داستان رعنا
قسمت هفدهم
بخش اول
از شنیدن کلمه ی عروسی حالم از خودم به هم خورد ...
آخه من چطور می تونستم بدون پدر و مادرم این کارو بکنم ... یا حتی مریم و شوکت خانم ...
ولی چاره ای نبود و نمی تونستم با سعید مخالفت کنم ...
گفتم : خوب معلومه که الان حالم خوب نیست و چشمام هم پف کرده ولی عروس اون مجلس میشم به خاطر تو ...
می دونی سعید ... دو ساله دلم می خواد فقط نیم ساعت با تو تنهایی حرف بزنم و الان که با توام و اینطوری روبروی من نشستی , حالشو ندارم ...
باورم نمیشه امشب من ذوق و شوقی رو که فکرشو می کردم تو دلم نیست ... شاید احساس گناه می کنم ... امشب برای مادر و پدر من شب خیلی سختیه ...
من به اونا بد کردم ولی نمی تونستم از تو دست بردارم و عشقتو از دلم بیرون کنم ...
سعید گفت : تا حالا نه کسی شنیده و نه دیده که مادر و پدری از بچه ی خودشون بگذرن ... چه برسه به پدر و مادر تو که خیلی تو رو دوست دارن ... من مطمئنم که به زودی همه چیز روبراه میشه ... اون وقت خودت می بینی که چقدر بیخودی ناراحت بودی ...
من کمکت می کنم و با هم این مشکل رو حل می کنیم ... من نمی ذارم اینطوری بمونه و تو غصه بخوری ...
حالا اگر دلت نمی خواد تو اون مجلس شرکت کنی , اصلا اصراری نیست ... من و تو می ریم دور می زنیم تا آخر شب ... وقتی همه رفتن می ریم خونه ... تا اون موقع هم حالِ هر دوی ما بهتر میشه ...
این خواسته ی آقاجون و مامانم بود ...
گفتم : نه , همین الان بریم ... اونا به خاطر تو اونجا جمع شدن ... زشته که تو نباشی ... خوب دوست دارن برای پسرشون جشنی داشته باشن ...
بریم من آماده م ...
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... نزدیک که شدیم دیدم تمام کوچه رو چراغانی کردن و با دیدن ماشین ما همه به تکاپو افتادن ...
صدای " اومدن ... اومدن " شنیده می شد ... بوی اسپند و بوی کباب و برنج ایرانی فضای کوچه رو پر کرده بود ... چند نفر گوسفند می کشتن ...
ملیحه و گوهر خانم و چند تا خانم دیگه اومدن به استقبال من ...
صدای دایره زنگی و آهنگ مبارک باد بلند بود ...
ملیحه توی یک سبد گل ریخته بود و اونا رو جلوی پام روی هوا بلند می کرد و مامانش و خاله اش پول و نقل سرم می ریختن ...
دم در , یک خانم دیگه قرآن گرفته بود تا ما از زیر اون رد بشیم و باید سه بار این کارو می کردیم ...
حیاط پر بود از مهمون ... با اینکه هنوز هوا سرد بود , دور تا دور صندلی و میز گذاشته بودن و بزن و بکوبی راه انداخته بودن که گفتنی نبود ...
من تحت تاثیر اون همه محبت قرار گرفته بودم ...
مردمی صمیمی و مهربون ... از اینکه اون همه برای عروسی من و سعید خوشحال بودن و می زدن و می رقصیدن , منم خوشحال شدم ... مقایسه می کردم با مهمونی های خونه ی خودمون ...
جز فخر فروختن و چشم و هم چشمی چیزی نمی دیدم ... هیچ کس چشم دیدن کس دیگه ای رو نداشت ...
ولی اینجا چیزی می دیدم که برای من خوشایند بود ...
دخترا و پسرای جوون می رقصیدن و چادری ها نشسته بودن و دست می زدن ...
ناهید گلکار