داستان رعنا
قسمت شانزدهم
بخش ششم
وقتی تو آغوش بابا برای خداحافظی قرار گرفتم , دیگه دلم نمی خواست ازش جدا بشم ... و به زور منو ازش جدا کردن ...
با همون حال از شوکت خانم و آقا کمال و مریم خداحافظی کردم ولی علی نبود ... اصلا نیومده بود ...
گفتم : شوکت خانم از قول من از علی هم خداحافظی کن ...
و رفتم سوار ماشینی شدم که سعید برای بردن من با اون اومده بود ...
یک نفر هم اومده بود که پدر و مادرش و ملیحه رو با خودش ببره ...
برای رفتن از اون خونه دلم آتیش گرفته بود , طاقت نداشتم ...
چشمم رو بستم تا دیگه چیزی نبینم ... و تمام راه رو گریه کردم ...
صورت بابام و گریه های مادرم یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت ...
سعید ساکت بود ولی گاهی دستشو می گذاشت روی دست من تا این طوری آرومم کنه ...
نزدیک خونه که رسید , ماشین رو نگه داشت و بازوی منو گرفت و گفت : نگو که از همین الان پشیمون شدی ؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم : فکر می کنم توام مثل من ناراحتی ...
گفت : آره , بودم ولی حالا بهترم ... من عاشق توام ... خیلی دوستت دارم ... تو منو مجنون خودت کردی ... اگر می رفتی , کار من به تیمارستان می کشید ...
مدام دعا می کردم تو دست از تلاش برای اینکه به هم برسیم برنداری ...
گفتم : پس برای همین من هر چی دعا کردم که عشق تو از دلم بره , نشد ... دعای تو بود که نذاشت دعای من مستجاب بشه ...
دست منو بلند کرد و بوسید لب هاشو روی دست من نگه داشت ... قلبم چنان لرزید که یک لحظه با خودم گفتم رعنا کار درستی کردی ... تو عاشق سعیدی پس باهاش بمون ...
سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد و گفت : امشب تو خونه ی ما عروسیه ... تو می خوای عروس اون مجلس باشی ؟ ناراحت نمیشی ؟
ناهید گلکار