داستان رعنا
قسمت سیزدهم
بخش اول
چرا رعنا ؟ تو که گفتی به درد تو نمی خوردن ... پس چی شد اون حرفات ؟ ...
من می دونم سیمین خانم بیچاره ات می کنه ... وای آقا رو بگو ... تو آخر اونا رو می کشی ...
گفتم : مگه چیکار کردم ؟ خوب من سعید رو دوست دارم ... خودت ندیدی چقدر حالم بد بود ؟ دست من که نیست ... اگر بود , باور کن این کارو نمی کردم ...
علی نگاهی به من کرد و با عصبانیت دستی به موهاش کشید و گفت : اقلا زن اون شهریار می شدی که حرف و سخنش کمتر بود ...
و با عجله و غیظ رفت ...
گفتم : خوب این چش بود ؟ بهش بگو به اون چه که به کار من دخالت می کنه ؟ ...
تقصیر خودمه بهش رو دادم .. برای من ابراز نظر می کنه پررو .....
مریم گفت : به دل نگیر ... ما همه به فکر تو هستیم ... می دونیم که تو راه بدی رو انتخاب کردی ....
شوکتم در حالی که گریه اش گرفته بود , گفت : اگر سیمین خانم بفهمه غوغایی به پا میشه , اون سرش ناپیدا ... تو رو به هر چی می پرستی رعنا این کارو نکن مادر ؛ عزیز دلم من بهت التماس می کنم ... فکرشو از سرت بیرون کن ...
یک وقت به مامانت نگی ... اون تو رو مثل شاهزاده ها بزرگ کرده ... تو رو خدا ناامیدش نکن ... به خدا باباتم دق می کنه ... اصلا نمی ذارن تو همچین کاری بکنی ...
اون وقت این تویی که باید عذاب بکشی و ناراحت بشی ...
گفتم : منو بگو که روی شما حساب کردم ... مریم از اون ور , شما از این ور ... بسه دیگه ... اگر می خواین کمکم نکنین , دور و ور من نیاین ... این طوری شما =ها اقلا ناراحت نمی شین ...
گفت : چه حرفیه می زنی ؟ ما خوبی تو رو می خوایم ...
رفتم به اتاقم و درو بستم ... نقشه می کشیدم چطوری می تونم مامان و بابام رو راضی کنم ... از کجا شروع کنم که اونا قبول کنن , من با سعید ازدواج کنم ...
با خودم حرف می زدم و خودم جواب خودم رو می دادم ... ما الان تو این خونه سه نفریم ... خوب سعید هم میاد اینجا با ما زندگی می کنه ... چی میشه مگه ؟ ولی سعید گفت پدر و مادرشو ول نمی کنه ... نه میاد ؛ کدوم آدم عاقلی این زندگی رو ول می کنه , میره تو اون خونه زندگی می کنه ؟
من می دونم اگر مامان و بابا تنها شرطشون برای ازدواج ما همین باشه , چرا قبول نکنه ؟! ...
اگر نکرد , چی ؟ ... خوب اگر نکرد , معلوم میشه منو اونقدر که باید و شاید دوست نداشته ... بعد منم می دونم چیکار کنم ...
ناهید گلکار