داستان رعنا
قسمت بیستم
بخش چهارم
هر چی به مریم التماس کردم , قبول نکرد ولی قول داد که با سعید حرف بزنه ...
بعد از ظهر ,, من بالا بودم ... وقتی اومدم پایین , سعید گفت : رعنا بیا اینجا ...
گفتم : جانم چی شده ؟
گفت : رعنا خانمِ کم صبرِ من ... خیلی دلت می خواد بدونی تو اون اتاق چیه ؟ من الان بهت میگم ...
یک بچه اژدها اون تو قایم کرده بودیم , حالا بزرگ شده و تبدیل به اژدها شده ...
گفتم : ایییی .... خودتو لوس نکن ... من باید بدونم ...
گفت : چشم , بهت میگم ... باور کن من هر وقت اومدم مقدمه چینی کنم که بهت بگم تو گوش نکردی ...
گفتم : منظورتو نمی فهمم ... رک و راست بگو ... تو اون اتاق چیه ؟ مقدمه چینی نمی خواد ....
سعید جدی شد و گفت : رعنا جان به مریم فشار نیار ... من فردا بهت میگم ... قول میدم ...
گفتم : خوب الان بگو ...
دست منو گرفت و بوسید و گفت : عزیزم فردا ..... دیگه لطفا حرفشو نزن ... تا فردا صبر کن ...
گفتم : نمی تونم ... تا فردا می میرم ... سعید به خدا طاقت ندارم ... الان بگو ... تمومش کن ...
گفت : اصلا چیزی که می خوای بشنوی به صلاح تو نیست و من دلم نمی خواد تو بدونی ... ولی حالا که این طوری شک کردی , مجبورم .... پس اجازه بده به روش خودم بهت بگم ...
مریم برای اینکه حرف رو عوض کنه , گفت : رعنا می دونی این بار که سیمین خانم از لندن برگشت , هیچی با خودش نیاورد ؟
گفتم : چرا ؟
گفت : همیشه دو سه تا چمدون برای تو سوغاتی میاورد ... یادته ؟ اما این بار با یک چمدون رفت و با همونم برگشت ....
و اون موفق شد که ذهن منو درگیر چیز دیگه ای بکنه ...
ناهید گلکار