خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    ولی وقتی اون رفت , توی خونه سرگردون راه می رفتم ... یک بار خواستم برم تو حیاط , علی جلوی در بود , پشیمون شدم ...
    حالا اون می خواست منو نصیحت کنه ...

    دوباره رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ...
    با خودم فکر کردم شایدم بابا درست میگه ...
    می رم ... ممکنه فراموشش کنم ... بعد اون می ره زن می گیره ... وای نه ... نمی تونم تحمل کنم سعید جز من کس دیگه ای رو دوست داشته باشه و اونو در آغوش بگیره ... پس چیکار کنم ؟
     باید یک طوری از اینجا فرار کنم ... خوب کجا برم ؟
    خونه ی سعید ... نه درست نیست ... بعدم آواره می شم ... نه نمی شه ... بازم به بابا التماس می کنم ... نه , فایده نداره ... باید با مامان که زودتر راضی میشه , حرف بزنم ...
    وقتی متوجه ی برگشتن مامان شدم با چشم های ورم کرده رفتم پیشش و گفتم : مامان جونم ... قربونت برم الهی ...
    گفت : برو رعنا ... حنات دیگه رنگی نداره .. منم قربونی نمی خوام ...
    گفتم : بیا با هم حرف بزنیم ... شاید شما منو قانع کردین ... آخه چرا این رفتار رو با من می کنین ؟ ... من دیگه بزرگ شدم ...
    گفت : آخه من و بابات می دونیم تو چه آدم لجباز و یک دنده ای هستی ... تو اومدی منو قانع کنی و به خیال خودت راهی پیدا کنی ...
    من تو رو می شناسم .... یادته با شهریار چیکار کردی ؟ ... یادته با پسر سرهنگ عبدی چیکار کردی ؟
     تو گفتی مامانش دهاتیه ... بگو ببینم تو نبودی که گفتی وقتی زندگی اونا رو دیدی حتی از خودت بدت اومد ؟
    گفتم : ای بابا ... حالا هی این حرف رو به رخ من بکشین ... یک چیزی گفتم حالا ...
    ولی اونا آدما ی تحصیل کرده ای هستن ... خواهر و برادرش دکترن ....
    گفت : ببین رعنا تو باید زود از ایران بری ... راه دوم نداره ... من الان ترتیب همه ی کارا رو دادم ... مونده بلیط , همین ... ما می دونیم که تو نمی تونی توا ون زندگی دوام بیاری ... حالا برو وسایلت رو جمع کن ...
    وقتی رسیدی به اونجا خودت می فهمیدی که من چی می گفتم ... اصلا با ایران زمین تا آسمون فرق داره ... می برمت از زندگیت لذت ببری ...
    گفتم : تو رو خدا اگرم می خواین نذارین من با سعید ازدواج کنم , حداقل منو نفرستین ... منم قول میدم دیگه حرفی در این مورد نزنم ...
    گفت : تو قبلا هم این قول رو به من دادی ... نمی شه ... دیگه بهت اعتماد ندارم ...
    شوکت خانم گفت : خانم ,, رعنا از صبح چیزی نخورده ... دوباره حالش بد میشه ها ....
    مامان گفت : هر کاری بکنی رعنا , دیگه نمی تونی ما رو تحت تاثیر قرار بدی ... برو غذاتو بخور ...


    بدون اینکه دیگه حرفی بزنم ... در مورد حرفای مادرم فکر کردم و حق رو به اون دادم ... ولی چیزی که مادرم درک نمی کرد , عشق بی نهایت من به سعید بود ... مثل اینکه نیرویی غیرقابل کنترل منو به طرف اون می کشوند ...
    شب که بابام اومد رفتم سراغش ... و سلام کردم ...

    اخماش تو هم بود و سرشو بلند نکرد منو نگاه کنه ..... گفتم : بابا جون باشه .. هر چی شما بگین ... فقط من جایی نمیرم ... می خوام تو کشور خودم باشم , وکیل بشم ... من بهتون قول می دم که هر کاری شما گفتین انجام بدم ...

    همین طور که سرش پایین بود , گفت : نه , باید بری ... همه ی کاراتو کردم ... دیگه راه نداری ...
    موندن تو اینجا مساویه با از دست دادن تو ,, من زیر بار ازدواج تو با اون پسره نمی رم ... اگر این کارو بکنی منو از دست می دی ... حالا خودت می دونی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان