داستان رعنا
قسمت بیستم
بخش دوم
گفتم : منظورت چیه جلوی من حرف نزنن ؟! ...
پس مثل اینکه مریم با تو هم عقیده است چون بیشتر از اونی که با من حرف داشته باشی با اون حرف داری ...
قاه قاه خندید و اومد جلو منو بغل کرد و گفت : الهی فدات بشم ... تو به من حسودی کردی ؟ ...
وای این بهترین روز زندگی منه ... خیلی خوشحال شدم ... دلم یک جورایی شاد شد ...
ببین قلبم داره واست تند و تند می زنه ... آخ چی می شد مدام حسودی می کردی ....
گفتم : سعید شوخی نکن ... داری حرف رو عوض می کنی ... ببخشید ولی خوب منم آدمم دیگه , می خوام بدونم اونجا چه خبره ...
گفت : آره عزیزم , حق با توست ... راست میگی ... ولی بهت قول میدم هیچ مطلبی نیست که بد باشه یا چیزی باشه که تو ناراحت بشی ... دیگه بهش فکر نکن و بیا از وجود این آقا میلاد گل و بلبل و سنبل لذت ببریم ...
سعید مشغول بازی با میلاد شد و من چشمم به در اون اتاق بود که مریم کی از اونجا میاد بیرون ...
داشتم حرص می خوردم ... قصدم این بود که وقتی برگشت کاری کنم که دیگه این طرفا پیداش نشه ...
سعید متوجه بود که من هر لحظه بیشتر عصبانی میشم ... گفت : امروز میلاد رو حموم نکردم ... ببرمش مامان جونش ؟
گفتم : صبر کن وسایلشو آماده کنم ...
با هم رفتیم بالا ...
سعید همینطور که میلاد بغلش بود , خم می شد و منو می بوسید و می گفت : عزیزم ... خانمم ... رعنا خانم ,خانم خانما , ... دیگه اخماتو باز کن ...
وقتی با هم داشتیم میلاد رو می شستیم , همه چیز رو فراموش کردم و دیدم موضوع اصلا به این مهمی که من روش حساس شدم , نیست ... بهتره به حرف سعید گوش کنم و کاری به کارشون نداشته باشم ...
همون جا میلاد رو شیر دادم و خوابوندم و تمام مدت سعید کمکم می کرد ...
وقتی با هم اومدیم پایین , مریم چایی درست کرده بود و کمی شیرینی گذاشته بود و منتظر ما بود ...
سعید می دونست که من آدم کم طاقتی هستم , با نگرانی به من نگاه کرد و سعی می کرد حرفایی بزنه که من چیزی به مریم نگم ...
ولی من اصلا قصد همچین کاری رو نداشتم ...
ناهید گلکار