داستان رعنا
قسمت بیست و دوم
بخش ششم
ساعت نزدیک ده شب شد ... من هنوز افطار نکرده بودم و فقط اشک می ریختم و آشفته بودم ...
و اونا هم به هیچ نتیجه ای نرسیدن ... ولی می دیدم که هر دو به فکر راهی برای این کار هستن و چون اون شب سعید نبود و دیروقت شده بود , ترجیح دادم همون جا بمونم تا بتونم کمکی از اونا بگیرم ...
این بود که تلفن کردم به خونه ... آقا جون گوشی رو برداشت و گفت : زود بیا دخترم ... داره دیر میشه ...
گفتم : بله , برای همین زنگ زدم ... آقا جون من امشب رو پیش مامانم می مونم ... صبح میام ... میلاد هم خوابه ...
اما آقا جون با سکوتش نارضایتی خودشو نشون داد و گوشی رو قطع کرد ...
اون شب من با کوله باری از غصه و درد توی سینه ام , روی تخت خودم با میلاد خوابیدم ...
صبح که چشم باز کردم , میلاد نبود ...
رفتم بیرون و دیدم پیش مامان و باباست و دارن با اون حرف می زنن و بهش صبحانه میدن ...
بالاخره مامان تونسته بود بابا رو متقاعد کنه که به ملک تاج زنگ بزنه ... تا از طریق شهریار بتونیم سعید رو آزاد کنیم ... و به من گفت که : ملک تاج گفته , خودش میاد اینجا ...
من نمی خواستم با اون روبرو بشم ... برای همین راه افتادم تا برم خونه ی خودم ...
حالا که این اتفاق برای سعید افتاده بود , نمی تونستم اونا رو تنها بذارم ...
مامان اصرار می کرد و می گفت : همین جا بمون تا سعید بیاد ...
ولی بابا دعواش کرد و گفت : بذار بره سر خونه و زندگیش ...
هر چی من چیزی نمی گم , تو بدتر می کنی ... اینجا بمونه که چی ؟ ...
به امید اینکه مامان بتونه برای من کاری بکنه , برگشتم خونه ... ملیحه هم اونجا بود و درمونگاه نرفته بود و از مامان مراقبت می کرد ...
ولی هیچ کس از من نپرسید , کاری تونستم انجام بدم یا نه ...
منم به روی خودم نیاوردم ولی می دونستم که همه ی اونا شدیدا با کاری که من می کردم , مخالفن ....
بعدها فهمیدم که آقا جون گفته بود : بذارین رعنا هر کاری می خواد برای شوهرش بکنه وگرنه اگر بلایی سر سعید بیاد , تا آخر عمر از چشم ما می بینه .....
و منتظر شدم تا از مامان خبری به من برسه ...
اما حالم خیلی بد بود ... دلشوره ای عجیب به جونم افتاده بود ... اگر نشه سعید رو نجات بدم و اعدامش کنن , چیکار می کردم ؟ نمی دونستم ....
حمید و هانیه با میلاد بازی می کردن ... اون دو تا بچه بی اندازه خوب و مودب بودن و میلاد با اونا خیلی خوشحال بود ...
و من تو عالم خودم بودم ... نمی تونستم به جز سعید به چیز دیگه ای فکر کنم ... راه می رفتم و گریه می کردم ....
ساعت چهار بعد از ظهر بود که شوکت خانم زنگ زد ...
آقاجون از تو اتاق خودشون جواب داده بود و منو صدا کرد که تلفن با تو کار داره ...
وقتی گوشی رو برداشتم , مامانم بود ...
با خوشحالی گفت : رعنا ,, ملک تاج با شهریار حرف زد و اونم گفت نگران نباشین ... کاری نداره ... بگین رعنا بیاد پیش من ... این آدرس رو یاداشت کن ... بلوار الیزابت ....
ناهید گلکار