داستان رعنا
قسمت پانزدهم
بخش اول
فردا روز بد و فراموش نشدنی بود ... مریم از صبح پیش من بود ولی حتی جرات حرف زدن با اونم نداشتم ...
شوکت خانم و مریم به کارا می رسیدن و این بار اولی بود که مادر من برای اومدن مهمون تلاشی نمی کرد ...
دائم اخمهاش تو هم بود و غصه ی بزرگی تو صورتش موج می زد ....
شوکت هم مثل اون بود ...
انگار به اونم سفارش شده بودن که در این مورد با من حرف نزنه ... خودش مبل های نزدیک تالار رو برای نشستن و پذیرایی از مهمون ها آماده کرد ...
مریم به من کمک کرد تا لباس پوشیدم ولی از مامان و بابا خبری نبود ...
ساعت نزدیک شش بود و قلب من تند و تند می زد ...
احساس گناه می کردم حسی تا اون زمان تجربه نکردم بودم ........ بدترین و نفرت انگیزترین حسی که یک آدم می تونست داشته باشه ...
من اون رعنای سابق نبودم ... یک تغییر در من به وجود اومده بود که برای من ناشناخته و مبهم بود ...
راس ساعت آقا کمال درو باز کرد و سعید با پدر و مادرش در حالی که یک دسته گل دستشون بود , اومدن تو ... جز شوکت خانم کسی به استقبالشون نرفت ...
من جلوی در اتاقم ایستاده بودم در حالی که حال خوبی نداشتم ... دلم شور می زد ... چشمم به در اتاق مامان بود ...
انگار هیچکدوم پاشون کشیده نمی شد از اتاق بیان بیرون ....
تقریبا پانزده دقیقه طول کشید تا بابا که زیر بغل مامان رو گرفته بود اومد بیرون ...
منو که دید گفت : بیا بریم بابا ...
دست و پام می لرزید و صورتم مثل گچ سفید شده بود ... با مهربونی دستشو گذاشت تو پشت من و سه تایی رفتیم به جایی که سعید و خانواده اش نشسته بودن ...
هر سه نفر تمام قد ایستادن ... پدر سعید خیلی مودبانه و با احترام اومد جلو و خودشو معرفی کرد و دست داد ....
بابا با خوشرویی با سعید هم دست داد و حال مادر سعید رو پرسید ...
مادرش چادر مشکی سرش کرده بود و اونو محکم زیر چونه اش گرفته بود ... فقط گفت سلام و بلاتکلیف موند ...
ولی مامان بدون اینکه به اونا نگاه کنه , سلامی زیرزبونی کرد و قبل از اینکه کسی بشینه روی مبل لم داد ...
بابا گفت : خواهش می کنم بفرمایید ... خوش اومدین ... ببخشید دیر خدمت رسیدیم ...
همه نشستن ...
من برای اولین بار سرم پایین بود و نمی دونستم چیکار کنم ...
دقایقی سخت برای من بود ...
انگار زمان متوقف شده بود ... و سکوت حکمفرما .......
هیچکس نمی دونست از کجا شروع کنه و چی بگه ...
مامان با لحن تحقیرآمیزی گفت : شوکت چایی بیار ...
و در حالی که هنوز بغض داشت سرشو پایین انداخت و با دستبندش بازی کرد ...
مامان سعیدم مرتب عرق می ریخت و سعی می کرد خودشو باد بزنه ...
شوکت چایی آورد و میوه و شیرینی تعارف کرد .... و بازم سکوت ....
تا پدر سعید یک سینه صاف کرد و گفت : خوب جناب , ما به امر شما و البته به خواست خودمون خدمت رسیدیم تا درباره ی دو عزیز و نورچشمی خودمون حرف بزنیم ...
تا اونجایی که من خبر دارم این مشکل برای هر دو خانواده به وجود اومده ... برای شما به شکلی و برای ما به شکل دیگه ... من به خوبی درک می کنم که شما چه احساسی دارید , با این حال می خوام نقطه نظر شما رو بدونم ...
ناهید گلکار