داستان رعنا
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
هیچی جلوی دستم نبود جز یک گلدون بزرگ ... اونو بر داشتم و کوبیدم روی زمین ...
خودشو رسوند به من و منم تو همین فاصله یک تیکه از اون گلدون رو برداشتم و تا رسید به من , کشیدم روی بازوش ..... خون زد بیرون ولی اون منو گرفت و تیکه ی گلدون رو از دستم درآورد و با شدت زد زمین و خودشو انداخت روی من ................
من تقلا می کردم و جیغ می کشیدم ولی امیدم رو از دست داده بودم و فقط فریادهای دلخراش می کشیدم ... می گفتم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ....
که صدای مهیبی از شکستن شیشه ای بزرگ به گوش رسید ...
شهریار سرشو بلند کرد ولی در یک چشم بر هم زدن , قبل از اینکه بفهمه چی شده , نقش زمین شد و بلافاصله سر و صورتش غرق خون شد ...
مریم بالای سرش بود و ملیحه کنارش ... دست منو گرفت و بلند کرد و گفت : بدو بدو فرار کنیم ...
مریم همون طور بالای سر شهریار وایستاده بود ... در حالی که می لرزید , می گفت : من کشتمش ... ملیحه مُرده ... به خدا مُرد ...
ملیحه که به شدت لنگ می زد و نمی تونست راه بره , دست اونم گرفت و گفت : بیا بریم ... بیا ...
اونا شیشه ی آشپزخونه رو شکسته بودن و وارد شده بودن ...
ملیحه یک ظرف برداشت و شیشه های تیز اونو شکست و از همون جا هر سه نفر رفتیم بیرون ...
با سرعت فرار کردیم ...
من و مریم به دم در که رسیدیم , دیدم ملیحه نمی تونه راه بیاد ...
هر دو برگشتیم و اونو به سختی بردیم تا دم ماشین ...
وقتی داشتیم از در می رفتیم بیرون , ساک پول رو دیدم ؛ اونم برداشتم ...
ماشین ملیحه پشت در بود ... اونو چسبونده بود به در تا بتونه ازش بالا بره ...
من ملیحه و مریم رو بردم توی ماشین خودم و برگشتم و ماشین ملیحه رو روشن کردم و یک خیابون پایین تر نگه داشتم ...
در حالی که بسختی نفس می کشیدم , برگشتم و نشستم پشت فرمون و با سرعت هر چی تموم تر از اونجا دور شدم ....
وقتی خاطرم جمع شد که خطری ما رو تهدید نمی کنه , ایستادم ... از ماشین پیاده شدم ... و دستم رو گذاشتم روی صورتم و اونقدر فریاد زدم تا دلم خالی بشه ...
احساس می کردم قلبم می خواد از حرکت بایسته ...
فریاد می زدم تا بتونم نفس بکشم ...
ناهید گلکار