داستان رعنا
قسمت بیست و دوم
بخش دوم
ساعتی بعد , هر کدوم از ما کنجی نشسته بودیم و ماتم گرفتیم ...
مامان پهلوش درد می کرد ولی بیقرار بود و گریه می کرد ... و آقا جون روی تخت نشسته بود و پشت سر هم سیگار می کشید ...
تا ملیحه و آقای رستگار اومدن , ما ساکت بودیم ...
من باورم نمی شد که سعید به دست ساواک افتاده باشه ... فکر می کردم هر آن ممکنه برگرده ... مغزم کار نمی کرد و قدرت تصمیم گیری نداشتم ...
چیکار باید می کردم و چی می خواست پیش بیاد ,, نمی دونستم .....
مامان حالش خیلی بد بود ... هم از لگدی که خورده بود , بدنش بشدت درد می کرد ... هم حال روحی خوبی نداشت و باید یکی از اون مراقبت می کرد ...
ملیحه می گفت : اگر مجید خونه بود , سعید رو نمی بردن چون اون دخالتی تو این کار نداشت ...
و متعجب بود که چه کسی ممکن بود اونا رو لو داده باشه ...
می گفت جز خودمون کسی نمی دونست که ما توی اون اتاق چی داریم ...
جوون های محل به مجید خبر دادن که دیگه خونه نیاد ... تلفن هم نمی زد ... این جور مواقع آدم از همه چیز می ترسه ... ما فکر می کردیم تلفن هم ممکنه کنترل باشه ...
از گوشه و کنار می شنیدم که با مدارکی که از خونه ی ما برده بودن , اعدام سعید حتمی بود و من باید کاری می کردم ...
و تنها چیزی که به فکرم می رسید کمک از بابام بود ...
نزدیک غروب مریم هم اومد ... اون خبر نداشت و با شنیدن این خبر شوکه شده بود ...
با مریم مشورت کردم که به نظرش به بابا بگم یا نه ... مریم هم با من موافق بود و می گفت : بیشتر مهمون های پدرت ساواکی بودن ... حتما خیلی آشنا داره ... اگر بدونن که داماد آقای جهانشاهیه حتما ولش می کنن ...
پرسیدم : تو از کجا می دونی ساواکی بودن ؟
گفت : خوب معلوم بود ...
گفتم : حرف مفت می زنی ... اگر اینطوری بود خودم می فهمیدم ... اصلا این طوری نبود ...
(جلوی ملیحه خجالت کشیدم ) متوجه شد که من نمی خوام اون اینطوری در مورد پدرم حرف بزنه ...
ناهید گلکار