داستان رعنا
قسمت پانزدهم
بخش پنجم
پدر سعید با لحن ملایم , طوری که انگار می خواست خودشو کنترل کنه , گفت : مسلما که ما هم نمی خوایم ...
فکر کنم همین جلسه ی امروز ما رو کفایت می کنه ... من هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و با شما رفت و آمد نکردم ... و فکر نکنم چیز زیادی رو از دست داده باشم ....
مامان با غیظ بلند شد و رفت و دیگه هم برنگشت ...
بابا گفت : ببخشید آقای موحد ,, همین صحنه رو دیدن ؟ شما چیزی رو که من می دونم نمی دونین ... واقعا جز این راهی نیست ...
این جلسه برای همین بود و من از تصمیم آقا سعید باخبر شدم ولی رعنا فرصت داره یک هفته فکر کنه , بعد تصمیم بگیره ...
بعد ما شما رو در جریان قرار می دیم ... به هر حال اگر کاری کردم که باعث ناراحتی شما شد , معذرت می خوام ...
من با دیدن شما و پسرتون متوجه ی شایستگی و وقار متانت ایشون شدم ... و دلیل انتخاب رعنا رو متوجه شدم ..
ولی چه کنم که شرایط مناسب نیست .. .
پدر سعید گفت : بله ,درسته ... افسوس , کاش سعید اینقدر به دختر شما علاقه نداشت ...
چیزی که مانع میشه ما خودمون رو تافته ی جدا بافته ندونیم , یک چیزی به نام مرامه ...
بسیار خوب , ما منتظر خبر شما هستیم ... به روی چشم ....
و از جاش بلند شد و به پیرو اون , همه بلند شدن .. .
خداحافظی کردن و راه افتادن ...
چشمم افتاد به مادر سعید ... اون داشت گریه می کرد ... و زیر لب کنار گوش سعید غرید ...
مگه دختر کم بود که راضی شدی این طوری ما رو خار و خفیف کنی ؟ مثلا تو استاد دانشگاهی ... چرا باید با ما این رفتار بشه ؟ ...
شوکت خانم نزدیک تر بود و اونم حرفای مادر سعید رو شنید و از حرصش زود این حرف رو گذاشت کف دست مامان ...
وقتی اونا رفتن , مامان سرم فریاد زد : خاک بر سرت کنن احمق ... به خدا اگر می مردی راحت تر بودم ...
تو باید این طوری ازدواج کنی ؟ با زن بو گندو و کثافت ... آخه دختر تو چطوری می خوای با اونا زندگی کنی ؟ ...
رعنا فکر کن ... احمق نباش ...
آخ ... آخ ... باورم نمی شه همچین بلایی سرم اومده باشه ...
ناهید گلکار