داستان رعنا
قسمت بیست و دوم
بخش پنجم
بابا خلاصه بگم , برادر سعید یکم با رژیم مبارزه می کرد ... اومدن اونو بگیرن ... نبود , سعید رو بردن ...
بابا ساواک سعید رو برده ... تو رو خدا کمکم کن ... شما دوست و آشنا زیاد دارین ...
بابا از جا پرید و داد زد : ای بابا ... تو که داشتی از اونا تعریف می کردی ... پس این چه غلطی بوده اونا کردن ؟! ... وای ... وای ...
حالا حیثیت ما می ره ... بی شرف ها دارین چیکار می کنین ؟ حتما یک [ ..... ] خورده که گرفتنش ... ای داد بیداد ... اعدامش می کنن ...
گفتم : بابا ... اومدم کمکم کنی ... تو رو خدا به سعید حرف بد نزن ... اون بی گناهه ... قسم می خورم ... اون حرف هایی رو که زدم حقیقت داشت ... با من مثل ملکه ها رفتار می کنن ...
داد زد : مگه ملکه نیستی ؟
گفتم : نه , نیستم ... من یک آدم خودخواه و از خودراضی بودم که فکر می کردم کسی جز من تو این دنیا وجود نداره ... این اونا بودن که چشم منو به روی دنیا باز کردن ...
گفت : بس کن ... پس بلند شو برو با همونا زندگی کن ... چرا اومدی اینجا ؟
گفتم : بابا جون , تو رو خدا بفهم چی میگم ... سعید بی گناه بود ... قسم می خورم به جون میلاد ... باور کنین ...
گفت : من کاری نمی تونم بکنم ... حتی اگر پول زیاد هم بدم , بازم آبروم می ره ... دیگه همه فکر می کنن من یک خانواده ی خرابکار دارم و ازم فاصله می گیرن ... تازه من هزار تا دشمن دارم که حالا می تونن از این موضوع سوء استفاده کنن ... نه , نمی تونم همچین کاری بکنم ....
با شنیدن این حرف من به شدت به گریه افتادم ...
مامان حرف های ما رو می شنید ولی اصلا حرفی نمی زد ... داشت با میلاد بازی می کرد و قربون و صدقه اون می رفت ...
شایدم از بس دلش برای ما تنگ شده بود , یک جورایی خوشحال بود که این اتفاق افتاده و باعث شده بود من با میلاد برم پیششون ...
ولی میلاد که چشمش افتاد به من , ناراحت شد ... همش به صورت من نگاه می کرد و نمی خواست پیش مامان بمونه ... اون فکر کرده بود اونا دارن منو اذیت می کنن ...
مامان گفت : مریم تو میلاد رو ببر تو اتاق رعنا ... تا ما حرف بزنیم ...
من یک فکری به نظرم می رسه .... بذار به ملک تاج بگم ... ما با هم دوستیم ... بهش سفارش می کنم به کسی نگه ...
الان شهریار پست مهمی تو ساواک داره ...
بابا داد زد : نه ... اون زن از همه بیشتر نامحرمه ... اگر بهش بگی , دیگه نمی تونیم جلوی قضیه رو بگیریم ....
و سکوت کرد و رفت تو فکر ....
ولی مامان با اینکه دلِ خوشی از سعید نداشت , سخت به فکر چاره بود و همش پیشنهادهای مختلف به بابا می داد و اونم مخالفت می کرد ...
ناهید گلکار