داستان رعنا
قسمت شانزدهم
بخش اول
آخه دختر تو چطوری می خوای با اون زن زندگی کنی ؟
وای دارم دیوونه می شم ... رعنا اینقدر احمق نباش ....
بابا رفت به اتاقش و درو بست تا صدای ما رو نشنوه ...
شوکت خانم گفت : رعنا جان مادر , اگر به خودت رحمت نمیاد به مادر و پدرت رحم کن ... به خدا حق با مادرته ... گوش کن به حرفش
مامانم که احتیاج به حمایت یکی داشت , صداشو بلندتر کرد و گفت : بابا , با چه زبونی بهت بگم تو داری اشتباه می کنی ؟ به نظر من بمیری بهتر از اینکه این کارو بکنی ...
دختر منو ببینین ... رفته برای خودش شوهر پیدا کرده ... دیوانه ...
مامان می گفت و شوکت هم ازش حمایت می کرد ...
رنگ به صورت نداشتم و هنوز بدنم می لرزید ... احساس کردم توی سرم سوزن سوزن میشه ... سست شدم ... پاهام یخ کرده بود و بدنم بی حس شد و چشمم سیاهی رفت و نقش زمین شدم ... دیگه چیزی نفهمیدم ...
چند لحظه بعد , صدای بابا رو شنیدم که منو صدا می کرد : عزیزِ بابا , چشمتو باز کن ...
رعنا جانم , عمرم , عزیزم ...
مگه نگفتم بهش حرفی نزنین ؟ چرا گوش نمی کنی ؟ علی بدو ماشین رو بیار ...
تقریبا متوجه بودم که چی داره می گذره ولی قدرت هیچ کاری رو نداشتم ...
علی منو بغل زد و به طرف ماشین دوید ... احساس می کردم مرگ وجودم رو گرفته ...
همین طور که علی می دوید , دوباره از حال رفتم و دیگه به هوش نیومدم ....
فشارم اونقدر پایین بود که تا سه روز تو بیمارستان بستری شدم ...
اصلا نمی تونستم فکر کنم ... دلم می خواست واقعا بمیرم ... نه می تونستم از سعید بگذرم و نه از پدر و مادرم جدا بشم ...
مدتی که توی بیمارستان بستری بودم , مامان به دیدنم نیومد ... چشمم به در بود و منتظر ...
دلم براش تنگ شد ...توی اون حالی که داشتم مادرم رو می خواستم ولی نیومد ...
سعید هم نیومد ... مثل اینکه بابا به مریم سفارش کرده بود که اونو خبر نکنه ...
به هر حال سه روز بعد مرخص شدم ... مریم میومد پیش من و با هم حرف می زدیم ...
تا روزی که قرار بود من تصمیم خودمو به بابا بگم ... ولی من هنوز مثل یک هفته پیش سردرگم و بیچاره بودم ... اما یک فکر توی سرم اومده بود که با مریم هم در میون گذاشتم ... اونم موافق بود ...
اینکه اگر پدر و مادرم رو انتخاب کنم سعید رو برای همیشه از دست میدم ... ولی اگر سعید رو انتخاب کنم پدر و مادر هستن ... ممکنه مدتی بعد شایدم وقتی بچه دار شدم اونا منو ببخشن و دوباره پیش اونا برگردم ...
با خودم می گفتم اگر روزی دلم تنگ شد میام و اونا رو می بینم ؛؛ بیرونم که نمی کنن ...
صبح خیلی زود شوکت خانم اومد در اتاق من و گفت : رعنا جان بیدار شو ... آقا باهات کار داره ...
استرس وجودم رو گرفت ... دلم نمی خواست در این مورد با بابا حرف بزنم و تصمیم رو بهش بگم ... ولی راهی نبود , باید حاضر می شدم و می رفتم و حرفم رو می زدم ... هر چند خیلی کار مشکلی بود ...
ناهید گلکار