خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دهم

    بخش چهارم



    رفتارش منو یاد مریم مینداخت و صمیمیتی که بین اونا بود , منو جذب کرد و خیلی راحت با همه گرم حرف زدن شدم ... طوری که یک ساعت بعد انگار مدتهاست همدیگر رو می شناسیم ...
    توی این مدت مادر سعید مرتب از من پذیرایی می کرد و می گفت : بخور جون بگیری ...
    سعید دوباره بهش تذکر داد : مامان این حرف رو نزن ...

    و بقیه هم به اون می خندیدن ...
    گوهر خانم با سادگی می گفت : چه عیب داره ؟ سخت نگیرین ...
    بیشتر از همه نگاه محبت آمیز پدر سعید بود که احساس می کردم با اون رابطه ی عاطفی خوبی برقرار کردم ...

    و یک مرتبه متوجه شدم که دیر وقته و باید برم ...
    در حالی که حرفای ما تازه گل انداخته بود ...
    بلند شدم و خداحافظی گرم و صمیمانه ای کردم و با سعید از خونه اومدیم بیرون ...
    سعید اومد تا منو یک جایی برسونه که گم نشم ...
    من اونقدر خوشحال و سرحال بودم که اصلا به چیزی فکر نمی کردم جز اینکه چقدر اون خانواده مهربون و خونگرمی داشت و من با اونا خیلی راحت بودم ...
    وقتی با سعید تنها شدم ... دیگه برای من اون سعید قبل نبود ... احساس می کردم بهش نزدیک شدم و حالا می شناسمش و چیزی برای من مبهم نبود ...
    موقعی که می خواست پیاده بشه , گفت : این شماره ی خونه ی ما , رعنا , برو خوب فکرا تو بکن ... شکاف رو دیدی ؟ خیلی عمیقه ... به الان نگاه نکن که گفتیم و خندیدم ...
    به اونجایی نگاه کن که برای تو مصیبته ... خودت می دونی من چی میگم ...
    بهت گفتم احساس من مثل تو دست خودم نیست ولی از تو بیشتره ... چون به خاطر خودم نمی خوام تو  توی دردسر بیفتی و شش ماه دیگه هم پشیمونی برات به بار بیاره ...


    من ساکت بودم و حرفی برای گفتن نداشتم ...

    و اون که پیاده شد و رفت ... تازه متوجه شده بودم که سعید چی می خواست به من بفهمونه ...

    دلم گرفت و با خودم گفتم اون راست میگه ... من نمی تونم با اونا هر چند خوب و مهربون زندگی دائمی داشته باشم ... امکان نداره , نمی شه ... ای وای حالا چیکار کنم ؟
     رعنا باید همون طور که سعید می گفت فراموشش کنم ... نه بابا ... اصلا من با اون زندگی نمی تونستم کنار بیام ... خونه ی آقا کمال رو دوست داشتم چون می دونستم به زودی برمی گردم توی زندگی خودم ... ولی این نه ,, نمی شه .... مثلا گوهر خانم مادرشوهر من باشه ... نه رعنا , منطقی باش و ولشون کن ... برو دنبال زندگی خودت .....

    این حرف ها رو با خودم می زدم ولی داشت گریه ام می گرفت ..
    حالا یکم از این که هستن , بهتر بودن شاید می تونستم باهاشون کنار بیام اما اینطوری نه ...
    تا خونه که رسیدم با سعید موافق شدم و تازه متوجه ی اون شکافی که سعید می گفت شده بودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان