خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    اما وقتی دیگه قرار نبود برم دانشگاه , دلشوره گرفتم ... دلم برایش تنگ شده بود و باز صورت سعید جلوی نظرم میومد ...
    و هر بار خودمو نفرین می کردم که نکن رعنا ... اینکارو با خودت نکن ... ولی نشد که نشد ...

    هر روز بیشتر از روز قبل بیقرارش می شدم و کم کم آغوش اون , تنها چیزی شد که من صبح تا شب بهش فکر می کردم ...
    ساعت ها توی اتاق می نشستم و به جا خیره می شدم ...
    مامان مشغول روبراه کردن کارای من بود که با هم بریم لندن و منو بذاره و برگرده ... و هر روز با اشتیاق برای من تعریف می کرد که چیزی به رفتن ما نمونده و این حال منو بدتر می کرد و آتیش عشق سعید هر روز توی دلم شعله ورتر می شد ...
    برای همین یک روز که با آب و تاب داشت از رفتن حرف می زد , عصبانی شدم و داد زدم : مگه من بچه ام ؟ گفتم بهتون من الان نمی رم ... بهتون گفتم صبر کنین ... بازم شما دارین کار خودتون رو می کنین ....
    مامان هم عصبانی شد و دعوای مفصلی کردیم ... اون داد بزن من داد بزن ...

    تا بالاخره بابام به دادم رسید و به مامان گفت : دست نگه دار ... صبر کن تا یکم حالش بهتر بشه , بعدا خودم ترتیب کاراشو میدم ...

    بابام به هیچ عنوان طاقت ناراحتی منو نداشت و دلش نمیومد اشک منو ببینه ...
    خوب این که همیشه از من پشتیبانی می کرد , برای من آرام بخش بود ولی اون نمی دونست که من برای چی می خوام از ایران نرم ....
    مریم اون روزا راحت میومد پیش من و مامان هم مخالفتی نمی کرد چون می دید که دوست دیگه ای ندارم ... دلم نمی خواست حتی با اونم حرف بزنم ...

    به شدت لاغر شدم و ضعیف ... صورتم پر از جوش شده بود و حال زار و نزاری پیدا کرده بودم ...

    برنامه های متعددی هم که مامان ترتیب می داد , برای من لذت بخش نبود ...

    پنجشنبه و جمعه ویلای شمال ... باغ لواسون ... سواری ... ولی چون همیشه یک عده مهمون داشت که من اصلا با هیچکدوم جور نبودم و شایدم نمی خواستم با اونا خوش بگذرونم ,  لذتی نمی بردم و احساس تنهایی می کردم ...

    مدام اونا رو با خانواده ی سعید مقایسه می کردم ... سرگردون و آشفته بودم و چیزی از زندگی کردن نمی فهمیدم ... انگار فقط زنده بودم ...
    برای ترم جدید , مریم می رفت دانشگاه ولی من اجازه نداشتم و تو خونه مونده بودم و اون ده روزی که مجبور بودم تو خونه بمونم , خیلی بهم سخت گذشت و هر شب به مریم شکایت می کردم و اون می دید که دارم غصه می خورم ...

    همه متوجه بودن که حال خراب من برای چیه ... تا اینکه مریم اومد و گفت : سعید از دانشگاه ما رفته و دیگه جزو استادای اونجا نیست ...
    و با اصرار و پافشاری های من , بالاخره مامان با هزار شرط اجازه داد که دوباره راهی دانشگاه بشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان