خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم



    ساختمونی که مامان آدرس داده بود , نوساز و شیک بود با آسانسور ... خودمون رو به طبقه ی چهارم رسوندیم ...
    در آلبالویی رنگی , شماره ی ده رو نشون می داد که مامان گفته بود .
    جلوی در که رسیدم , قلبم به شدت می زد و هراسی عجیب سراپای منو گرفته بود ... از روبرو شدن با شهریار واهمه داشتم ... آب دهنم رو قورت دادم و به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و کم نیارم ...
    اون باید می دونست که من دیگه اون دختر بچه ی لوس نیستم ...
    زنگ رو به صدا در آوردم ...

    یک نفر جواب داد ... گفتم : من جهانشاهی هستم ... وقت گرفتم ...
    گفت : بله ... بله بفرمایید ...

    و در باز شد ... من و ملیحه با ترس وارد شدیم ...

    هیچکس نبود ... اتاق نیمه تاریک بود ... پرده های زخیمی جلوی نور رو گرفته بود ...
    من و ملیحه همون جا ایستادیم و انتظار کشیدیم تا در کشویی از انتهای اتاق باز شد و شهریار اومد بیرون ...
    جلو اومد و با غرور به ما نگاه کرد و گفت : این کیه با خودت آوردی ؟ ....
    با اینکه از اولین جمله ی اون متوجه شدم می خواد منو تحقیر کنه ... گفتم : سلام ...
    گفت : سلام رعنا ... قرار ما این نبود ... نمی خوام پای اینا اینجا باز بشه ... چرا تنها نیومدی ؟ متوجه ی موقعیت من نیستی ؟ من گفته بودم فقط تو بیای !
    گفتم : خواهر سعیده ... چرا نیاد ؟
    گفت : رعنا , اینا همشون خرابکارن ... درسته بیان اینجا ؟ تو فکر حیثیت منو نکردی ؟ برو بیرون خانم ...

    از ساختمون برو بیرون و منتظر باش ...
    ملیحه گفت : من خرابکار نیستم ... ما با هم اومدیم و حرفمون رو می زنیم و با هم می ریم ...
    فریاد زد : بیرون خانم ... نمی خواد با هم برین ... اینجا هزار تا گوش و چشم هست ... الان برای من دردسر درست میشه ... بیرون ........
    هر دو ترسیده بودیم ... یک لحظه می خواستم هر چی از دهنم در میاد , بهش بگم ولی آروم گفتم : روی پیشونیش که ننوشتن ... از کجا می دونن ما کی هستیم ؟

    گفت : من وقت ندارم با شما جر و بحث کنم ... این خانم از ساختمون بره بیرون ... با چادرش توجه کارکنان اینجا رو جلب می کنه ...
    من دیگه حرفی نزدم ... فکر کردم حالا که پرونده ی سعید زیر دستش اومده , صلاح نیست و ممکنه کاری دست ما بده ...

    این بود که با سر به ملیحه اشاره کردم تو برو ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان