خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم




    با این تلفن , دوباره رای من عوض شد ... هر چی فکر می کردم نمی تونستم راضی بشم ...
    باز تصمیم گرفتم شبونه فرار کنم ... ولی پشیمون شدم ...

    این راهش نبود ... پیدام می کردن و برم می گردوندن ...
    در فکر راه چاره بودم و هر چی خودم رو قانع می کردم دور از سعید زندگی کنم , راضی نمی شدم ...
    تنها راه نجاتم این بود که خودمو بکشم و از این وضع راحت بشم ... این فکر توی مغزم جرقه زد و نتونستم فراموش کنم و رفتم به اتاقی که کنار آشپزخونه قرار داشت ...
    اونجا محل نگهداری مواد غذایی بود و یک داروخونه هم کنار دیوار نصب شده بود که انواع داروها توش پیدا می شد ...  دو بسته آرام بخش برداشتم و با سرعت برگشتم ...
    شوکت خانم از بچگی درِ گوشم از خدا و پیغمبر گفته بود ... از نماز و روزه و قیامت ... این اعتقادات باعث شد متزلزل بشم و ترس از خدا و جهنم وجودم رو لرزوند ...

    گریه می کردم و قرص ها رو توی دستم فشار می دادم و راه می رفتم ...
    خدا جون کمکم کن ... اگر تو عشق سعید رو تو دلم انداختی پس چرا می خوای من برم و ازش دور باشم ؟ چرا جلوی این کارو نمی گیری ؟ خدااااا من سعید رو دوست دارم و نمی خوام خودکشی کنم ...
    زندگی رو دوست دارم ... ولی چاره ندارم ...
    منو ببخش اگه امشب یک کاری نکنم برای همیشه از دوری سعید هر روز می میرم و زنده می شم ....

    و شروع کردم به صلوات فرستادن و دعا خوندن ... در همون حال بیست تا قرص رو ریختم کف دستم و یک لیوان آب هم روش خوردم ...
    یک نفس بلند کشیدم ... احساس کردم دیگه راحت شدم ...

    سرمو شونه کردم و روی تخت دراز کشیدم و منتظر مرگ شدم ...
    آروم بودم ... مثل اینکه تمام مشکلات زندگی من حل شده بود ...
    مدتی گذشت و من بدون هیچ تغییری به سقف خیره شده بودم و کم کم خوابم برد ...
    نمی دونم چقدر طول کشید که با دل درد و تهوع بیدار شدم ... احساس کردم سرم بزرگ شده و اختیار بدنم دست من نیست ... پاهام بی حس بودن و قدرت حرکت نداشت ... حتی توان ناله کردن رو هم نداشتم ...

    هر چی سعی می کردم صدایی از گلوم بیرون نمی اومد ... کمک می خواستم ... و به شدت از مرگ ترسیدم ... دلم نمی خواست بمیرم ...
    ولی روی هوا بودم ... انگار خودمو می دیدم و فکر کردم مُردم ... و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    وقتی بی رمق چشم باز کردم , نگاه نگران و اشک آلود پدر و مادر اولین چیزی بود که دیدم ...

    بابا تا من نگاهش کردم از خوشحالی از جاش پرید و منو در آغوش گرفت و بوسید و زیر لب تکرار کرد : خدایا شکر ...

    همه دورم بودن ... و با گریه می خندیدن ( من تا مرز مرگ رفتم و دکترا امیدی به زنده بودنم نداشتن ... و هشت ساعت تو اغماء بودم ) ...
    شوکت خانم همون جا روزنامه پهن کرد و نماز شکر خوند ...
    مامان مرتب آب میوه دهنم می ریخت و بهم آب می داد تا سم از بدنم بیرون بره ولی به این سادگی ها هم نبود ... سیستم بدنم کاملا مختل شده بود و حال خوبی نداشتم ...
    سه روز تو بیمارستان تحت مراقبت بودم تا کمی حالم بهتر شد ...

    هیچ کس حرفی در رابطه با جریان های اخیر نمی زد ... تا زمانی که دکتر اجازه داد مرخص بشم ...
    بابا از همه بیشتر پیش من می موند و مراقب بود می ترسید بازم این کارو بکنم ... برای همین تنهام نمی گذاشت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان