داستان رعنا
قسمت بیست و نهم
بخش ششم
دو تا اتاق اون بالا بود که یکی مال مجید بود و یکی دیگه بی استفاده مونده بود ... مثل اینکه دو سالی ملیحه اول ازدواجش اونجا زندگی کرده بود ...
ملیحه و آقا مجتبی هم اومدن ... حمید هم حالا پسر بزرگی شده بود و کاری ...
همه با هم اون دوتا اتاق رو خالی کردیم ...
من خودم رفتم و رنگ خریدم و آوردم ...
آقا مجتبی با ملیحه دست به کار شدن و شروع کردن دیوارها رو تمیز کردن و رنگ زدن ...
این وسط میلاد هم خوش می گذروند ... شب که شد از سر تا پاش رنگی بود ...
فردا آقا مجتبی دوباره مشغول شد و من و ملیحه برای خریدن وسایل اونا رفتیم ...
هر چی می تونستم از چیزای خوب و شیک براشون تهیه کردم ... می خریدیم و می خریدیم ... از این بازار به اون بازار ...
و من چقدر لذت می بردم ... از اینکه بعد از سال ها می تونستم کاری انجام بدم , خوشحال بودم ...
و سه روز بعد ما تونستیم از اون دو تا اتاق , جای زیبایی برای عروسمون درست کنیم ...
کارم که تموم شد , احساس خانواده ی سعید رو وقتی منتظر عکس العمل من برای خونه ای که برای من ساخته بودن , فهمیدم ...
حالا منم مثل اونا دوست داشتم زودتر مریم بیاد و من برق شادی رو توی چشماش ببینم ...
با خودم گفتم : رعنا دیگه تو رو نمی شناسم ... خیلی عوض شدی ...
بیشتر از مریم به خودم لطف کردم ... از ته دلم خوشحال بودم ...
شوکت خانم پولی رو که بابا بهش داده بود آورد و گذاشت جلوی من وگفت : دستت درد نکنه ولی من همینو دارم ...
گفتم : شوکت خانم به من سیلی می زدی بهتر از این بود ... نمی دونی چقدر خوشحالم ... مریم درست مثل خواهر منه , همه کس منه ... خودت می دونی چقدر دوستش دارم ... و بیقرارم که برگرده ...
اینو بر دارین ... خودتون لازمتون میشه ...
مریم گفته بود با قطار ساعت هفت صبح می رسه به تهران ...
من رفتم راه آهن تا اونا رو بیارم ... در حالی که همه چیز برای جشن عروسی ساده آماده بود ...
حتی فکر گوسفند رو هم کرده بودم ...
فامیل های نزدیک همه دعوت شده بودن که خیلی هم کم نبودن ... ولی وقتی میومدن همه با هم کمک می کردن و کاری نبود که به زمین بمونه ...
آقا کمال و شوکت خانم هم صبح زود اومدن و باز علی نبود ...
پرسیدم , جواب درستی ندادن ...
همه خوشحال بودن ... ولی من نه ... چون نمی تونستم حتی یک لحظه سعید رو از یاد ببرم ...
ناهید گلکار