خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم



    من از همون پنجره تشخیص دادم که چقدر سعید به هم ریخته و حدس زدم که جریان رو بهش گفتن ...
    مجید حتما دلیلی برای این کار داشت چون اصلا آدم بی ملاحظه ای نبود ...

    با عجله رفتم تو حیاط ...
    دستشو دراز کرد و دست منو گرفت و گفت : بیا اینجا پیش من بشین ...
    گفتم : چرا ناراحتی ؟
    گفت : ناراحت نیستم ... دارم برای شهریار نقشه می کشم ... باید کاری بکنم که صد برابر اونچه که کرده , تقاص بده ... با تو چه خصومتی داره ؟
    گفتم : خواستگارم بود , جوابش کردم ... اونم بدجور طوری که اصلا فکرشم نمی کرد ...
    من بچه بودم , هیجده سالم بود ... اون زمان نمی فهمیدم دارم کار بدی می کنم ... ولش کن سعید ... واگذارش کن به خدا ...
    مجید گفت : نه نمیشه ... زن داداش خدا میگه بهت عقل دادم و دست و پا دادم ... برو خودت حسابشو برس ... به همین زودی انقلاب پیروز می شه ... کلی آدم رو سپردم که حسابشو برسن ...
    گفتم : راست میگی ... اگر دست من می رسید , تیکه تیکه اش می کردم ...
    سعید پرسید : اونجا که رفتی دست بهت نزد ؟
    گفتم : دست زد ولی به صورت کتک ...

    سعید وقتی قلبش تند می زد اگر آدم کنارش بود , می شنید ... و این بار دومی بود که صدای قلب اونو این طور بلند می شنیدم ...
    آقا جون صدا زد : بچه ها بیاین گوش کنین ... مثل اینکه خبرایی شده ....
    مجید با عجله رفت به اتاقشون و لباس پوشید که از در بره بیرون که رادیو خبر پیروزی انقلاب رو داد ...
    نفس ها تو سینه حبس شده بود ...

    و به یک باره صدای شادی و الله و اکبر از کوچه و پشت بام ها به گوش رسید ...
    همه خوشحال بودن و به هم تبریک می گفتن ...
    خوب سعید و مجید هم که جای خودشون رو داشتن ... سر از پا نمی شناختن .... ولی نمی دونم چرا من هنوز دلم شور می زد و امانم بریده شده بود ... اصلا خیالم راحت نبود ...
    بیشتر فکر می کردم به خاطر عذابی بوده که اون مدت کشیدم ... خودمو دلداری می دادم و سرم رو به کار خونه و رسیدگی به بچه ها و سعید گرم می کردم ...
    به مریم گفتم : یک چایی نبات به من بده ... فکر می کنم فشارم پایینه ...


    چند روز گذشت .... و من بی امان پریشون بودم ...
    دعا می خوندم و ورد حامی خودمو گرفته بودم ,, یا فاطمه ی زهرا به من کمک کن تا حالم خوب بشه ,, ...
    همش تو فکر بودم و دلم نمی خواست حرف بزنم ...

    سعید متوجه ی حال من بود .... مرتب می پرسید : چیزی شده ؟

    جواب می دادم : نه خوبم ... چیز مهمی نیست ....
    مدارس و دانشگاه ها باز شد و همه رفتن سر کارشون ... و سعید با عزت و احترام برگشت دانشگاه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان