داستان رعنا
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
هر دو ناامید و غمگین منو در آغوش کشیدن و در میون اشک و آه از هم جدا شدیم و این آخرین باری بود که اونا رو می دیدم ...
و من نمی دونستم ...................
آخرین حرف مامانم این بود ... هر وقت تصمیم گرفتی در اون خونه به روی تو بازه ... تو همیشه دختر عزیز و نازدونه ی من می مونی ...
شوکت تو همراهش برو ... مراقبش باش ...
وقتی رسیدم خونه , مقدار زیادی پول توی ساکم بود ... انگار مامان می دونست که من با اونا نمی رم ولی بازم تلاش خودشو کرده بود ...
غم های خودم یک طرف و نگرانی برای پدر و مادرم , داشت منو از پا در میاورد ...
و این وسط فقط میلاد بود که به من امید زندگی می داد و بچه ای که توی شکمم بود ... و بدون وقفه حرکت می کرد و وجود خودشو به من یادآوری ...
چند روز بعد به شوکت خانم خبر دادن مامانم مریض شده و برگرده خونه ...
شوکت خانم هم رفت ...
تا اون پیشم بود , احساس نزدیکی به خانواده ام رو داشتم ولی وقتی نبود انگار خیلی ازشون دور می شدم ...
دلواپس مامان بودم ... زنگ زدم شوکت گوشی رو برداشت , گفت : یکم بهتره ولی داره می ره پیش امیر آقا ...
پرسیدم : بابام چی ؟
گفت : ایشون کار داره ... میگه بعدا میرم ... این بار به اصرار آقا , خانم داره می ره ... چون حال روحی خوبی نداره ...
و این وجدان من بود که داشت عذابم می داد ...
از اینکه مامان می رفت پیش امیر , خوشحال بودم و از اینکه اینجا نیست تا حامی من باشه ناراحت ...
به هر حال باید می ساختم ...
و توی این گیر و دار , این مادر سعید بود که بزرگترین فداکاری رو می کرد و من متوجه نبودم ...
گفته بودم اون خیلی بی دریغ و بی منت هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد ...
و حالا سعید توی زندان ... مجید فراری و توی خطر ... آقاجون هم مثل یک بچه باید تر و خشک می شد ... از همه مهم تر دست و بالش تنگ بود ولی نمی گذاشت کسی متوجه بشه و اون با این حال از همه ی ما مراقبت می کرد .. می خرید ، می پخت و تمیز می کرد و حتی به فکر میلاد هم بود ...
و من مثل اینکه منتی به سر اونا داشتم که پدر و مادرم رو انتخاب نکردم , بی خیال به دردهای خودم می رسیدم ...
ناهید گلکار