داستان رعنا
قسمت بیست و سوم
بخش هفتم
راس ساعت هشت رفتم و زنگ رو به صدا در آوردم ...
بار اول ... بار دوم ... و بار سوم که دستم رو بردم روی زنگ ... یکی درو باز کرد و با سرعت مچ دست منو گرفت و کشید تو ... طوری که فرصت نداشتم حرکتی انجام بدم ...
نگاه کردم خود شهریار بود ... درو بست و پرسید : با کی اومدی ؟
گفتم : دستمو ول کن ... نترس , تنهام ... کسی نمی دونه اینجام ... قول میدم ...
بگیر این پول ...
ساک رو از من گرفت و پرتاب کرد و با هر دو دست منو گرفت ...
گفتم : چیکار می کنی احمق ؟ ولم کن ...
در حالی که شهوت از سر و صورتش می ریخت و دهنش بوی الکل می داد , گفت : اگر تو نمی خواستی , اومدی اینجا چیکار کنی ؟ ...
تو می دونستی من باهات چیکار دارم ... پس بیخودی خودتو به اون راه نزن ....
با صدای بلند فریاد زدم : یا فاطمه ی زهرا به دادم برس ...
همین طور که دو دست منو گرفته بود , کشون کشون می برد به طرف ساختمون ...
فریاد زدم : دیوونه نشو احمق ... بی شرف من هنوز دختر جهانشاهی هستم ... بابام بفهمه تو رو می کشه ... ولم کن ...
در حالی که من فریاد می زدم , منو برد به طرف ساختمون ...
با تقلا خودم از دستش رها کردم ولی فورا از پشت موهامو گرفت و کشید ...........
ناهید گلکار