داستان رعنا
قسمت سی و سوم
بخش دوم
با تعجب پرسیدم : بابا خودش اینو گفت ؟
جواب داد : بله خانم ... گفتن از توی شهر خسته شدن ... تا برگشتن خانم , میان اینجا ...
گفتم : نمی شه ... بابا می خواست بره خارج ...
شوکت خانم گفت : کی گفته مادر ؟ آقا همچین قصدی نداشت ... می گفت مملکت خودمو دوست دارم ... و مدام به خانم می گفت امیر رو بردار و بیا ....
گفتم : شوکت خانم مامان به من گفت بابات درگیر توئه و به خاطر تو نمیاد ...
گفت : خودت که می دونی مادر , سیمین خانم می خواست به هوای تو باباتو بِکشه اونجا ...
گفتم : ولی اگر من رفته بودم , شاید اینطوری نمی شد ...
گفت : آقا دلش می خواست تو رو بفرسته ولی خودش نمی خواست بره ... بعد از عید به من گفت می خوام برم یک مدت لواسون زندگی کنم ... اونجا بود که گفت به رعنا هم بگو باغ به اسم اونه ...
یعنی از اول به نام شما خریده بود ...
گفتم : می دونم ... صد بار به خودم گفته بود ... ولی اینکه تو گفتی بابا نمی خواست از ایران بره برای من سوال شده ... وقتی برای عید بهش زنگ زدم , تو برداشتی گفتی نیست ... من فکر کردم نمی خواد با من حرف بزنه ...
گفت : نه مادر ... همون موقع اومده بود لواسون ... دو روزی هم موند ... با یکی از دوستاش اومده بود ...
در همین موقع سعید اومد و گفت : رعنا اون نهر آب خیلی قشنگه ... موافقی لب آب ناهار بخوریم ؟ ...
به جای من شوکت گفت : آره مادر ... بذار محترم بیاد , میز و صندلی ها رو می بریم اونجا ....
من یکم آروم شده بودم ... اینکه بابام اصلا خیال رفتن نداشت , فکرم رو آروم کرده بود ...
کاش زودتر اومده بود اینجا و نمی تونستن بگیرنش ... فکر کردم آره چه فکر خوبی ... منم برای اینکه از همه چیز دور بشم , میام اینجا ... دیگه نمی تونم اون خونه رو تحمل کنم ...
با خودم گفتم رعنا تو رو خدا برای یک بارم که شده تصمیمی که گرفتی عملی کن ...
محترم چایی آورد و همه با هم کمک کردیم و رفتیم کنار آب ...
درخت ها هنوز درست میوه هاشون نرسیده بود ولی منظره ی قشنگی داشت ... شاید از برگ هاش بیشتر میوه داشت ......
پرسیدم : خوب رمضون من حساب و کتاب کار دستم نیست ... خودت میوه ها رو می فروختی ؟
گفت : بله خانم ... می فروشم و درست مثل اینکه به آقا تحویل می دادم , می دم به شما ... فاکتور می کنم ... روی چشم ...
به سعید گفتم : من سر در نمیارم ... خودت باهاش حرف بزن و ببین چیکار باید بکنیم ...
محترم دو تا دختر داشت ... اومده بودن با باران بازی می کردن ...
بهش گفتم : یادته من و تو هم همین جوری بودیم ؟ ... کاش به اون زمان برمی گشتم ...
ناهید گلکار