خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش اول




    اونوقت ها لواسون خیلی دور به نظر می رسید ...
    مثل این بود که آدم بخواد بره مسافرت ... و من اخلاق سعید رو می دونستم ... اون فقط در این شرایط بود که تن به این کار می داد ... فقط برای اینکه حال و هوای منو عوض کنه , راضی شده بود ...
    ولی حال من خوب نمی شد ... انگار زیر خروارها خاک خوابیده بودم ... یک چیزی روی قلبم سنگینی می کرد ... و هر چند دقیقه یک بار مجبور می شدم نفس بلندی بکشم تا شاید احساس خفگی نکنم ...
    من نمی دونستم الان تو باغ چی در انتظار ماست ... ترس داشتم اونجا رو هم گرفته باشن ...
    باید خودمو برای هر چیزی آماده می کردم ...
    به سعید گفتم : بیا برگردیم ... حوصله ی هیچ کاری رو ندارم ...

    قبول نکرد و بالاخره رسیدیم ...
    شوکت و سعید پیاده شدن و در زدن ... خود آقا رمضون درو باز کرد ...
    شوکت رو شناخت و فکر کرد که بابا اومده ... وقتی ماشین ما رو دید , پرسید : آقا کجان ؟
    شوکت جواب داد : رعنا خانم اومدن ...

    رمضون دوید جلو و سلام کرد ... من به ناچار پیاده شدم ... رمضون دو لنگه ی درو باز کرد و سعید ماشین رو برد تو باغ ...
    محترم همسر رمضون , فقط دو سال از من بزرگ تر بود ... قبلا که پدرش اینجا کار می کرد و ما میومدیم باغ , من و اون با هم بازی می کردیم ... پدرِ محترم فوت کرد و مادرش از اینجا رفته بود و بابا باغ رو به دست رمضون که حالا با محترم ازدواج کرده بود , سپرد ...
    و خیلی هم به صداقت اون ایمان داشت ... اون باغ سه هکتاری پر بود از درخت های گیلاس و آلبالو و سیب و زرد آلو ... یک نهر پر از آب از وسط باغ رد می شد ...
    محترم دوید جلو و منو بغل کرد و بوسید و پرسید : مامان و بابا خوبن ؟ ...

    من بغض کردم و شوکت خانم اونا رو کشید کنار و ماجرا رو تعریف کرد ... حالا اونا نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن ...
    سعید سعی می کرد منو از اون وضع جدا کنه ولی نشد و من دوباره با اونا نشستم و برای بابام عزاداری کردم ...
    میلاد و باران بازی می کرد و خوشحال بودن ... سعید هم با اونا بود ...

    رمضون زود روی میز و صندلی جلوی ایوون رو دستمال کشید و ما نشستیم ...
    بعد گفت : الان چایی میارم ... محترم زود باش ... بدو ... خانم ناهار چی میل دارین ؟

    گفتم : نه , ما بی خبر اومدیم ... شوکت خانم یک چیزایی آورده ... همون چایی خوبه ...
    گفت  : باورم نمی شه که آقا دیگه نیست ... تازگی اومده بودن اینجا ... همین تو عیدی ... و به من گفتن می خوان یک مدت بیان اینجا زندگی کنن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان