوتت رو قبول می کنم ... کی بیام ؟
با تعجب گفت : راستی میای ؟
با قاطعیت گفتم : بله , میام ... کی ؟
گفت : پنجشنبه ساعت چهار کاری نداری ؟
گفتم : نه ...
گفت : بیا سر همون ایستگاه با هم بریم خونه ی ما ... ( با لحن خیلی مهربون و بی نظیری ) حالا برو تو دوباره مریض میشی ...
گفتم : چشم ... شما رو هم توی سرما نگه داشتم ... تا پنجشبه مریض نشی که خودم خونه تون رو پیدا می کنم ...
و دویدم به طرف ساختمون .....
بلند گفت : ندو , می خوردی زمین ...
با شنیدن این حرف دلم براش ضعف رفت ... و همه چیز رو تموم شده فرض کردم و خودمو به مریم رسوندم و از خوشحالی اونم چندین بار بوسیدم ....
به هیچکس نگفتم که می خوام برم خونه ی سعید و سر ساعت جلوی ایستگاه بودم منتظرم بود ...
تا منو دید اومد جلو و سوار شد ...
گفت : سلام ... خیابون ری حتما بلد نیستی ؛ از جایی که من میگم برو ...
ناهید گلکار