خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم




    مامور نگاهی به اطراف کرد و گفت : نه ... مسئله ی این حرفا نیست ... ولی این جور زندانی ها برای آدم مشکل ساز می شن ... یکم خرج داره ...
    گفتم : البته ... من متوجه هستم ... می دونم .... چقدر ؟ هر چی میشه , بفرمایید ...
    گفت : شما برو اون طرف خیابون ... من میام پیش شما ... اینجا نمی شه ...
    گفتم : چشم ...

    و راه افتادم ... مریم دنبالم میومد ...
    گفت : باورم نمی شه رعنا ... این تو بودی که اونطور به اون مرد التماس می کردی ؟

    گفتم : چیکار کنم ؟ چاره نبود ...
    اون مامور یکم بعد اومد پیش ما و از کنارمون رد شد و رفت و ما هم دنبالش رفتیم ...

    زیر لب پرسید : الان چقدر همراهتون دارین ؟
    گفتم : شما بگو چقدر میشه ؟ یکم هست ... هر چقدر بخواین بعد از ملاقات بهتون میدم ...
    گفت : من روز ملاقات دو هزار تومن می خوام که بتونم مامورها رو راضی کنم ...
    الان چقدر می تونین بدین ؟ ...
    گفتم : دویست تومن خوبه ؟ ...
    گفت : یواش در بیار و برو پشت اون ماشین و بده به من ...

    پولو در آوردم و شمردم و دادم بهش ...
    گفت : اسمش چیه ؟
    گفتم : سعید موحد ...

    گفت : منتظر باش تا برگردم ...
    خیلی طول نکشید که برگشت ... و گفت : خواهر , شوهرتو یک هفته است منتقل کردن به زندان اوین ...
    گفتم : من که پرسیدم , گفتن اینجاست ... ملاقات نداره ...
    گفت : بیخود گفته ... فردا با پنج هزار تومن پول بیا دم زندان اوین ... ساعت پنج صبح اونجا باش .
    گفتم : پدر و مادرش هم می تونن بیان ؟
    گفت : آره ... خواهر و برادر پدر و مادر و همسر عیبی نداره ... فقط ساعت پنج با شناسنامه هاتون اونجا باشین ...
    گفتم : چشم ... خیلی دعات می کنم ... مرسی ... خیلی ممنونم ...
    ماموره با عجله از اونجا دور شد و من با یک امید تازه برگشتم خونه ...
    خبر خوش رو که به مامان و آقا جون دادم , فقط منو با تردید نگاه می کردن ... باور نداشتن ... از نوع نگاه اونا , خودمم شک کردم و فهمیدم ...
    وای چیکار کردی باز رعنا ؟ چرا اینقدر تو ساده و احمقی ؟ ... اگر نیاد چیکار کنم ؟ ... اگر اصلا اون کاره ای نبود و باز منو سر کار گذاشته بود , چی ؟ بازم جلوی آقاجون و مامان خجالت زده می شدم ...
    آقاجون گفت : بابا جان نمی خواد تو کاری بکنی ... ما خودمون داریم تلاش می کنیم ... تا حالا که نشده .... ان شالله درست میشه ... بی امید نیستیم ...
    بعدم میگن زندان قصره ... حتما اون مرد هم می خواسته سرت رو کلاه بذاره ...
    تازه اگر راست گفته باشه , پنج هزار تومن ؟؟؟ این همه پول برای یک ملاقات ؟

    یکم دیگه صبر کنیم ملاقاتش آزاد میشه ... معلومه دیده تو گرفتاری و پول برات مهم نیست , خیلی زیاد گفته ...
    گفتم : آقا جون این بارم امتحان می کنم , شاید تونستم ببینمش ... تو رو خدا مخالفت نکنین ...
    بیچاره پیرمرد گفت : به روی چشم ... باشه بابا ... حق با توست ... پولم که مال شماست ... تیری در تاریکی ... به امید خدا ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان