خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    وقتی رسیدم خونه , یکراست رفتم سراغ مامان و خودمو براش لوس کردم ... کلی ازش تعریف کردم تا تونستم سر حرف رو باز کنم ... و گفتم : استادم می خواد بیاد خواستگاری من ... نمی دونی چقدر خوشگل و خوش تیپه ...
    مامان جونم من عاشق شدم ...
    گفت : رعنا ؟؟ خجالت نمی کشی ؟ این همه آدم های سرشناس برای تو دست و پا می شکنن ... تو می خوای زن استاد دانشگاه بشی ؟
    گفتم : شما فقط یک بار ببینش , خودت به من حق میدی که عاشقش شده باشم ... فکر کنم شما و بابا هم ازش خوشتون بیاد ... بذار بیاد , اگر گفتی نه که من این کارو نمی کنم ... به حرف شما گوش میدم ... ولی می دونم که شما هم راضی می شین ...
    گفت : دختره ی خُل و چل , بابات نمی ذاره ... البته استاد دانشگاه هم خیلی خوبه ولی باید اصل و نسب هم داشته باشه ... اگر داشت , حرفی نیست ...
    گفتم : الهی فدات بشم مامانِ خوشگلم ....
    شب همین ماجرا با بابا اجرا کردم و اونم راضیش کردم و فردا شاد و سرحال رفتم که به سعید بگم بیاد به خواستگاری من ... ولی اون نبود هر چی گشتم , پیداش نکردم و تا فردا اونقدر از سعید تو خونه حرف زدم که همه مشتاق دیدنش شده بودن ...
    هوای سرد و برفی بود و بیرون رفتن از خونه خیلی کار سختی بود ولی من رفتم ... در حالی که می ترسیدم که سعید بازم نیومده باشه ...
    ولی از دور دیدم که یقه ی کتشو بالا کشیده , یک دستش تو جیبش بود و داشت میومد ...
    منتظر نموندم و در حالی که همین طور روی برف سر می خوردم , دویدم به طرفش ... بدون ملاحظه اینکه کسی منو ببینه ...
    با یک لبخند گفتم : سلام ...
    گفت : سلام , باز چی شده ؟
    گفتم : من به خانواده ام گفتم ... می خوان شما رو ببینن ... باید بیای ... راه نداری ... من ولت نمی کنم ... ( شونه هامو بالا انداختم ) اینجوریم دیگه ... اگر چیزی رو بخوام به دست میارم ... اگرم نخوام , هیچکس نمی تونه وادارم کنه که انجامش بدم ... همین ...............
     با اون چشم های سیاه و جذابش منو نگاه می کرد ...
    گفت : کاش می شد ... می خوای یک روز بیای خونه ی ما ؟ دعوتت می کنم ... خودت از نزدیک ببینی من چه طوری زندگی می کنم ... پدر و مادری که بهشون افتخار می کنم ..... و خونه و زندگی منو ببینی ؟ ...
    تو متوجه نیستی داری چیکار می کنی ...
    گفتم : چرا هستم ... دعوتت رو قبول می کنم ... کی بیام ؟
    با تعجب گفت : راستی میای ؟
    با قاطعیت گفتم : بله , میام ... کی ؟
    گفت : پنجشنبه ساعت چهار کاری نداری  ؟
    گفتم : نه ...
    گفت : بیا سر همون ایستگاه با هم بریم خونه ی ما ... ( با لحن خیلی مهربون و بی نظیری ) حالا برو تو دوباره مریض میشی ...
    گفتم : چشم ... شما رو هم توی سرما نگه داشتم ... تا پنجشبه مریض نشی که خودم خونه تون رو پیدا می کنم ...

    و دویدم به طرف ساختمون .....

    بلند گفت : ندو , می خوردی زمین ...
    با شنیدن این حرف دلم براش ضعف رفت ... و همه چیز رو تموم شده فرض کردم و خودمو به مریم رسوندم و از خوشحالی اونم چندین بار بوسیدم ....
    به هیچکس نگفتم که می خوام برم خونه ی سعید و سر ساعت جلوی ایستگاه بودم منتظرم بود ...
    تا منو دید اومد جلو و سوار شد ...
    گفت : سلام ... خیابون ری حتما بلد نیستی ؛ از جایی که من میگم برو ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان