خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش پنجم



    اگر درو برات باز کردن که برو تو و پولو بده و منتظر باش ظرف دو سه روز آزادش می کنم ... اگر دو دقیقه صبر کردی و در باز نشد , اونجا نمون ... برو من توسط مادرت باهات تماس می گیرم ...
    الانم آدرس رو ننویس ... باید به خاطرت بسپری ... نباید روی کاغذ باشه ...
    من در اون جوی که اون به وجود آورده بود , احساس ترس و دلهره می کردم ...
    ولی تمام فکر و ذکرم آزادی سعید بود ... همه چیز رو قبول کردم و با این قول و قرار و به خاطر سپردن آدرس از اونجا اومدم بیرون ...
    ملیحه از شدت نگرانی تا چشمش به من افتاد , دستشو گذاشت روی قلبش و یک نفس بلند کشید و گفت : وای مُردم رعنا ... چرا اینقدر طول دادی ؟  ...
    گفتم : چیزی نیست ... بریم ...
    پرسید : چی شد ؟ چی بهت گفت ؟
    گفتم : هیچی یک قول هایی داده ... ببینم چی میشه ...

    سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ...
    ملیحه مشکوک به من نگاه می کرد و گفت : رعنا تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی ... منو دلواپس نکن ... بگو چی شده ... بهت چی گفت ؟
    گفتم : راستش قول گرفته که به کسی نگم تا سعید آزاد بشه ... لطفا بذار کارمو بکنم ... تو نمی دونی چقدر برای سعید نگرانم ... آینده اش , اصلا جونش در خطره ... تو رو به جون حمید قسم میدم بذار کارمو بکنم ...
    نزدیک های خونه من پشت فرمون ضعف کردم ... دست و پام از حس رفته بود ... از روز قبل چیزی نخورده بودم ...

    من که متخصص در این کار بودم , به محض اینکه ناراحتی برام پیش میومد از غذا میفتادم ...
    زدم کنار و ملیحه نشست ... مرتب با خودم می گفتم رعنا باید قوی باشی ... الان زندگی سعید تو دست توست ... خودتو جمع و جور کن ...
    تا رسیدم خونه , یکراست رفتم به اتاقم ...
    مریم داشت به میلاد غذا می داد ...
    گفتم : من خیلی خوابم میاد ... خسته ام ... می رم بالا ...

    گفت : رعنا بیا امروز روزه تو بخور ...

    من نشنیده گرفتم و نگاهش کردم ... بغضم ترکید و به شدت به گریه افتادم و رفتم توی بغلش ...

    پرسید : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ حرف بدی بهت زد ؟ ...
    گفتم : نه ... ولی خودت که بهتر می دونی , در مقابل شهریار خیلی تحقیر شدم ... مریم دلم می خواست بمیرم و این روز رو نبینم ... چند بار به فکرم رسید با ناخنم چشمش از کاسه در بیارم ... بی خیال سعید بشم ولی دلم طاقت نیاورد ... تو میگی کاری برای سعید می کنه ؟ ...
    گفت : ناراحت نشی ها ولی نه , نمی کنه ... امکان نداره ... به تو چی گفت ؟
    گفتم : هیچی یک امیدی داده ... تا ببینم چی میشه ... من برم یکم بخوابم ... تو مراقب میلاد هستی ؟
    و رفتم بالا ....

    ساک سفیدی که پول ها رو توش قایم کرده بودم از بالای کمد و زیر چمدون در آوردم و بیست هزار تومن شمردم و اونو گذاشتم توی همون ساک و خودمو انداختم روی تخت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان