داستان رعنا
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
ملیحه مرتب به ما سر می زد ... و ما رو وادار می کرد با هم بریم پارک و بچه ها رو بگردونیم ...
میلاد عاشق شهربازی بود به خصوص که با حمید و هانیه می رفتیم ....
اون دو تا بچه با وجود اینکه من زیاد حال خوبی نداشتم کماکان به من علاقه نشون می دادن و رعنا جون صدا می کردن ...
به همین خاطر میلاد هم منو همینطوری صدا می کرد ...
یک روز که همه با هم رفته بودیم توی یک پارک و بچه ها بازی می کردن , متوجه شدم مریم خیلی خوشحاله و دیگه اون غم توی چشمش نیست ...
پرسیدم : مریم مجید برگشته ؟
گفت : ول کن ... تو ندونی بهتره ...
گفتم : پس برگشته ...
گفت : آره ... ببین اوضاع رژیم خیلی خرابه ... مبارزه جدی تر شده ... الان همه ی مردم دارن آگاه می شن ... هر روز عده ی زیادی به جمع بچه ها اضافه میشه ... دیگه نمی تونن جلوشون رو بگیرن ...
آقا دستور قیام داده ...
پرسیدم : آقا کیه ؟ کدوم آقا ؟
مریم آهسته گفت : بزودی می فهمی همه اسم اونو صدا می کنن چون دلسوز و نگران این مملکته ..دیگه توی این کشور فقر و ناداری و تبعیض وجود نداره آزادی در انتظار ماست ..
حالا بگو اگر شلوغ شد خوب میشه یا بد ؟
گفتم چی میگی من منظورتو نمی فهمم ..
گفت : اگر انقلاب بشه , سعید میاد خونه ... همه ی زندانی ها آزاد می شن و دیگه تو ایران چیزی به اسم زندانی سیاسی وجود نداره ... آقا میگه کسی رو به خاطر فکر کردن و انتقاد نباید زندانی کرد ... چون ما آزادیم تا مملکت خودمون رو بسازیم , دردمون رو بگیم و مواخذه نشیم ...
حالا ما باید برای آرمان های امام هر کاری از دستمون بر میاد , بکنیم ...
عصبانی شدم و گفتم : تو رو خدا اینقدر توی گوش من وز وز نکن ... بسه دیگه ... من بزرگترین فداکاری رو در حق شماها کردم که شوهرم الان توی زندانه و من به پاش نشستم ...
ولی کورکورانه از کسی حمایت نمی کنم ...
اصلا مگه من کیم ؟ به من چه مربوط ؟ من یک بچه دارم و یکیم تو راه ...
ببین چی میگم مریم ... دور من یکی رو خط بکش ... این تو گوش تو فرو رفت ؟ ...
دوباره بخوای منو ارشاد کنی فقط خدا به دادت برسه ... هر دوی شما رو لو می دم ... تو فکر می کنی برای من همون دفعه بس نبود ؟ هنوز ناخن هام درنیومده ... هنوز موهایی که دسته دسته از پشت سرم کندن درنیومده ,, روت میشه این حرفا رو بزنی ؟ تو داری بدتر دلمو خالی می کنی ... نمی خوام آقا جان ... نمی خوام ... از هموتون منتفرم ...
حالا تو به حرف من گوش کن ... اینا رحم ندارن .. پدر همه ی شما رو در میارن ... میگی نه ؟ نگاه کن ......
من عصبانی بودم و دستم می لرزید و مریم متوجه شده بود که اوضاع روبراه نیست ...
گفت : چشم ... دیگه نمی گم ... فکر کردم شاید چون خودت ظلم اونا رو دیدی حالا نظرت عوض شده باشه ...
داد زدم : نشده ... نشده ... و اینو تو گوشت فرو کن ... نمیشه .......... هرگز من با هیچ کس سر جنگ ندارم ... ندارم ..... می فهمی؟
ملیحه و بچه ها اومدن و حرف ما قطع شد ....
مریم فورا حرف رو عوض کرد و در مورد علی حرف زد و گفت : می دونی چند روز اومده تهران و پیش مامانه ؟ به تو سلام رسوند ...
چون حرصی بودم , گفتم : سلامت باشه ...
ناهید گلکار